دانيل بوكمن به طرف اميلي خم شد و گفت: "پس اگه بهم ماليدي و حس كردي گوش و بيني ات درد مي كنه به مامانت بگو تا دوباره بياره پيش من معاينه ات كنم."
دختر كوچولو از ميان عدسي هاي جديد عينكش به بالا نگاه كرد و لبخندزنان گفت: " چشم".
مادرش با عجله گفت: " حالا چي بايد بگي؟ "
دختر كوچولو گفت: " بايد بگم متشكرم آقاي بوكمن."
دانيل صاف ايستاد ، به خانم تايلر لبخندي زد، سر تكان داد و گفت: " خواهش مي كنم." خانم تايلر هم سرش را به علامت تاييد تكان داد و دخترش را به سمت اتاق معاينه راهنمايي كرد. دانيل در را پشت هر دوي آنها بست٬ لبخندش به صورت اخمي متفكرانه روي صورتش محو شد و رفت روي صندلي اش نشست. به اطراف اتاق نگاهي انداخت٬ هزاران چشم نابينا جفت جفت خيره به او زل زده بودند. دانيل به حروف هاي روي تابلو خيره شد؛ سعي كرد در ذهنش به حروف التماس كند اما انگار ذهنش ياري نمي كرد. سعي كرد ذهنش را به بيمار بعدي مشغول كند اما تمام روز با هر معاينه ي چشم ، فكر آن دختر كوچولو پشت سر هم در سرش رژه مي رفت. اگر مردم بخواهند به چشم پزشك ها فكر كنند هميشه تصوير يك ادم سرزنده در ذهنشان نقش می بندد كه با تابلوي حروف سر و كار دارد و بیماران مسن تر را یاد دادرس میز محاکمه در فیلم "پرتقال کوکی" و بیماران جوان تر را یاد فیلم "هری پاتر" می اندازد. اما هیچ وقت به رسالت سختی که بر دوش دارند فکر نمی کنند ... که گاهی مجبورند حامل خبر تاسف برانگیزی باشند.
علائم بیماری خانم آندرهی بدون شک نوعی کوری تدریجی بر اثرعارضه ی آب سیاه است. كافي بود تلفن را بردارد و به خانه اش يك تك زنگ بزند. اما نه. بايد از نزدیک با او دیداری داشته باشد و وضعیتش را دوباره چک کند. بعدا به او بگوید که چه خبر است. البته لازم نیست آدم پیامبر باشه تا از وضعیت خانم آندرهی خبردار شود . فقط مطمئن نبود که چطوری به او بفهماند. چطوری به او بفهماند که با بالا رفتن سن قرار است برچسب "نابینا" بر روی پیشانی اش بخورد.
دم به ساعت با چنین اوضاعی دست و پنجه نرم می کرد.
دست هایش را آنقدر روی زانوهایش فشار داد تا درد در آن قسمت از بدنش پیچید. سپس به جلو خم شد، آه کشید و عضلاتش را شل کرد. با قدمهای استوار به سمت در راه افتاد و در را باز کرد. صدا زد: " خانم آندرهی لطفا ! " ... پرستاری از جایش بلند شد و رفت سمت ویلچر.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا