شما انگليسي بلديد؟/سايمون كالنگزترجمه نگين كارگر

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:


مانوئل در مسير راهش از كنار يك ماهي رد شد. حدود هجده تا بيست اينچ طول داشت و پولك‌هاي نقره‌اي‌اش كثيف شده بود. آبشش‌هايش مثل دو زخم بزرگ و بد‌ريخت در دو طرف سرش در ميان آن فاضلاب باز و بسته مي‌شد. در كنار آن يك پسر بچه به نرده‌ها تكيه داده بود و چوب ماهيگيري‌اش را در ميان جريان آشغال‌ها و آب قهوه‌اي‌رنگي كه از دهانه لوله بزرگي خارج مي‌شد انداخته بود. يك شورت فوتبالي رنگ و رو رفته پوشيده بود، به‌نظر نه يا ده ساله مي‌آمد، پا‌برهنه و كثيف و شلخته بود و همه‌جاي پوستش جاي پشه‌گزيدگي داشت. ماهي نفس‌نفس مي‌زد و جست‌و‌خيز مي‌كرد و در آخر خود را به بيرون از رودخانه پرت كرد و شلپ روي زمين افتاد. چند لحظه آنجا بي‌حركت ماند. ديگر تواني نداشت تا براي زنده‌ماندن تلاش كند. پسر بچه سرش را پايين انداخت و به ماهي نگاه كرد. برگشت و با پا ماهي را به داخل فاضلاب انداخت. مانوئل ذهنش مشغول بود و به ماهي توجه نكرد. او بايد به آپارتمان توجه مي‌كرد و اينكه براي اجاره آن چه مبلغي را مي‌تواند پيشنهاد دهد. پيدا كردن خانه در شهر كار سختي بود و مواردي مثل اين سخت پيدا مي‌شد. جايي‌كه او و همسرش در حال‌حاضر در آن زندگي مي‌كردند خيلي كوچك بود به‌طوري‌كه كودك شش‌ساله آن‌ها طي هفته پيش مادربزرگش زندگي مي‌كرد. دو سال است كه مي‌خواهند جابجا شوند. مانوئل يك سيگار در‌آورد و به نرده‌ها تكيه داد و به پايين جاده، جايي‌كه پسر‌بچه ماهي‌گيري مي‌كرد نگاه كرد. كمي جلوتر در امتداد اسكله دو نفر قدم مي‌زدند و به سمت او مي‌آمدند. به‌نظر سي‌ساله بودند و كاملاً مشخص بود كه توريست هستند. حدس‌زد كه آمريكايي باشند. موهاي قرمز زن تا شانه‌هايش بود .صورت كك مكي و سفيد بي‌حال و بدن خوش‌فرم و ورزشكاري داشت. پارتنرش( همراهش) قد‌بلند و شل و ول بود و برآمدگي شكمش از روي تيشرتش معلوم بود. شلوارك پوشيده بود، موهاي دم‌اسبي داشت و عينك آفتابي زده بود. به‌آرامي از جاده خاكي انبار گمرك آمدند. ديدن توريست‌ها در شهر عجيب نبود ولي آن‌ها معمولاً به ديدن ساختمان‌هاي قديمي و كليساهاي هنري قرن هجده مي‌روند و خانه‌هاي سنتي را نگاه مي‌كنند و يا با برنامه‌ريزي قبلي به جزيره مي‌روند. ديدن آن‌ها در همچين جايي كمي عجيب بود و مانوئل پنداشت كه آن‌ها گم شده‌اند.

 

زن گفت: "اين بدبخت را ببين" ؛ كنار ماهي ايستاد، همان جايي‌كه پسربچه ماهي را با پا به آب انداخته بود. ماهي داشت نفس‌هاي آخرش را مي‌كشيد. زن آهسته و شل شل و تودماغي حرف مي‌زد. مرد نگاه نكرد و فقط به بررسي موقعيتشان پرداخت. از ميان درخشش سطح آب به جوي‌هاي باريك اطراف رود و بانك روبرويشان نگاه كرد كه منتظر آن‌هاست تا به آن برسند.

 

زن گفت: فكر مي‌كنم بايد اونو تو آب بندازيم. به نظر تو اون بچه هم از ما همين را مي‌خواد؟ به پارتنرش نگاه كرد كه شانه بالا انداخته و به‌نظر مي‌رسيد عصبي شده.

 

مرد گفت: "من ظاهر اين محله را دوست ندارم، فكر مي‌كنم بايد برگرديم" ولي زن نگذاشت. او ايستاد و به ماهي و سپس به پسربچه نگاه كرد و دوباره به ماهي نگاه كرد.

 

مرد گفت: خب از خودش بپرس. زن از كنار ماهي رد شد و به پسر بچه نزديك شد. پسر هنوز داشت به رود نگاه مي‌كرد، وقتي زن را بالاي سر خود ديد يكه خورد.

 

مانوئل شنيد كه زن از پسر بچه پرسيد:" مي‌دوني اون ماهي مرده؟" پسر سرش را بالا آورد و به زن نگاه كرد و سرش را تكان داد. زن تكرار كرد:" مر – ده " ... همه حرفش را بخش‌بخش و شمرده‌شمرده تكرار كرد ولي پسر ساكت ماند و متوجه حرف‌هاي زن نشد. فقط مرتب پاهايش را تكان مي‌داد.

 

زن به پارتنرش گفت: " فكر نمي‌كنم كه حرف‌هاي من را فهميده باشه" مرد شانه بالا انداخت و گفت: " گفتم بهت كه ما نبايد دخالت كنيم". زن براي پيدا كردن كمك دور و برش را نگاه كرد و متوجه مانوئل شد كه به آن‌ها نگاه مي‌كرد. چند لحظه به او خيره شد. كفش رسمي و لباس كتاني با خط‌هاي افقي رنگي و كرمي پوشيده بود. زن واقعاً نمي‌دانست بايد چطور مسئله را با مانوئل مطرح كند.

 

اين‌بار با لحن محترمانه‌تر از آنچه كه با پسر گفته بود از مانوئل پرسيد: " شما انگليسي بلديد؟" مانوئل پاسخ داد كه مي‌توانم صحبت كنم ولي در مورد كاري كه شما از من مي‌خواهيد، نيازي به كمك من نيست" زن چند لحظه در چشمان مانوئل خيره شد و سپس پرسيد: "ممكنه از اين پسر بپرسيد كه مي‌خواهد با اين ماهي چه كار كند؟" اون خيلي بي‌رحم است. بايد ماهي را به آب برگرداند. مانوئل به پسر نگاه كرد و سپس به زن نگاه كرد. نمي‌خواست راجع به زندگي‌اي كه احتمالاً پسر با آن دست‌به‌گريبان بود چيزي بگويد. در مورد كلبه كثيف و مخروبه‌اي كه احتمالاً پسرك آن روز صبح از آنجا آمده؛ در مورد پدر و مادري كه احتمالاً مدام بحث و دعوا مي‌كنند تا از هم جدا شوند...

 

دو روز پيش مانوئل در روزنامه محلي خوانده بود كه انجمن ماهيگيران نزديك ساحل منحل شده تا در جاي آن هتل جديدي بنا كنند. پسربچه خيلي نگران به آنها نگاه مي‌كرد. مانوئل با زبان محلي و باملاطفت از پسر پرسيد كه مي‌خواهي با ماهي چكار كني؟ پسر بچه دستان كثيفش را به چشمانش كشيد و به مانوئل گفت: "ا پارا وندر"

 

مانوئل ترجمه كرد: "او مي‌خواهد آن را بفروشد".

 

زن مردد بود. شايد نمي‌دانست چگونه تأسف را از صدايش دور كند. مانوئل ديد كه زن گيج شده. زن با چشمانش از مانوئل توضيح بيشتري مي‌خواست. پارتنرش با عصبانيت از آنها روي برگرداند و گفت: "عزيزم. فكر مي‌كنم ديگه بايد بريم" اما زن اعتنايي نكرد. مرد با ناراحتي و بي‌قراري گفت: "مي‌دوني كه دلم نمي‌خواد در اين مورد بيشتر از اين دخالت كني"

 

زن از مانوئل پرسيد: "به‌خاطر ماهي چقدر پول مي‌خواد؟" مانوئل به پارتنر زن نگاه كرد كه با بي‌قراري و عصبانيت با آن بدن بي‌مصرف شانه بالا انداخت" زن قصد داشت او را سرگرم كند ولي او حتي لبخند هم نمي‌زد. مانوئل از پسربچه پرسيد و پسر پنج برابر قيمت فروش محلي را در پاسخ به او گفت. قيافه پسر خشن و بي‌روح بود. تنها با گره‌كردن مشت دست راستش تنش دروني‌اش را كم مي‌كرد. مانوئل قيمت را به زن گفت با لحني محترمانه ولي اينبار بدون لبخند. زن اين رفتار مانوئل را دوستانه دانست. كيفش را باز كرد و كمي پول كه دو برابر مبلغ پيشنهادي پسر بود را از كيفش در آورد و پرسيد: "پول خرد داره؟"

 

مانوئل ترجمه كرد. پسر دوباره مشتش را در‌هم كشيد اما صورتش همان معصوميت قبلي را داشت. دستش را به نشان "نه" تكان داد. زن چند لحظه تأمل كرد و به ماهي نگاه كرد. پول را به پسر داد و ماهي را به‌آرامي بين چهار انگشتش و انگشت شستش گرفت و آن را داخل رود انداخت. بدون اينكه به مانوئل و پسر نگاه كند به سمت پارتنرش برگشت و آن‌ها به سمت بالاي جاده حركت كردند. مرد دستمالي به زن داد تا نوك انگشت‌هايش را پاك كند ولي زن دستمال را نگرفت. به نظر مي‌رسيد كه دارند با يكديگر بحث مي‌كنند. پسر ايستاد و به پول نگاه كرد. چهره‌اش به‌سختي كمي باز شد. مانوئل آن زن و مرد را تا زماني‌كه از نظر ناپديد شدند تماشا كرد. آن‌ها حتي يك‌بار هم پشت سرشان را نگاه نكردند. سيگاري ديگر روشن كرد و دوباره به نرده‌ها تكيه داد. ماهي از آن زمان دراز بيرون از آب بودن زنده نماند و حالا چند متر پايين‌تر از بانك در ميان آشغال‌ها شناور مانده بود و جريان جزئي آب آن را تميز مي‌كرد. پسربچه از نرده‌ها بالا رفت و به نزديك ساحل رفت و كنار خط آب (داغاب) ايستاد و ماهي را با چوب به سمت خود كشاند تا اينكه چوب به ماهي‌گير كرد و او توانست ماهي را به روي جاده پرت كند. وقتي از نرده‌ها بالا آمد به مانوئل پوزخند زد. پسر قلاب و ماهي و چوبش را برداشت و به سمت جاده حركت كرد. مانوئل تا زماني‌كه سيگارش تمام شد او را تماشا كرد. فيلتر سيگارش را در آب كثيف انداخت و از همان راهي كه آمده بود برگشت.


 

اعضا و مهمانان محترم

 

دربخش كامنت اين سايت زماني كه كامنتي از سوي مديريت تاييدشد، درزيركامنت هر فرد جلمه "جواب به نظر " نوشته مي شود و شما مي توانيد در رابطه با آن نظربه مباحثه بپردازيد. ما اين بخش را غيرفعال نكرديم تا اعضا و مهمانان بتوانند دركمال ادب و احترام باهم به مباحثه كنند. اما به اين شرط كه اول كامنت مستقيم خود را دررابطه با اثر ارسال فرماييد وسپس مي‌توانيد درباره نظرات ديگران وارد مباحثه شويد. اگر قبل از ارسال كامنت خود مبادرت به ارسال كامنت"جواب به نظر" كنيد،كامنت شما تاييد نمي‌شود.

 

به اميد آن‌كه بتوانيم مباحثه ادبي و اينترنتي را گسترش داده و مايه پيشرفت يك‌ديگر باشيم.

 


 

 

دیدگاه‌ها   

#1 اميري 1390-06-29 18:01
سلام
ترجمه رواني بود. اما در بعضي قسمت ها مي شد فعل هاي بهتر و روان تري هم استفاده كرد.

موفق باشيد

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692