داستان«مرگ» نويسنده«یونیس چوآ» ترجمه «شادی شریفیان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

همان طور که مردم در گوشه ی خیابان شروع به تجمع می کردند نگاه می کردم و با خودم فکر می کردم دلیل این همه هیاهو چه میتواند باشد. گروهی از نوجوان ها که از کنار من می گذشتند داد زدند : " برو کنار! میخوام برم اون جسد رو تماشا کنم! "

خودم را داخل شلوغی کردم و جسد متلاشی دختر جوانی را دیدم.احتمالا ً فقط چند سالی از من کوچکتر بود و بسیار زیبا بود.

زن پیری به خبرنگاری که بنظر میرسید از کارش خسته شده است می گفت : " او خودکشی کرد! خودم دیدم که از آن ساختمان پرید. و با تمام وجودش جیغ کشید!"

دختر جوانی که کنار من ایستاده بود گفت : " مثل من که تا سر حد مرگ از تو ترسیدم.کاملا ً مطمئنم که حتی منو ندیدی که از اون بالا پریدم."

بنظر نمی آمد پیرزن متوجه شده باشد مرده او را مسخره می کند، من هم تظاهر کردم چیزی نشنیده ام.

پرسید : " خب، تو چی فکر می کنی؟" از جایم تکان نخوردم و هیچی نگفتم. حتی الامکان دلم نمی خواست با یک مرده صحبت کنم.

گفت : " می دانم صدای مرا می شنوی سارا، نظرت چیست ؟ "

از جمعیت دور شدم اما احساس می کردم مرا دنبال می کند،پس به یک کوچه ی باریک پیچیدم و در انتهای آن ایستادم. " فکر میکنم تو یک احمقی ."

" آره ؟ "

" اینکه بخوای بخاطر یک آدم عوضی که رابطه ش رو با تو تموم کرده خودت رو بکشی هیچ فایده ای نداره.تو زیبایی.مردم دوستت دارن."

" همه همین رو میگن. ولی در واقع هر کسی که می شناختم از من متنفر بود."

" نه همه ؛ بریجیت.. همه نه "

چشم های بریجیت گرد شد و فکر می کنم بالاخره فهمید منظور من چه بوده است.ناگهان، برگشتیم به صحنه ی اتفاق، ولی می دانستم که فیزیکی آنجا نیستم. او مردی را دید که چند سالی از خودش بزرگتر بود، و غم و اشکی را دید که او بخاطر کشته شدن این دختر که حالا روی برانکارد بود می ریخت .

متوجه شدم او هم دارد گریه می کند و بعد دیدم کم کم محو می شود.وقتی سعی می کرد از دست هایش برای پاک کردن اشک هایش استفاده کند،فهمید دیگر دست ندارد." چه اتفاقی دارد می افتد؟ "

" وقت آن رسیده که بروی. او آمده که تو را ببرد."

" او کیست؟"

جواب دادم : " مرگ."

"ولی من نمیخواهم بمیرم.هیث مرا دوست دارد. من نمی توانم بمیرم. سرم را تکان دادم : " اینطوری نیست بریجیت.تو همین الان هم مرده ای."

"نه..."او سرش را که حالا آن سوی آن پیدا بود تکان داد."نه.نه. نــــــــــــــــه !" و محو شد.

دوباره برگشتم به همان کوچه ی باریک، در حالیکه از تجربه ی سفر ذهنی ام کمی احساس سرگیجه می کردم.بلند گفتم :

"از مرده ها متنفرم."

" آن ها هم علاقه ای به تو ندارند،سارا " .صدایش آشنا بود. صدای مرگ بود.

" چرا بجای این قایم موشک بازی ها خودت را نشان نمیدهی؟"

سکوت شد. " می دانم همین جایی."نسیم سردی از من گذشت و احساس کردم می لرزم.

آرام زمزمه کرد : " اگر خودم را به تو نشان بدهم، خواهی فهمید که نوبت تو فرا رسیده است."

می دانستم او به هر حال صدای مرا می شنود،آرام گفتم : " ترجیح می دهم خودت را زودتر نشان می دادی."

خندید.به اندازه کافی شنیدن صدا و صحبت با آن عجیب بود اما اینکه بشنوی آن صدا به تو می خندد خیلی عجیب بود و به نوعی آزار دهنده.

بین خنده هایش گفت : " اخم نکن. بهت نمیاد."

فریاد زدم:"چرا اهمیت نمیدی؟ " صدایم آنقدر بلند بود که پیرزنی که از کنارم می گذشت از جا پرید.چشمهایش گرد شده بود و پرسید :" حالت خوبه عزیزم؟ بنظرم یه مقدار عصبی هستی."

از کوچه بیرون زدم و گفتم : "حالم خوبه مادربزرگ. دلتون میخواد کمک کنم کیسه هاتون رو بیارم؟"

" اوه این لطف تو رو می رسونه! ممنونم " و با دهان بی دندانش لبخند زد. لبخند دلگرم کننده و در عین حال کمی ناراحت کننده بود.

صدا گفت:" خیلی به آنها وابسته نشو، سارا.فقط به خودت آسیب می زنی." به زن لبخندی زدم و کیسه ها را از دستش گرفتم، و
می دانستم که تا 5 دقیقه دیگر بعلت ایست قلبی روی زمین خواهد افتاد.

" خوشحال بودی؟ "

" ببخشید ؟ "

"از زندگی ات راضی بودی؟ "

به من لبخندی زد و گفت : " بیشتر از این نمی شد خوشحال باشم."

"از هیچ چیزی پشیمانی نداری؟"

ایستاد و برگشت به من گفت : "چرا باید از یک غریبه بپرسی آیا پشیمانی ای دارد یا خیر؟ "

به دروغ گفتم : " همینطوری می خواستم بدانم."

جواب داد : " من از هیچی پشیمان نیستم." و در حالیکه هنوز می خندید اضافه کرد :" از مردن نمی ترسم "

" مردن ؟ مگر میخواهی بمیری؟ "

"اوه خدای من،نه معلومه که نمیخواهم بمیرم.آرزو می کردم میتوانستم بیشتر زندگی کنم، اما می دانم امکان پذیر نیست. "به من نگاه کرد و دوباره لبخند زد : " تو آمده ای که مرا ببری؟ "

آنجا ایستاده بودم، با دهانی که از تعجب بازمانده بود و چشمانی که از غم خیس شده بود." اشکالی ندارد عزیزم.لازم نیست گریه کنی." و دستش را دراز کرد که اشک های مرا پاک کند.

آرام گفتم : " متاسفم." دستش منقبض شد و رنگ از صورتش پرید.با دستم او را گرفتم و به او کمک کردم در پیاده رو بنشیند.نفسش گرفت و بخوبی می شد حدس زد چقدر درد می کشد.

اشک هایم از گونه هایم جاری شدند : " متاسفم. دست من نیست و من نمی دانم پدرم چه کسی را می خواهد ببرد. " چشمانش به خلاء خیره شد، نفسش گرفت و زندگیش پایان یافت. " خداحافظ ".

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692