وقتی با صداهای عجیبوغریب از خواب پریدم، نفهمیدم کجا هستم. همهجا تاریک بود و نمیدانستم ساعت چند است. از بیرون صداهای ترسناکی میآمد. چیزی شبیه ماغ کشیدن. انگار گله گاو یا خوک درحال عبور بود. سعی کردم خودم را جمعوجور کنم. کجا بودم؟ توی چادر یا کاروانی وسط جنگل؟ اگر کابوس دیده بودم، چرا با اینکه بیدار بودم، هنوز صداها ادامه داشت؟ تختی که رویش دراز کشیده بودم، غریبه بود. بعد از مدتی گیجی، یادم آمد شب قبل به آن روستا رفته و در مسافرخانهای اتاق گرفته بودم. پس سروصدا از کجا بود؟
از تخت پایین پریدم و دویدم سمت پنجره. وقتی پرده را کنار زدم، تعجبم بیشتر شد. گاوهایی که معلوم بود از چیزی ترسیده و رم کرده بودند توی پیادهرو میدویدند. آنوقتِ شب چه چیزی آن ها را ترسانده بود؟ آیا در روستاهای اطراف آتشسوزی شده یا اتفاق دیگری افتاده بود؟ هیچکس آن اطراف نبود. به ساعتم نگاهی انداختم. ده دقیقه به چهار بود.
بهمرور صداها کم شد. فقط صدای سوت پاسبانِ شب شنیده میشد. وقتی بالاخره سکوتِ شب همهجا را فراگرفت، کنار پنجره سیگاری روشن کردم و بعد روی تخت دراز کشیدم. خواب از سرم پریده بود. فکر کردم کاش بروم دنبال گله گاوها، ولی خیلی زود خوابم برد. صبح زود بیدار شدم. احتمالا آنچه دیده بودم، کابوس بود. دلم میخواست هرچه زودتر کارم را توی آن روستا انجام دهم و برگردم.
توی سالن انتظار باریک مسافرخانه، سه تا مبل و یک کاناپه بود. مرد میانسالی که کلاه بر سر داشت، روی مبل کنار پنجره نشسته بود و غرق در فکر، بیرون را تماشا میکرد. مسئول پذیرش مسافرخانه سرش را روی دستها گذاشته و خوابیده بود. گفتم: سلام. صبحبخیر
مرد با حالتی غریب نگاهم کرد و گفت: علیکمالسلام.
پوستش چروک و چشمانش ریز بود. انگار روزها بیخوابی کشیده باشد، خسته بهنظر میرسید. رفتم سمت در خروجی. کمی ایستادم و برگشتم. نگاهش کردم. گفتم: دیشب یه گله گاو از اینجا رد شد. تو صداشون رو شنیدی؟
-آره.
-برای چی رم کرده بودن؟
-برای هرچی، چون اونا گاوای وحشین.
-گاو وحشی؟
توی فیلمهای کابوی، اسبها و گاوهای وحشی دیده بودم، ولی این اولین بار بود میشنیدم در این دوره و زمانه و توی مملکت و دیار خودم، آنهم وسط خیابان، گاو وحشی هست. انگار متوجه شد حرفش را باور نکردم که گفت: این اطراف گاو وحشی هست. بعضی شبا میان توی محله جولان میدن. دیشبم خوردن به پست تو.
از بیرون رفتن منصرف شدم. برگشتم و نشستم روی مبل . گفتم: چرا هیچکی جمعوجورشون نمیکنه؟ صاحب ندارن؟
-همهشون صاحب دارن.
-یعنی چهطور؟
-یعنی دارن دیگه، ولی بهشون نزدیک نمیشن.
-از شیرشون استفاده نمیکنن؟
-من میگم بهشون نزدیک نمیشن، تو میگی شیر؟! ولی همه گاو خودشون رو میشناسن و اگه روزی دستشون تنگ بشه، میآن سراغش و میکشن و گوشتش رو میفروشن.
غیرقابلباور بود. اگر به چشم خودم صحنه دویدن گاوها را ندیده بودم، حتما فکر میکردم آن مرد سربهسرم گذاشته. سرش را سمت پنجره چرخاند، یعنی دیگر حوصله حرف زدن ندارد.
مسئول پذیرش مسافرخانه هنوز خواب بود. رفتم بیرون. دکانهایی که صبحها آش و سوپ میفروختند، خیلی وقت بود که کارشان را شروع کرده بودند. بعضی فروشندهها تازه کرکره مغازهشان را بالا میبردند. رفتم توی رستوران کوچک کنار هتل که شیشههایش را بخار پوشانده بود. از چهار تا میز، سه تاشان اشغال بود و پشت میز چهارم هم یک نفر نشسته بود. همه جوری در سکوت سوپ می خوردند انگار در مراسمی آئینی شرکت کردهاند. فقط صدای برخورد قاشقها با کاسههای فلزی شنیده میشد. همانطور که پشت میز مینشستم، گفتم: نوش جان.
مرد جواب داد: زنده باشی.
فکرم هنوز پیش سروصدای شبانه و حرفهای مرد توی مسافرخانه بود. مردد بودم از مرد روبهرویی هم درباره گاوها بپرسم یا نه. نپرسیدم. من هم سوپم را در سکوت خوردم و برگشتم مسافرخانه.
مرد آنجا نبود، اما مسئول پذیرش بیدار شده بود. گفتم: سلام.
-سلام برادر.
-سروصدای دیشب رو تو هم شنیدی. مگه نه؟
-چه سروصدایی؟ دعوا شده بود؟
-نه گاوای وحشی از اینجا رد شدن.
- گاوای وحشی؟
-آره. منم امروز صبح شنیدم. خیلی تعجب کردم.
-نه بابا. چه گاوی...خواب دیدی. من تموم شب بیدار بودم. گاو؟ اونم وحشی؟!...نه بابا. توی این دوره و زمونه؟ مگه ممکنه؟!
-شایدم وحشی نبودن. ممکنه اون آقا الکی گفته باشه وحشی. ولی بالاخره گله گاو از اینجا رد شد، چون خود منم با سروصداشون بیدار شدم. صبح که اومدم پایین، اون آقا بهم گفت گاوا وحشی بودن.
-کدوم آقا؟
-انگار از مشتریای شما بود. تو که خواب بودی، اینجا نشسته بود.
-اما دیشب ما فقط یه مشتری داشتیم که خود تو بودی. گفتم که، تا صبح بیدار بودم. البته اذان که دادن یه چرت زدم. گله که هیچی، یه گاو هم از اینجا رد نشد. اون وقتِ صبح گاو اینجا چه کار میکنه؟! کابوس دیدی. کابوس.
گفتم شاید.
چه چیز دیگری میتوانستم بگویم؟ کیفم را برداشتم و از مسافرخانه زدم بیرون. گوشه و کنار پیادهرو، جابهجا سرگین گاو دیده میشد.