داستان کوتاه «مینا»،نویسنده «کریستین بوبن» ؛ مترجم «غزال شهروان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

 

   قطعه ­ای را که راجع به او نگاشتی، نشانش دادی و بعد دور افکنده شد. همه‌چیز اشتباه بود. بازنمودی که کاملاً خطا بوده و هیچ دستاویزی برای جبران وجود نداشت. می‌خواستی آن متن را به‌طرز بدی بنویسی اما در جایی‌که با نوشتن سروکار دارد، نمی­ توانی چیزی را تغییر دهی؛ مگر با عشق. نمی­توانی بگویی: «خواستار عشق تو هستم.» بلکه می‌گویی: «دوستت دارم.» وقتی این جمله را ادا می­ کنی از عشقی بسیار عمیق توأم با شادی­ هایش، پرده برمی­ داری. در محیط خانواده و مدرسه به تو آموزش­ هایی می­ دهند اما مهم‌ترین چیزها را باید خودت با لکنت زبان، لغزش و به‌مرور زمان بیاموزی. چیزهایی نظیر زبونی عزمی‌که در مقابل دژ استوار زندگی، تنها باید به خودش اتکا کند. همیشه از مردمی‌که با اطمینان سخن گفته و انعطاف­ پذیر نیستند، دوری می­ جستی. چنین انسان­ هایی گویی از طناب­ دار زندگی حلق آویز­ند. در مدت زمانی‌که صرف آفرینش متن دیگری ­شد، تو نیز مثل آن­ها مبدل به نویسنده‌ای متفاوت ­شدی؛ کسی‌که می­داند چگونه با مسایل مواجه و تنها به دانش خویش اتکا کند و به راز چیستی اشیاء، اجازه ورود به قلبش را نمی­ دهد؛ چیزهای زیادی که در برابر کنترل اراده­ی انسان­ ها مقامت می‌نمایند. تبحر، قرارداد اشخاص بیمار با پیشه­ هایشان و مهارتی که در ایفای آن و به خدمت درآوردنش دارند، است. تو می‌خواستی برای تسخیر ذرّه­ای از روشنایی یک زن، تصویر چهره­ اش را خلق نمایی؛ زیرا که دلیلی برای نوشتن نداری: هر حضوری لطف منحصر به‌فرد خود را به‌همراه دارد؛ انتظاری برای ابراز گفتنی­هاست. اکنون که بی­صبری از تو جدا شده، می­توانی نقاشی چهره­ی مطرود را آغاز نمایی. اکنون که بوم نقاشی سیاه است، به مانند نقاشی در حال انجام وظیفه­ می ­توانی بدان مراجعت نمایی. چیزی که زن در طول ده‌ثانیه به تو گفته­،کفایت می­کند. بی­ شک اهمال خطا بوده و هست؛ زیرا که فراغت و آسودگی در محدوده­ ی زندگی آن زن نمی­ گنجید. برای بعضی چیزها وجود حقیقت لازم است، علاوه بر آن، بایستی وارد زندگی مان نیز بشود. هر چیزی‌که زن تجربه کرد، هرچند که از وجودش رخت بربسته، اما اغلب بدین قرار است: می­ توانی در طول ده‌سال از ازدواجت همچنان مجرد بمانی. می­توانی ساعت­ ها بدون این‌که چیزی بگویی، صحبت کنی. می ­توانی با کل دنیا بخوابی و باکره بمانی. و این چیزی بود کهبرهه ­ای از زندگیش را به خود اختصاص داد؛ شش‌ماه، یک‌سال... جایی‌که او با همه معاشقه می­ کرد؛ دورانی که او نیز مانند اطرافیانش وقار نداشت و با مردان مختلف معاشرت می­کرد اما از قبل می­دانست که هدفش کسب درآمد بوده و از آن به‌عنوان شغلی موقت یاد می­کرد؛ گویی‌که عضوی علی­ البدل است. او می­گفت: «با این کار درمورد مردان و یا خودشناسی چیزی دستگیرم نشد جز آنچه که از قبل می­دانستم. آن کار بیهوده شش­ماه یا شاید تا یک­سال بیشتر دوام نیافت.» یک‌مرتبه شلیک خنده­ هایش، به هوا برخاست. اینک نوبت توست. کتار بوم نقاشی همه‌چیز در اختیارت است. در ابتدای نقاشی و یا حتی اولین متن، هر چیزی زدوده، پاک و محو است. اما حالا تو می‌توانی با شانس آگاهی از ده‌ثانیه­ی دیروز پشت گوشی تلفن، بنویسی؛ ذکری از گذشته­ها: «اسم اولین عروسکم مینا بود.» تو مینا را نمی‌شناسی. وی برایت شرح می­دهد: «مینا نامزد دراکولاست.» وقتی‌که او شش‌ساله بود این اسم را بعد از آن که پدرش داستان دراکولا را برایش تعریف کرد، برای عروسکش انتخاب نمود. درآکولایی که شبا­هنگام جنایت می­کرد و روزها استراحت؛ حرفه­ای عظیم اما از جنس تاریکی... او میرا نبود و نمی­ توانست زندگی هم بکند. زن ادامه داد: «پدرم همه­ ی کتاب‌ها را برایم خوانده است؛ افسانه­ ها، داستان­ های هومر، شکسپیر و مجموع تمام آنها را.» بزرگسالان وقتی با بچّه­ای صحبت می­کنند، صدایشان اوج می­گیرد. آن­ها با واژه­هایشان آنچه را که تیره­ و رازآلود­ است، جابه­ جا می­کنند. در مورد گرگ ­ها و طوفان­ ها صحبت می­ کنند؛ غول و چشمه­ ی آب؛ اما هنگام فراغت، آن­گاه که سخن از خودکامگی، رخوت، خستگی و فرسودگی به میان می­ آید، خموش می­ مانند. انگیزش غالب به‌ سمت و سوی جنایت است؛ سودایی در اندیشه که حتی قدرتمندتر از امید به عشق ناب می ­باشد. پدرم می­دانست من از همه‌چیز آگاهی دارم. قلب به آرامی می­بالد اما ذهن از نقطه­ ی شروع، در نهایت هوشیاری ست. قلب برای شکوفایی و درک، به زمان بیشتری نیاز دارد. جوانه­ های ذهن به سرعت شکوفا می‌شوند؛ حتی اگر کسی مجبور به اعمال رفتاری بسیار محافظه‌کارانه با بچّه­ ها باشد، باز هم می­ تواند عنان اختیار هر چیزی را به آنان بسپارد؛ حتی چیزهایی که توضیحی برایش ندارد. شب هنگام، پدر می­خواست به جدار خستگی­ هایم سر بزند؛ در گوشه­ای از رختخوابم نشسته و برایم قصه­ هایی از پهنه ی گیتی روایت کند: رابین‌هود و دراکولا، آلیس، هملت و سیندرلا، دن‌کیشوت و سفید برفی. همه­ی نگاشته­ های یک کتاب؛ حتی پیش از آن­که من خواندن را بیاموزم... چیزی‌که آن زن برایت شرح داده است، صورت نگاشته­ شده ­ای را که تو قادر به دیدنش نبودی، نمایان می­سازد: دوران کودکی در شهر پرزرق و برق و باشکوه برادکس سپری و بعدها به پاریس می­ رود. اولین ازدواجش و به‌دنبال آن دومی؛ ولگردی و برخورد با اندیشه ­های درخشان در پایتخت و... او همه­­ چیز را به مثابه یک رویا تجربه و پشت سر می­ گذارد تا این‌که سرطان را چون گنجینه ­ای گران بها در کنج سینه ­اش می­ یابد و این‌که در روزهای اخیر به هیچ صورتی نتوانسته روشنایی سال­های گذشته را لمس نماید؛ خاکستر آتشی از صداهای دلنشین بر قلبی پنج‌ساله: «مینا چشمانت را ببند. دیگر چیزی نگو و به صداهای عنان گسیخته از قلبت گوش فرا ده. اسب کوچک دلیری وجود دارد که هرگز خسته نمی­ شود، پیام‌آوری سوار بر آن است. اولین کسی‌که پیام‌آور از پیش وی رفت و دوباره به‌سوی او تاخت، تو هستی. مینا؛ به تازیانه­ های باد بر تن او و سرخی پوست سفید دستش دقت کن. به نور سرخ رنگ صاعقه انداز گوش بده. هملت و فرق سرش، ریش آبی و کلیدهایش، آلیس و تکریم کردنش، بنگر که چگونه زندگی به آنچه که حلاوت موجود در رویاهاست، مهلت زیستن نمی­دهد. مواظب خودت باش، مینای عزیزم؛ مواظب باش.» دخترک پنج ساله در این اثناء پرورش یافته و به تکاپو برای دستیابی به درّ سخنان گهربار ادامه داد. در چهره­ ی مردان، نابخردی را از ضعف فراگیرشان در برابر برهنگی زنان دریافت. چه چیزی برایمان در وجود آنان که دوستشان داریم، جذاب است؟ ما معتقدیم آنان را فقط به‌خاطر خودشان می­ خواهیم. اما دقیقاً منظور از «خودشان» چیست؟ حد و حدود آن شخص تا به کجا کشیده شده است؟ کدامین ویژگی در وجودشان بارز و چشم گیرتر است؟ دردی‌که در صدایش موج می‌زند؛ بی گناهی که در چشمانش غوطه­ور است؟ از منظر نگاه ترحم ­آمیزت، این زن از تبار عشق پنج‌سالگی‌اش است؛ به همان طریق مکاشفه ­ای که می­توان از ورای آسیب خار گل و تازیانه ­های باران، زیبایی این و تلألؤ آن را دریافت. چهل سال از آن‌روزها گذشت. چهل به‌علاوه‌ی پنج، چهل و پنج را شکل می ­دهند. در دل نقاشی، پرتره­ی زنی چهل و پنج ساله وجود دارد. در زمینه و سمت راست تصویر کومه­ای از اجساد همسران، دلباختگان و کتاب ­ها به‌چشم می­خورد. در میان بازویش عروسکی وجود دارد. بر لب‌های عروسک واژه­های فرو خورده­ای هست. اسم من اُفلیاست. اکنون چهل و پنج ساله­ام و مبتلا به سرطان. پزشکان با من بسیار مهربان­اند. لباس­ های سابق، موها و لبخندهایم را از من می­ گیرند و بعد به من اطمینان می­ دهند که به‌زودی همه­­ی آن چیزها و امتیازهای گذشته­ ام را بازخواهم یافت. من نمی­دانم آیا آنان واقعاً راست می­گویند یا نه. رفتار پزشکان با بیمارانشان به مثابه بزرگسالانیست که با بچّه ­هایشان صحبت می ­کنند. وقتی حرف می­ زنند صدایشان را نمی­شنوی اما در پایان خیلی چیزها را درک می­کنی. اسم من سفید‌برفی است. من هم ­اینک چهل و پنج ساله­ام. برای مدت­های مدید در ژرفای دنیا گم شدم. آنهایی که دلباخته ­ام بودند مرا خوار و زبون نموده و در جایی به غایت دور از شادمانی و از نظرها، پنهانم داشتند. من سیندرلا 45 ساله... مزه­ی غذاهای رنگین را نمی­ چشم. هرگز کسی به من تفاوت بین شوری و شیرینی، جسم و روح و زندگی در رویاها را یاد نداد. مردانی‌که سهم خوراکم را می­دادند، همیشه بهتر از عهده ­ی این کار برمی ­آیند. شاید به این دلیل که آنان خواستار لذّات زندگی هستند. من مینا هستم. 45ساله و متولد برداکس؛ در پاریس وفات نمودم. اکنون حس بهتری داشته و درحال استراحت هستم. به تدریج باز به جهان بازیافت می­شوم. پدرم دیگر اینجا نیست که برایم داستان روایت کند اما آنچه را که از داستان­ها می­ دانم به‌خاطر خواهم سپرد. ­دانسته ­ام چه چیزی بااهمیت­ تر است. چیزهایی هست که مردم به طرق مختلف برایت تعریف می­ کنند. شیوه­ی توصیف، همان چیزیست که تفاوت­ انسان­ ها را چشمگیر می ­سازد؛ تنها چیزی‌که اهمیت دارد. کسانی‌که به من گفته­ اند: «دوستت دارم» نمی­ دانند چه گفته ­اند و آن را به‌طرز بدی ادا کرده­ اند. آن­گاه که کودکی بیش نبودم کتاب­های شکسپیر را در اتاق خوابم داشتم. آنجا پدرم نیز بود. شکسپیر گفته که زندگی به مثابه قصه ­ای پر از همهمه و آشوب است که توسط شخصی سبک مغز نقل می­ شود. پدرم کتاب­ های شکسپیر را برایم می­خواند. من به داستان­ ها گوش نمی ­دادم؛ به صدا و لحن ادای موفقیت­ ها در آوایش، در مقر قلبم گوش می­ سپاردم. صدایش، طنین حقیقت بود؛ نوای بی­ کلامی که حقیقت زندگی را ابراز می‌داشت؛ صدایی از نمایش دلبستگی شیرین شبانه. علم پزشکی نسج سینه­ ام را همراه با تمامی کتاب­ های درونش سوزانده اما توان مقاومت را در برابر آن صدای مطمئن رسا ندارد. در جایی‌که اکنون هستم و در آینده خواهم بود و همیشه با آن عشقی که به یکباره و برای همه به قلب دخترک اهدا شد، خواهم ماند. من زیاد مطالعه نمی­ کنم و این چیز مهمی نیست. نام و نشان شخصیت­ ها را می­دانم و هسته­ ی کوچک راستی را که شامل آنان می ­شود، درمی­ یابم. آن­ها افسانه حقیقت را راجع به عشق بیان می­ کنند. من گفته­ هایشان را به خوبی درک می­کنم. همه‌چیز را می­شود در یک جمله گنجاند و اگر فیلسوف بودم، اینگونه آن‌را بیان می ­کردم: «آنچه که ما را راهی داده و خواهد داد، همیشه از ما در برابر مسائل محفاظت نمی‌کند.» اما من هرگز از دریچه ­ی چشمان یک فیلسوف به حقیقت نگاه نکرده­ ام. ترجیح می­دهم به‌عنوان یک موسیقی­دان آن‌را تجربه نمایم. زیرا که سال­ ها بعد از آن روزهای پنج‌سالگی، حواسم را به طنین آن صدا بیشتر از واژه ­های حاصل از آن، داده‌ام. جملاتی نظیر این‌را می­ گویم؛ طنین این جملات یکسان و یکنواخت: «مواظب خودت باش، دخترکم؛ عشقم.»

 

دیدگاه‌ها   

#2 امیر 1393-01-09 17:40
سلام منم توی وبم داستان ترجمه می کنم .

یه سری هم به ما بزن مارو یه راهنمای بکن .
#1 Faara 1393-01-04 03:21
به نظرم ترجمه رواني نبود ، ترجمه لغت به لغت بدون توجه به جمله !

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692