داستان«فرزندانی چون دشمن» نويسنده«ها جین» مترجم«مجتبی کاظمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:


نوه‌های ما از ما متنفرند. پسر و دختر هفت و نه‌ساله‌ای که انصافاً یک‌جفت موجود از خودراضی، لوس و شلخته‌اند و هیچ احترامی نسبت به بزرگ‌ترها قایل نیستند. دشمنی آنها نسبت به ما حدود سه‌ماه پیش شروع شد. زمانی‌که قرار شد نام آنها تغییر کند.

یک‌روز عصر پسرک از این شکایت داشت که هم‌کلاسی‌های او نمی‌توانند اسمش را درست تلفظ کنند و باید اسمش را تغییر بدهند. می‌گفت: همشون منو چیکن (جوجه) صدا می‌کنن. من اسم معمولی می‌خوام، مثه همه آدما. اسم چینی او چیگان شی بود که تلفظ درستش برای غیرچینی‌ها دشوار بود.

خواهرش هُوآ هم لبانش را گرد کرد و چهره کودکانه‌اش را باد کرده بود داخل بحث پرید و گفت: منم می‌خوام اسممو عوض کنم. هیشکی نمی‌تونه اسممو درست بگه، بعضی از بچه‌ها منو هَوا صدا می‌زنن.

قبل از اینکه پدر و مادرشان پاسخی بدهند مادربزرگشان یعنی همسر من گفت: شما خودتون باید به بقیه یاد بدین که چجوری اسماتونو بگن. پسرک گفت: اونا همش به اسم مسخره من می‌خندن، اگه خودم هم چینی نبودم حتماً این اسم‌و مسخره می‌کردم. من به هر دوی آنها گفتم: شما باید تو تغییر دادن اسماتون خیلی دقت کنید، نباید عجله کنین. ما اسماتونو بعد از کلی مشورت و مشاوره با یک طالع‌بین مشهور انتخاب کردیم. پسرک زیر لب غرغرکنان گفت: فو، دیگه کسی به این مزخرفات اهمیت نمی‌ده. پسرمان رو به پسرک کرد و گفت: بذار یه‌کم در موردش فکر کنم، باشه؟

عروسمان مندی که چشم‌های بادامی داشت مداخله کرد و گفت: خب اونا باید یه اسم آمریکایی داشته باشن. اگه فردا پس‌فردا اسمشون غیر قابل تلفظ و سخت باشه خیلی به مشکل برمی‌خورن. خیلی وقت پیش باید اسمشونو عوض می‌کردیم. به‌نظر، پسرمان گوبین هم با او موافق بود. اگرچه در حضور ما چیزی بر زبان نمی‌آورد. من و همسرم از این قضیه ناراحت و ناراضی بودیم اما خیلی سعی نکردیم جلوی آنها را بگیریم. مندی و گوبین شروع کردند تا اسم مناسبی برای بچه‌ها بیابند. پیدا کردن اسم برای دختر سخت نبود. برای او اسم فلورا را انتخاب کردند، چون نام چینی او هُوا به‌معنای گل بود و البته این اسم جدید هم ریشه لاتین به‌معنای گل داشت. اما پیدا کردن یک اسم بامسما برای پسرک مشکل بود. اسم‌های انگلیسی معنای ساده‌ای دارند و اکثر آنها معنای کامل اسم چینی او را نمی‌رسانند. شیگان در چینی به‌معنای شجاعتی شگفت‌انگیز است. هیچ اسم انگلیسی نمی‌توانست طنین و غنای معنایی آن اسم را انتقال دهد. وقتی دشواری پیدا کردن معادل مناسب برای شیگان را با آنها در میان گذاشتم پسرک با غیض و ناراحتی گفت: «من اسم عجیب غریب و پیچیده نمی‌خوام. من فقط یه اسم معمولی می‌خوام، مثه چارلی، مثه لَری، یا جانی». اما من شدیداً با این کار مخالف بودم و هرگز اجازه نمی‌دادم.

اسم انسان تعیین‌کننده بخت و اقبال اوست. چون طالع‌بین‌ها با خواندن ترتیب و تعداد حرکت قلم برای نوشتن حروف اسم افراد، طالع و پستی بلندی زندگی آن‌ها را پیش‌گویی می‌کنند. هیچ‌کس نباید بدون فکر و دیمی نام خود را تغییر دهد. مندی به کتاب خانه عمومی رفت و چند فرهنگ نام را جستجو کرد. از یک کتاب کوچک نام کودکان که به امانت گرفته و تمام آن‌را به‌دقت خوانده بود نام مَتی را انتخاب کرد. به بقیه توضیح داد: این اسم کوتاه شده متایلد است که ریشه کهن ژرمنی به‌معنای دلیر در مبارزه داره. به‌معنای اصلی چینی‌اش شیگان کمی نزدیکه. علاوه بر اون کلمه انگلیسی مایتی به‌معنای پرتوان و نیرومند رو به ذهن متبادر می‌کنه. در پس ذهنم گفتم که نمی‌تواند درست باشد. به‌نظرم این اسم برازنده هم‌نشینی با نام خانوادگی ما یعنی شی نبود. پسرک با شوق فریاد زد: من دوسش دارم، همینو می‌خوام. به‌نظر برای مخالفت کردن با من مصمم و... بود. به‌خاطر همین چیز ی نگفتم. دلم می‌خواست گوبین با آن‌ها مخالفت کند اما او که روی صندلی گهواره‌ای خود تاب می‌خورد چای سرد می‌نوشید لام تا کام حرف نزد. قضیه حل شد. پسرک به مدرسه رفت و به معلمشان گفت که اسم جدیدی دارد- متی. یک‌هفته خوشحال بود اما رضایتش کوتاه بود. یک‌روز عصر به پدر و مادرش گفت: دوستم کارل بهم گفت متی اسم دخترونه است. مادرش گفت: غیرممکنه. پسرک ادامه داد: معلومه که دخترونه است. من از خیلی‌ها پرسیدم. همه می‌گن این اسم دخترونه است. همسرم که دستانش را با پیش‌بندش خشک می‌کرد به پسرمان گفت: چرا نمی‌ری یه نگاهی بندازی گوبین؟ کتاب نام‌ها هنوز در امانت ما بود. گوبین آن‌را برداشت و قسمت جنسیت اسم را نگاه کرد. این اسم هم دخترانه و هم پسرانه بود. مطمئناً مندی به جنسیت آن توجه نکرده بود. غفلت و بی‌توجهی او بیشتر از بقیه چیزها کفر پسرک را درآورده بود و مادرش را به‌خاطر انتخاب یک اسم با جنسیتی نامعلوم و دوگانه سرزنش می‌کرد. با چشمانی پر از اشک پرسید: حالا چی‌کار باید بکنیم؟

بالاخره پسرمان با کف دست روی زانویش زد و گفت: من یه فکری دارم. این اسم، متی می‌تونه هم ریشه مت باشه. چرا ی آخرشو حذف نکنیم. پسرم، می‌تونی خودتو مت صدا کنی. چشمان پسرک از شادی برقی زد و گفت که این اسم را دوست دارد اما من مخالفت کردم و گفتم: به این کتاب نگاه کنید، نوشته مت کوتاه شده اسم متیو است. این اسم اصلاً قابل‌مقایسه با معنای اصلی شیگان نیست. پسرک با اوقات تلخی گفت: من‌‌که خودمو مت صدا می‌زنم. دیگه اسمم همینه. احساس می‌کردم چهره‌ام درهم کشیده می‌شود. چیزی نگفتم. بلند شدم و به بالکونی رفتم تا پیپ بکشم. همسرم پشت سرم آمد و گفت: حرف‌های نوه‌ات رو به دل نگیر، پیرمرد. اون فقط گیج و ناامیده. بیا تو و غذا بخور. گفتم: بعد از پیپ می‌آم. درحالی‌که به داخل برمی‌گشت گفت: زیاد دیر نکنی‌ها. شانه‌هایش بیش از پیش خمیده و افتاده بود. در زیر پایم ماشین‌ها چون نهنگ‌هایی رنگارنگ در خیابان خیس می‌لغزیدندو می‌گذشتند. ای کاش همه دارو ندارمان را در دالیانِ چین نمی‌فروختیم تا به اینجا بیاییم، کاش نمی‌آمدیم تا با خانواده پسرمان زندگی کنیم. گوبین تنها فرزندمان بود. فکر کردیم اگر با او بمانیم بهتر است. اما حالا آرزو می‌کنیم ای کاش هرگز به آمریکا نیامده بودیم. در سن و سال ما همسرم شصت و سه است و من هم شصت و هفت‌ساله‌ام- و در این دوره و زمانه خو گرفتن با زندگی اینجا دشوار است. به‌نظر در آمریکا به افراد مسن تحقیرآمیز نگاه می‌کنند. هم من و هم همسرم فهمیدیم که نباید در زندگی نوه‌هامان دخالت کنیم. اما گاهی دست خودم نبود، نمی‌توانستم نصیحتشان نکنم. از نظر همسرم این عروس‌مان بود که بچه‌ها را لوس و نُنر بار آورده بود و مسبب اصلی بی‌احترامی آنها به ما بود. البته من فکر نمی‌کنم که مندی این‌چنین آدم پست و بدجنسی باشد. او بی‌شک مادر مهربان و آسان‌گیری برای فرزندان خود است. فلورا و مت غیر از چند نوع غذای بومی به هر چیز که رنگ و بوی چین داشت به دیده تحقیر می‌نگریستند. از این‌که به کلاس‌های آخر هفته بروند و خواندن و نوشتن الفبای چینی را بیاموزند متنفر بودند. مت می‌گفت: این مزخرفات اصلاً به‌دردم نمی‌خوره. هر وقت این حرف را می‌شنیدم تمام وجودم از عصبانیت می‌سوخت اما مجبور بودم خود را کنترل کنم. پدر و مادرشان آن‌ها را در کلاس‌های فوق‌برنامه آخر هفته ثبت‌نام کرده بودند اما مت و فلورا از نوشتن الفبای چینی سر باز می‌زدند و تنها برای اینکه یاد بگیرند چطور با قلم موی نوشتن الفبا نقاشی کنند سر کلاس حاضر می‌شدند. معلم آن‌ها یک هنرمند پیر اهل تایوان بود. دخترک ذاتاً خوش‌ذوق و قوی‌بنیه بود و استعدادی در هنر داشت اما پسرک به هیچ دردی نمی‌خورد غیر از خیال‌بافی. یقین داشتم که در آینده نزدیک یک ول‌گرد آس و پاس از آب درخواهد آمد. پسرک نمی‌توانست با قلم‌مو نی بامبو، ماهی قرمز یا منظره بکشد. فقط چند خط و ستون با جوهر می‌کشید و می‌گفت نقاشی انتزاعی کشیده است. با سایه‌های جوهر ورمی‌رفت، گویی با آب‌رنگ کار می‌کرد. گاهی اوقات در خانه هم همین کار را می‌کرد. دیدن صورت تپل و بانمک و چشمان باریکش هنگامی‌که غرق در شوق کار می‌کرد مرا به خنده وامی‌داشت. یک‌بار هم یک‌تکه کاغذ که چندستون جوهری به‌عنوان نقاشی روی آن کشیده بود به خانم معلم هنرش نشان داد. معلم در کمال‌تعجب از کارش تمجید کرد و گفت که خطوط را می‌توان به‌عنوان قطرات باران یا آبشار تفسیر کرد و اینکه اگر از محور افقی به آن نگاه کنیم چون ابر یا یک‌تکه منظره استنباط کرد.

در تنهایی با گوبین به این قضیه اعتراض کردم و گفتم: «این چه وضعیه؟». به او اصرار کردم که به بچه فشار بیاورد تا درس‌های جدی‌تری مانند علوم، ادبیات سنتی، جغرافی، تاریخ، دستور زبان و خوش‌نویسی یاد بگیرند. اگر مت واقعاً در این زمینه‌ها موفق نشود باید به فکر یادگرفتن حرفه‌ای باشد، مثل تعمیر ماشین و دستگاه‌ها یا آشپزی حرفه‌ای باشد. مکانیک‌های خودرو پولی خوبی درمی‌آوردند- من یک آشنای چینی در گاراژ دارم که انگلیسی هم نمی‌تواند صحبت کند اما 24 دلار در ساعت درآمد دارد، غیر از مزایا و پاداش‌های سخاوتمندانه آخر سال.  

برای پسرم توضیح دادم که سرگرمی‌های هنری فرزندانش را در زندگی به هیچ‌جا نخواهند رساند. بنابراین بهتر است بازی با قلم موها را کنار بگذارند. گوبین گفت که مت و فلورا هنوز بچه هستند و نباید به آن‌ها سخت‌گیری کرد. البته قبول کرد که با آن‌ها صحبت کند. مندی برخلاف گوبین علناً حمایت خود را از بچه‌ها اعلان می‌کرد و می‌گفت باید اجازه دهیم تا فردیت بچه‌ها آزادانه شکل گیرد و رشد کند نه اینکه مثل چین در فشار و سخت‌گیری زندگی کنند. من و همسرم از موضع گرفتن عروسمان ناراضی و ناراحت بودیم. هر وقت که از او انتقاد می‌کردیم نوه‌هامان برای دفاع از مادرشان به ما دهن‌کجی می‌کردند و مسخره‌مان می‌کردند یا سرمان داد می‌زدند. من اصلاً به آموزش‌های ابتدایی در ایالات‌متحده اطمینان ندارم. واقعاً به‌درد نخور اند. معلمان دانش‌آموزان را مجبور نمی‌کنند تا آخرین حد توانشان سخت کار کنند. مت در کلاس سوم هم جمع و هم تقسیم را یاد گرفته بود اما دوماه قبل از او پرسیدم 74 درصد 1586 دلار چند می‌شود. ولی به هیچ‌وجه نمی‌دانست چه‌کار کند. یک ماشین‌حساب به او دادم و گفتم از آن استفاده کند. حتی نمی‌دانست می‌تواند این عدد را با ضرب 74% به‌دست آورد. از او پرسیدم: مگه ضرب و تقسیم یاد نگرفتی؟! جواب داد: یاد گرفتم، ولی پارسال. گفتم: خب هنوز باید یادت باشه چی‌کار کنی. بهانه‌اش این بود که: امسال ضرب و تقسیم کار نمی‌کنند و به‌خاطر همین بلد نیست. نمی‌دانستم چگونه حالی‌اش کنم وقتی چیزی را یاد گرفت باید در آن مسلط شود و آن‌را جزئی از وجود خود کند. به‌خاطر همین است که می‌گوییم علم و دانش ثروت است. انسان با افزودن آن در خود روز به روز ثروتمندتر می‌شود. معلمان در آمریکا به دانش‌آموزان تکالیف واقعی و به‌درد بخور نمی‌دهند. در عوض یک خروار پروژه‌های مختلف که برخی از آن‌ها خیال‌بافی جنبه زینتی دارد و تنها خودخواهی بچه‌ها را افزایش می‌دهد و سبب باد کردن بچه از غرور کاذب می‌شود. پسرمان مجبور بود به بچه‌هایش در انجام پروژه‌های درسی که در عمل تکالیف والدین بود کمک کند. انجام برخی از موضوعات تحقیقی حتی برای بزرگ‌ترها هم غیرممکن بود، موضوعاتی مثل فرهنگ چیست و چگونه به‌وجود می‌آید؟ نظرات خود را در مورد جنگ عراق بیان کنید. خطوط رنگ چگونه ایالت‌های آمریکا را از هم مجزا می‌کند؟ و یا اینکه آیا اقتصاد جهانی ضرورتی دارد یا نه، چرا؟. پسرمان مجبور بود در اینترنت یا در کتابخانه عمومی جستجو کند تا اطلاعات مورد نیاز برای انجام تحقیق را بیابد. اگرچه این موضوعات می‌توانست ذهن دانش‌آموزان را باز کند و اعتماد به نفس بیشتر به آن‌ها دهد، اما آن‌ها در سنین حساسی بودند که نیاز نبود از همین حالا مثل یک سیاستمدار یا محقق فکر کنند. بچه‌ها اول از همه باید بیاموزند چگونه از قوانین پیروی کنند و شهروندی مسئولیت‌پذیر باشند. هروقت که از فلورا می‌پرسیدم در کلاس چه رتبه‌ای دارد شانه‌هایش را بالا می‌انداخت و می‌گفت: من چه می‌دونم. به نظرم رتبه‌اش زیر متوسط بود. هرچند مطمئناً از برادرش پایین‌تر نبود. می‌گفتم: یعنی چی که نمی‌دونم؟!. جواب می‌داد: خانم گیلن مارو اصلاً رتبه‌بندی نمی‌کنه تو کلاس، همین. اگر این واقعاً درست می‌بود بیشتر از نظام آموزشی‌شان ناامید می‌شدم. چطور می‌خواستند در این اقتصاد جهانی بچه‌ها را رقابتی بار بیاوردند اگر در وجودشان حس پیشی گرفتن از دیگران و بهترین بودن را به‌وجود نمی‌آوردند؟ جای تعجب نیست که از نظر بسیاری از والدین آسیایی، مدرسه‌های عمومی فلاشینگ[1] نامطلوب بودند.

بدون تعارف معتقدم که تحصیلات مقدماتی در اینجا بچه‌ها را به بیراهه می‌کشاند. پنج هفته قبل مت سر شام اعلام کرد که باید نام‌خانوادگی‌اش را تغییر دهد چون همان‌روز یکی از معلمان جایگزین او اسمش را به چای «شی» (Xi) اشتباهی «یازده»[2] تلفظ کرد. کل کلاس از خنده‌ روده‌بر شدند. بعضی از دانش‌آموزان هم بعد از آن قضیه پسرک را مدام مسخره می‌کردند و او را مت یازده صدا می‌زدند. فلورا هم خودش را قاتی بحث کرد و گفت: «آره، منم یه اسم فامیلی دیگه می‌خوام. دوستم رتا همین تازگیا اسم فامیلیشو عوض کرد، از این به بعد همه «وو» (Wu) صداش می‌کنن. بعضیا نمی‌تونستن اسم قبلیش که «اینگ»[3] بود رو تلفظ کنن. بچه‌ها مسخرش می‌کردن و می‌گفتن ریتا به‌درد نخور». پدر و مادرش از حرف‌های دخترک زدند زیر خنده اما من نمی‌تونستم بفهمم کجای مسئله خنده‌دار بود. همسرم به دخترک گفت: «خب وقتی بزرگ بشی و ازدواج کنی اسم خانوادگی شوهرتو می‌گیری». دخترک با فریاد پاسخ داد: «من اصلاً نمی‌خوام شوهر کنم». پسرک هم مصرانه گفت: «ما هر دو اسم خانوادگی جدید می‌خوایم». من از کوره در رفتم و سرش داد زدم: «تو نمی‌تونی این کارو بکنی، تو اجازه نداری. اسم خانوادگیت مال کل خانواه است. آخه تو که نمی‌تونی خودت رو از رشته اجدادت ببری». پسرک با دهن‌کجی قیافه‌اش را درهم کشید گفت: «اینا چرنده!». همسرم رو به پسرک کرد و گفت: «تو نباید با بابابزرگت اینجوری حرف بزنی». مندی و پسرم نگاهی به‌هم انداختند. می‌دانستم آنها به این قضیه طور دیگری نگاه می‌کردند. شاید چندین وقت بود که قصد داشتند اسم‌خانوادگی بچه‌ها را تغییر دهند. با عصبانیت کاسه غذا را روی میز کوبیدم و انگشتم را به سمت مندی نشانه رفتم: «همه اینارو از چشم تو می‌بینم، همه تلاشتو کردی که بچه‌ها رو لوس بار بیاری. خوشحالی که می‌بینی بچه‌ها می‌خوان از رگ و ریششون ببرن و از کل شجره خانوادگی جدا شن. تو دیگه چه‌جور عروسی هستی؟ کاش نمی‌ذاشتم به خانواده ما ملحق شی». پسرم گفت: «پدرجان، خواهش می‌کنم اینطوری عصبانی نشین». مندی هیچ حرفی نزد ولی به هق‌هق افتاد و بینی کدو شکلش پر از چروک شد. بچه‌ها عصبانی شدند و به‌خاطر جریحه‌دار کردن احساسات مادرشان به من توپیدند. هرچه بیشتر ورور می‌کردند، بیشتر آتیشی می‌شدم. بالاخره از کوره در رفتم و فریاد زدم: «اگر بخواین اسم خانوادگی‌تونو عوض کنین، باید اینجا رو ترک کنید، برید بیرون. دیگه نمی‌تونین تو این خونه بمونین، چون دیگه به این خونواده تعلق ندارین». مت با خونسردی گفت: «مگه تو کی هستی؟ اینجا که خونه تو نیست». فلورا هم گفت: «آره، شما فقط مهمون مایید». با شنیدن این حرف هم من و هم همسرم دیوانه شدیم. اگر کارد به من می‌زدند خونم درنمی‌آمد. همسرم سر دخترک داد زد: «ما همه چیمونو تو چین فروختیم اومدیم اینجا، آپارتمونمومو، مغازه شیرینی فروشیمونو، که اینجا فقط مهمون شما باشیم، هان؟ این دیگه خیلی بی‌انصافیه. کی بهتون گفته اینجا خونه ما نیست؟»

 

دخترک دهانش رو بست، اما همچنان گستاخانه به مادربزرگش زل زده بود. پدرشان بی‌طرفانه همه را به آرامش دعوت می‌کرد: «خواهش می‌کنم، بیاین شاممون رو تموم کنیم». و با دهان بسته جویدن میگوی سرخ‌شده را از سر گرفت.

دلم می‌خواست سرش فریاد بزنم چون همیشه فقط به فکر خوردن بود، اما عصبانیتم را کنترل کردم. باورم نمی‌شد که چنین پسر بی‌مهر، بی‌وجود و ترسویی پرورش یافته ما باشد. البته انصافاً در حرفه خود استاد بود، یک مهندس طراح پل که سالانه درآمد تقریبی بالایی داشت اما در خانه زن‌ذلیل بود و با بچه‌ها بسیار با مدارا رفتار می‌کرد. پس از عزیمت به آمریکا این قضیه وخیم‌تر هم شده بود. انگار مردی بدون رای و عقیده بود. مثل سیب‌زمینی بی‌رگ شده بود. چندین‌بار خواستم رک و پوست کنده به او بگویم که باید مثل یک مرد زندگی کند، لااقل کمی مانند گذشته خود باشد.   

اغلب من و مادرش با خود می‌گفتیم نکند پسرمان در رخت‌خواب خود نیز منفعل و بی‌بخار است. اگر این‌طور نبود پس چرا همیشه تابع مندی بود. پس از آن بگومگوها تصمیم گرفتیم از خانه پسرمان برویم. گوبین و مندی کمکمان کردند تا درخواست اسکان که شهر به افراد پیـر ارائه کرده بود را تکمیل کنیم. زمان زیادی طول می‌کشید تا نوبت ما شود. اگر اینقدر پیر و بیمار نبودیم بسیار دور از آنها زندگی می‌کردیم، کاملاً مستقل، اما آنها تنها خانواده ما در این کشور هستند. بخاطر همین مجبور بودیم در نزدیکی آنها زندگی کنیم. بالاخره در یک آپارتمان یک‌خوابه در کوچه پنجاه و چهارم ساکن شدیم که گوبین برای ما اجاره کرده بود. گاهی اوقات به ما سر می‌زد تا ببیند چیزی کم داریم یا نه. هرگز از او نپرسیدیم که نوه‌هایمان چه اسم خانوادگی‌ای انتخاب کردند. حدس می‌زنم الان یک اسم خانوادگی آمریکایی دارند. چقدر تلخ و غمگین است که نام نوه‌های آدم در شناسنامه ثبت شده باشد ولی دیگر آنها را نشناسی. انگار خط خانواده در میان چیزهای بی‌شمار کم‌کم رنگ باخت و ناپدید شد.

هر وقت به این قضیه فکر می‌کنم قلبم تیر می‌کشد. ای کاش در مورد ترک چین بیشتر فکر می‌کردم. دیگر برگشتن غیرممکن است. دیگر مجبوریم باقی عمرمان را در جایی زندگی کنیم که نوه‌هایمان مانند دشمن‌مان رفتار می‌کنند. مت و فلورا معمولاً از ما دوری می‌کنند. اگر در خیابان به‌سمت آن‌ها برویم به ما تشر می‌زنند که دوباره مادرشان را شکنجه نکنیم. حتی یک‌بار تهدیدمان کردند که اگر بدون اجازه به خانه آنها برویم به پلیس زنگ می‌زنند.

نیازی نیست که کسی به ما متذکر شود. از وقتی‌که جدا شدیم دیگر قدم به خانه آنها نگذاشتیم. به پسرم گفته بودم که بچه‌هایش را تا زمانی‌که نام‌خانوادگی دیگری دارند به‌عنوان عضوی از خانواده نمی‌پذیریم. گوبین هرگز در مورد این قضیه حرفی نزد، اگرچه من هنوز هم منتظر جواب او هستم. وضعیت فعلی ما اینگونه است. پریروز همسرم با عصبانیت تمام می‌خواست به کارخانه بیسکویت‌سازی که محل کار عروسمان برود و یک پلاکارد دست بگیرد که روی آن نوشته: عروس من، مندی چِنگ بی‌چشم و روترین فرد در دنیا است. اما من جلوی او را گرفتم. این کار نتیجه‌ای نداشت. مطمئناً شرکت مندی به‌خاطر اینکه عروس مادر شوهری را راضی نمی‌کند اخراج نمی‌کند. به‌هر حال اینجا آمریکا است، جایی‌که باید اتکا به خود را یاد بگیریم و سرمان به کار خودمان باشد.

 



[1] منطقه چینی نشین در نیویورک

[2] در سیستم اعداد رومی XI یازده است.

[3] Ng در انگلیسی خلاصه no good به معنای بی ارزش و به درد نخور است.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692