داستان «لباس قرمز» نویسنده «آلیس مونرو» مترجم «آرزو کشاورزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

arezoo keshavarzi

مادرم مشغول دوختن لباس برای من بود. مدتی‌است که وقتی از مدرسه می‌آیم او را در آشپزخانه در حالی‌که دوروبرش پر از تکه پارچه‌های مخمل قرمز و الگو است، پیدا می‌کنم.

با یک چرخ‌خیاط قدیمی کار می‌کرد. آن‌را کنار پنجره گذاشته‌بود تا هم از نور بیرون استفاده‌کند و هم بتواند به بیرون نگاه‌کند تا ببیند چه‌کسی از آن‌جا عبور می‌کند. به ندرت کسی را می‌دید.

کار کردن با پارچه مخمل سخت بود، کش می‌آمد و مدلی را که مادرم انتخاب کرده‌بود نیز آسان نبود. واقعاً خیاط خوبی نبود. دوست داشت چیزهایی بدوزد که متفاوت هستند. سعی می‌کرد از کوک‌زدن و اتوکردن صرف‌نظر کند و برعکس خاله و مادربزرگم به نکته‌های ظریف خیاطی، مثل جادکمه‌ها و سردوز اهمیتی نمی‌داد. برخلاف آن‌ها، با ایده‌ای شجاعانه و فوق‌العاده شروع به کار کرد. از همان لحظه، ذوقش کم شد چرا که در وهله اول هرگز نمی‌توانست الگوی مناسبی پیدا کند. تعجبی نداشت چون هیچ الگویی مطابق با ایده‌هایی که در سر او شکوفا شده،‌ ساخته نشده‌بود.

او در زمان‌های مختلف، زمانی که کوچک‌تر بودم، برایم لباس‌های مختلفی دوخته‌بود. این لباس‌ها را زمانی که از مُد دنیا خبری نداشتم، با لذت پوشیده‌بودم. حالا که عاقل‌تر شده‌ام، آرزو داشتم از آن لباس‌هایی که دوستم لونی از فروشگاه خریده‌بود، داشتم.

مجبور شدم لباسی را که مادرم دوخته‌بود، پرو کنم. گاهی وقت‌ها لونی با من، از مدرسه به خانه‌مان می‌آمد. روی مبل نشسته‌بود و تماشا می‌کرد.

از این‌که مادرم به‌دورم می‌خزید خجالت کشیدم، زانوهایش صدا می‌داد، نفس‌نفس میزد، با خودش زمزمه می‌کرد. در خانه کفش‌های پاشنه‌دار و جوراب‌های مچی می‌پوشید. رگ‌های سبز-آبی پاهایش مشخص‌بود. سعی کردم با لونی صحبت کنم تا حد امکان حواسش از مادرم دور شود.

لونی در حضور بزرگترها حالتی مؤدبانه و تحسین برانگیز به خود می‌گرفت. ولی به آن‌ها می‌خندید و آن‌ها هرگز نمی‌دانستند.

مادرم با سنجاق به من سیخونک میزد و وادار می‌کرد تا بچرخم، برگردم، دور شوم، بایستم.

سنجاق‌ها در دهانش بودند، گفت: «نظرت در موردش چیه، لونی؟ »

لونی صمیمانه و با مهربانی گفت: «قشنگه »

مادرِ لونی مرده‌بود و با پدرش زندگی می‌کرد که هرگز به او توجهی نمی‌کرد، و به‌نظرم، این باعث شد که او هم حساس و هم متمایز به نظر برسد.

مادرم گفت: «اگر اندازه‌شو درست‌کنم، خوب میشه. »

خیلی مصنوعی گفت: «چه خوب»

با صدایی غم انگیز و آهی بلند از جایش بلند شد و گفت: «شک دارم که قدرشو بدونه. »

وقتی با لونی این‌طور حرف زد، عصبانی‌ام کرد. انگار که لونی بزرگ شده‌است و من هنوز بچه هستم.

در حالی‌که لباس را که پر از سنجاق بود از سرم بیرون می‌کشید، گفت: «صاف وایستا»

سرم با مخمل پوشیده‌شده‌بود و فقط یک زیرپیراهنی تنم بود. احساس کردم یک گنده لخت و بی‌قواره هستم که همه پوستم مورمور شده‌است. ای‌کاش مثل لونی استخوانی وضعیف و لاغر بودم او یک بچه کبود[1]بود.

مادرم گفت: «وقتی‌که به دبیرستان می‌رفتم، هیچ‌کس برام لباس ندوخت، خودم برای خودم لباس می‌دوختم. »

می‌ترسیدم که دوباره داستان هفت مایلی راه رفتنش به شهر و پیدا کردن شغل پیش‌خدمتی در یک پانسیون تا بتواند به دبیرستان برود را شروع کند.

تمام داستان‌های زندگی مادرم که زمانی برایم جالب بودند، حالا خیلی احساسی، بی‌معنی و خسته کننده به نظر می‌رسیدند.

او گفت: «یه ‌بار لباسی از پارچه پشمی کرم رنگ که جلوش یراق‌های آبی‌کاربنی داشت و دکمه‌های مرواریدی، به من دادن. خیلی دوست‌داشتنی بود، اما نمی‌دونم چی‌شد؟ »

وقتی که دیدم سرِ لونی خلوت شد، به اتاقم در طبقه بالا رفتیم. هوا سرد بود اما آنجا ماندیم.

در مورد پسرهای کلاس‌مان صحبت کردیم، ردیف‌ها را بالا و پایین می‌کردیم و می‌گفتیم: «نظرت راجع بهش چیه؟ دوستش داری؟ ازش متنفری؟ اگه ازت بخواد باهاش بیرون میری؟»

ولی هنوز کسی از ما نخواسته‌بود.

سیزده ساله بودیم و دو ماه بود که به دبیرستان می‌رفتیم.

پرسشنامه‌هایی در مجله‌های مختلف را جواب می‌دادیم تا بفهمیم چه شخصیتی داریم و آیا محبوب خواهیم‌بود یا نه؟مقاله‌هایی راجع به این‌که چطور صورت‌مان را آرایش کنیم؟ چگونه در اولین قرار صحبت کنیم و چه‌کار کنیم؟ می‌خواندیم.

وقتی‌که تکلیف‌های مدرسه را انجام نمی‌دادیم، مشغول جمع آوری، انتقال و بحث درباره این موضوع‌ها بودیم. قول داده‌بودیم که همه‌چیز را به هم بگوییم. تنها چیزی که نگفتم در مورد این رقص بود، رقص کریسمس دبیرستان که مادرم برایم لباس می‌دوخت، برای همین بود که نمی‌خواستم بروم…

 

  • کودک مبتلا به سیانوزکه به خاطر خوب کار نکردن ریه یا قلب اکسیژن کافی دریافت نمی کند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «لباس قرمز» نویسنده «آلیس مونرو» مترجم «آرزو کشاورزی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692