سلطان جمال نسیم در اگرا به سال 1935 به دنیا آمد و در اگرا، لاهور و کراچی به تحصیل پرداخت. علاوه بر داشتن دو مجموعه داستان کوتاه او یکی از کسانی بوده که پیوسته با مجلات ادبی مهم پاکستان در ارتباط بوده است. او پست مهمی هم در بانکداری دارد.
***
فورانی از یک آتشفشان. گدازه از مذاب به بیرون از دهانه آتشفشان در حال فوران کردن بود.
زندگی برایش این چنین بود- چنان انفجاری در زندگیش رخ داده بود که اساس آن را همچون انفجاری که یک بنا را بلرزاند به لرزه درآورده بود. بعد پس لرزهای دیگر، یکی پس از دیگری که چهار چوب بنای زندگیش را ویران کرده و به مخروبهای تبدیل کرده بود.
احساس میکرد که در زیر خرواری از آوار وجودش زنده به گور شده است. توی گور چه میتوان یافت جز تاریکی و تنهایی مطلق؟ او قبلاً این تاریکی را در زندگی خود تجربه نکرده بود. مثل این بود که در تاریکی مطلق کورمال کورمال به دنبال برون رفتی است. و تنهایش چنان شدید بود که حتی صدای خودش را هم نمیتوانست بشنود.
وقتی که صبح مادر افروز از خواب برخاست دید که آفتاب از پشت بام به داخل ریخته است. رختخواب دخترش افروز خالی بود. به افتاب نگاهی کرد. با خود حدس زد که ساعت باید از هشت گذشته باشد. این موقع افروز باید خانه را برای رفتن به مدرسه ترک کرده باشد.
به خاطر خواب ماندن خودش را لعنت کرد. دختره احمق! پس این دختره با شکم خالی مدرسه رفته. حتی یک فنجان چای هم نخورده! و چشمش به طرف آشپزخانه چرخید. کتری را از روی اجاق گلی برداشت و آب جوش آن را خالی کرد و به طرف دستشویی به راه افتاد تا از شیر آب تازه پر کند. این تنها شیر خانه بود. در دستشویی بسته بود. در دستشویی را که هل داد چیزی مثل برق آسمان چشمهایش را کور کرد. افروز بعد از دوش گرفتن داشت بدنش را با حوله خشک میکرد. افروز مثل این که برق گرفته باشدش نگاهی هشدارآمیز به مادرش انداخت و با پرخاش گفت: «مامان!» و سریع روی زمین نشست و بیهوده تلاش کرد تا لختی خودش را با حوله کوچک بپوشاند.
مادر افروز مثل این که از بهت بیرون آمده باشد از طرف در دستشویی به سوی تخت او رفت و بر روی آن نشست. افروز از حمام بیرون آمد و لباس مناسب مدرسه بر تن کرد و نگاهی از روی شرمساری به مادرش انداخت و از کنار او رد شد و در حالی که داشت گاهی سرش را این طرف آن طرف تکان میداد رفت تا موهایش را با حوله خشک کند. چهره افروز هم چون روشنایی روز داشت میدرخشید. وقتی که مادرش به صورت او نگاه کرد هزاران سؤال مثل تاریکی شب بر ذهنش
هجوم آورد- سوالاتی که سالها پیش باید برای آنها جواب پیدا میکرد. اما با خم شدن بر روی چرخ خیاطیاش روز و شب از همه جا و همه چیز غفلت کرده بود به جز لباسهایی که داشت آنها را میدوخت. اما امروز نه مثل قبل، او پی برد که زندگیش را با اندازه گرفتن بدن مشتریهایش بدون این که اندازه گرفتن بدن در حال رشد دخترش تلف کرده است. در همین حین جوانی دخترش از دزدانه گام برداشتن گامهای خودش فراتر رفته بود. او صدای گامهای او را نشنیده بود چون غرق در سر و صدای چرخ خیاطی بوده است. او امروز حس کرد که دارد برای اولین بار دخترش را میبیند- مثل این که او را بعد از تولد به بوته فراموشی سپرده بود. او به یاد میآورد وقتی که خودش چهارده ساله بود شوهرش نیاز صاحب وارد زندگیش شده بود، و دست او را به عنوان شریک زندگی گرفته بود. بعد از آن این دختر وارد زندگی مشترکشان شده بود تا برایشان شادی بیاورد.
فکر کردن به یک چیز موضوع دیگری را به ذهنش میآورد. مادر افروز روزهای جوانی خودش را به یاد آورد، روزهای ازدواجش با نیاز صاحب، تولد افروز و مرگ شوهرش در یک تصادف. مرگ او چهار سال پیش اتفاق افتاده بود اما در طول این دوره زندگیش تحولات بزرگی را به چشم دیده بود. پاکستان شرقی بنگلاش شده بود و آن کسانی را که از خود میدانست حالا برایش بیگانه شده بودند. این طور شده بود که به دست بخت و اقبال مردم در کشور خودشان با هم بیگانه شده بودند. مادر افروز با از دست دادن تمام پیشتیبانی و کمکها مجبور شده بود به کمپ پناهدگان برود جایی که او خودش را با با گرسنگی روبرو دید جایی که زنان برای چندر غازی تن خود را می فروختند. او در شرایط بسیار بدی بود وقتی که مجید پسر عمهاش مثل یک نعمت خدادادی به طرفشان آمد. جوانی خودسر با شخصیتی مشکوک و غیر قابل اعتماد و فاقد هیچ گونه مسولیتی. حالا او برگ جدیدی در زندگیش باز شده بود و ظاهراً با انجام دادن کارهای انسان دوستانه در زمانه عسرت و سختی داشت از گناهانش رهایی مییافت. با رفت و آمد بین داکا و کراچی او بسیاری از دختران مستأصل را از هرج و مرج بیرون کشیده بود و برای آنها در پاکستان پناهگاهی یافته بود. در تمام این سالها مادر افروز از مجید به خاطر ولگردیها و گمراهیهایش دوری جسته بود. اما حالا ولگردیهای او تبدیل به خوبی شده بود. همراه با پانزده دختر دیگر او افروز ومادرش را از داکا تا کاتماندو اسکورت کرده بود و از آن جا آنها را به کراچی رسانیده بود. شاید حتی خود نیاز صاحب هم نمیتوانست این نقش قهرمانه را بازی کند. وقتی که به کراچی رسیده بودند مجید هر چه در توان داشت انجام داد تا مادر افروز موقعیت خودش را پیدا کند. مجید برای او خانهای کوچک در مرکز شهر کراچی خرید. همانطور که به آن پانزده دختر آواره دیگر کمک کرده بود او گاها اشاره مبهی کرده بود که تمام این کارها را به خاطر انسان دوستی انجام داده
است. مادر افروز میدید که در کراچی مجید مجدداً برگشته بود به همان راه خودش. ناگهان غیبش میزد و برای دو سه ماه سر و کلهاش پیدا نمیشد. این دورهای از تغییرات انقلابی بود که در آن افرادی مثل مادر افروز به خاطر رنج زیاد دچارش شده بودند. در غیاب مجید وقتی که مادر افروز حتی برای تهیه دو وعده غذا دستش تنگ میشد برای گذران زندگی در خانه خیاطی میکرد. مشکل دیگر که هنوز اضطراب بیشتری برای او میآورد دختر خودش بود که داشت به سرعت بزرگ میشد و به این شرایط نامساعد که با این تلاطمات ریشه کنانه خو نگرفته بود. او هیچ راهی را بلد نبود که بتواند از طریق آن جلو بزرگ شدن دخترش را بگیرد. و این جا او در زیر آبشار آفتاب جوانی خودش داشت آفتاب میگرفت و هیچ از اضطراب مادرش آگاه نبود.
یکی از خوبیهای مجید این بود که او خیلی مراقب افروز بود. مثلاً، مادرش او را در مدرسه ثبت نام کرده بود مجید برایش کتابهایش را خریده بود. اگر چه که او اغلب برای مدتی طولانی پیدایش نبود اما او برای تهیه چیزهایی که مادر افروز و دخترش نیاز داشتند خودش را این ور و آن ور میزد تا دستشان جلو این و آن دراز نباشد. از این لحاظ درآمدش از خیاطی شخصی مثل باران بی موقع قابل پیش بینی نبود. با زیر دین بودن مجید او از کارهای خلاف مجید و رفتار بی پروای او که به ارث برده بود چشم پوشی میکرد. به هر حال، مجید چنان اعتباری به دست آورده بود که در طی این دوره رفتارش یک الگو شده بود؛ او هیچ گاه فرصت نمیداد که این قدر از او شکایت کنند، طوری که مادر افروز شروع کرده بود او را داداش مجید صدا میکرد.
در میان خاکستر ذهن مادر افروز اخگرهای حوادث گذشته را به هم میزد بعضی از این حوادث شادل بودند بعضی غمناک، اما هیچ کدام از این حوادث باعث نشده بود که چهره زیبای افروز در سایه قرار گیرد. آن روز صبح وقتی بعد از تمام کردن کارهای روزمره به اتاق افروز برگشت دید که لباسهای خواب افروز به صورت کپهای روی تختش ریخته شده است. او با عجله لباسهایش را درآورده بود تا قبل از بیرون رفتن لباس فرم مدرسهاش را بپوشد. با گرفتن پیراهن از قسمت سر شانهها آن طور که قبلاً برای وارسی آن این کار را میکرد حس کرد که گویا لباس خودش را در دست دارد. شکل و قیافه لباس ذهن او را درگیر کرد. راستی افروز داشت سریع بزرگ میشد و وقت آن میشد تا به دنبال جفتی برای او باشد. شرایط و وضع مالی خودش که این بود، حالا ببینی سه یا چهار سال بعد چه خواهد شد. او حتی در ده سال آینده هم نمیتوانست پول کافی برای فراهم کردن تدارک ازدواج او برآید. با خودش فکر کرد این مسئله را با مجید در میان بگذارد. اگر او قبول میکرد که کمکی بکند حتماً کارها را آسانتر میکرد و شاید او میتوانست دخترش را در عرض دو یا سه سال آینده شوهر بدهد.
لباسهای افروز را جمع کرد و آنها را بر روی بند رخت آویخت. شانه او را روی تاقچه به کناری گذاشت و تازه آیینه او را برداشته بود که کناری بگذارد فکری او را به داخل حیاط کشاند. مدتی طولانی وسط حیاط ایستاد و به چهره خود در آیینه نگاه کرد. نشانی از خطی که سن او را نشان دهد نبود- فقط سایه ضعیفی از اضطراب و نگرانی همچون افتادن سایه شفق. موهایش را برای یافتن تاری سفید وارسی کرد اما نشانی نیافت. این چقدر از بی مبالاتی او به حساب میآمد که در این خیالات هوس باف خود را غرق کند فقط چهار سال پیش وقتی که شوهرش زنده بود، در ستایش از زیبایی او دیوانه دیوانه میشد. شکی نبود که او خیلی رنج کشیده بود و در طی این چهار سال بعد از مرگ شوهرش سختیهای های زیادی را تحمل کرده بود. اما نه این سختی و مشکلات و نه آن سالهای گذشته خسارتی بر زیبایی او وارد کرده بود؛ او هم چون قبل زیبا بود. اما با همان حساب، زمانه برای دخترش بر عکس عمل کرده بود. در حالی که زمان برای او توقف کرده بود اما در مورد دخترش بال هم درآورده بود و او به سرعت داشت بالغ میشد و به زن تبدیل میشد.
از سر شانس در همین زمان سر و کله مجید پیدا شد. او فرصت را غنیمت شمرد تا نظرش را با او در میان بگذارد.
گفت: «داداش مجید، افروز چند روزیه که یک برقع میخواد.»
مجید با بی تفاوتی جواب داد: «خب، میگم یکی بدوزن.»
«پیرهنش هم براش کوچیک شده.»
«میگم یکی به اندازه تنش براش بدوزن.»
«داداش مجید با برقع و یا بدون برقع، فکر میکنم وقتشه که به فکر شوهر دادنش باشیم.»
«گفتی شوهرش بدیم؟ من متوجه نشدم کی روباید شوهر بدیم؟ افروزو؟ اما من تو ذهن براش فکرای دیگه داشتم- یه برنامه بزرگ.»
مادر افروز منتظر جواب به مجید نگاه کرد، امیدوار بود که بیشتر راجع به برنامههایش توضیح دهد. اما به جای باز کردن حرفهایش، به حرفهایش سمت و سوی دیگری داد.
مجید از او پرسید: «آبجی، هر ماه چقدر درمیاری؟»
مادر افروز با تعجب به مجید نگاه کرد و گفت: «تو خودت خوب می دونی که من درآمد ثابتی ندارم. درآمد من بین صد تا صد و پنجاه است و بعضی ماهها حتی همین هم نیست.»
«من موندم که شما دو تا چه جور با این مبلغ ناچیز زندگی تونو میگذرانید.»
مادر افروز که دید مجید روی نقطه حساسی دست گذاشته با صدایی گرفته گفت: «بله داداش مجید حق با شماست. زمانه سختی شده و خرجها هم بالاست. من با این خیاطی کردن به زحمت شکم هر دومون رو پر میکنم. اگر کمک شما نبود معلوم نبود ما باید چکار میکردیم. تمام دار و ندار کم من- از ظرف و ظروف گرفته تا این اثایه همه از کرم شماست.»
مجید با لحن ساختگی جدی گفت: «و اگر من این کرم را نکنم چی؟»
«اون وقت ما از گشنگی میمیریم. من مجبورم افروز رو از مدرسه بگیرم. اما داداش مجید، چرا این رو میپرسی؟»
«حقیقتشو بخواین آبجی، من از این زندگی پر درد سری که دارم خسته شدم. من خیلی وقته که دکا رو ترک کردم و از اون وقت به بعد حتی یک لحظه هم استراحت نداشتم. اولها که تنها بودم خودم گلیمم را از آب میکشیدم. باهمون چندر غازی که در میآوردم خودمو اداره میکردم. اما حالا که شما به زندگی من وارد شدین نگرانی هام هم بیشتر شده. من خودم کسی رو میخوام که شریک نگرانیهای من باشه. اگر من شما رو محرم اسرار خودم کردم قصد خاصی داشتم. اگر حرف منو گوش میکنید راحت می تونیم به پول برسیم و زندگی راحتی داشته باشیم. تو باید به فکر این دختر بیچاره افروز باشین. تو این سن اون دلش میخواد که مثل دخترهای دیگه بهش خوش بگذره. باید به فکر جهاز او هم باشیم. خب من می تونم مسولیت وصلت شما با یک خانواده خوب بدم. خانواده خر پول تو کراچی زیادن.»
مادر افروز شش دانگ حواسش را داده بود به مجید.
بعد از گذشت این همه زمان ذهن مجید هنوز توی همان راستایی کار میکرد که ذهن مادر افروز به محض ورود به پاکستان کار میکرد. ترس و وحشت از آن! اما ذهن او به این پیشامدها خو گرفته بود. رفتار بی غل و غش مجید باعث شده بود تا به او اعتماد کند. ترسهای او تمام افکار زشت او، به باور او نتیجه خیال پردازیهای او بود. آخر سر به این نتیجه رسیده بود که با او مثل یک برادر برخورد کند.
اما آدم مردها را نمیتواند بشناسد. ایا بعد از این همه وقت مجید داشت چهره واقعی خودش را بروز میداد؟ در میان چهار دیواری کوچک خانه خودش سایه مجید را دید که ابعاد جدیدی به خود میگرفت.
گذشته و آینده او. و آینده افروز- چی میشد؟
با صدایی خسته گفت: «داداش مجید، از امروز به بعد، بیشتر از قبل افروز مثل یک بار سنگین بر روی ذهن منه. من هر کاری که بگی برای تو انجام میدم. کافیه که به من بگی.»
«من این بارو در عرض یک روز می تونم از رو دوش تون بردارم کافیه لبتر کنی.»
«به گوشم.»
«شانس شما من امروز به یک مرد پولدار اهل کراچی برخوردم. شاید اون افروز رو تو راه مدرسه دیده باشه. امروز از زیر زبونش کشیدم. من بهش قول دادم.»
«منظورت چیه؟»
«من به خواستگاری او بله گفتم.»
«کدوم خواستگاری؟ من که اون مرد رو ندیدم هنوز. من راجع به اون هیچی نمی دونم و تو حالا میگی بهش قول دادی.»
«خب مشکلش چیه؟ اون حاضره هر مبلغی که بگین بسلفه.»
«برای چی؟»
مجید با بشاشیت جواب داد: «فقط برای یک شب. حالا به خود شما مربوطه که افروز رو راضی کنی.»
برای یک لحظه مادر افروز پی نبرد که مجید از چی حرف می زند. ایا او داشت حرف میزد یا داشت گدازههای داغ و آتیشین بیرون میداد؟ وقتی که به منظور او پی برد، دلش هری ریخت و دنیا در نظرش تار و تیره شد. بیشتر از روزهای دیگر با شدت بیشتری پی برد که چطور دخترش در آستانه جوانی دارد به شکوفه مینشیند. و حالا امروز قیمتی بر جوانی او آویخته شده بود. حس کرد که تاریکی به طرف او دارد میخزد. این زیر سر مجید بود.
مجید گفت: «داری به چی فکر کی کنی؟ پول و ثروت دوبار به آدم رو نمیاره.» مادر افروز از کوره در رفت. چنان دچار خشمی شد که میخواست چنگ بیندازد روی صورت میجید و خراشش بدهد. و با صدایی پر از کینه گفت: «من... من ... هیچ وقت از تو یکی توقع نداشتم. تو آب زیر کاه بودی. من به کمک تو نیازی ندارم. من پول تو رو نمیخوام. توی خبیث. شرتو کم کن از جلو چشم من!»
نمیدانست که کی مجید خانه را ترک کرده بود و موقع رفتن چی گفته بود. فکر میکرد تمام بدنش دارد توی آتش میسوزد. حتی توی خیالش هم تصور نمیکرد که این طور بشود.
نه او نمیتوانست به این چیزها فکر کند حتی اگر دنیا واژگون میشد.
او در داکا یک شب را در کمپ پناهدگان به سر برده بود. آن شب رقص کنان از ناکجا رسیده بود و شعلههای رو به گسترش آن را بلعیده بود. شب بود که گرسنگی بر معدهاش چنگ انداخته بود. او لبهای ترک خورده افروز را دیده بود و دیده بود که زندگی دارد از چشمهای او رخت میبندد. در آن نزدیکیها دستهای دراز شده زنانهای را دیده بود که حریصانه اسکناسهای مچاله شده را چنگ زدند. آیا این سحرگاه همان شب دیجور بود که به صبح میرسید؟ اما چه صبحی؟ اوه، خدای من، آدم برای جرمهایش مکافات میشود. اما چرا باید برای درماندگی تنبیه شد؟
یک ماه گذشت. و چند ماه دیگر هم. افروز اغلب از مادرش میپرسید چرا دیگر عمو مجید به ما سر نمیزند و چرا دیگر به مدرسه نمیرود. تعداد مشتریان خیاطی مادرش هم به طور چشمگیری کاهش پیدا کرده بود. چرا مادرش راجع به این وضع با عمو مجید صحبت نمیکرد؟ او برقع لازم نداشت و برایش مهم نبود اگر پول مدرسه رفتن نداشتند. اما بدون غذا چطور باید سر میکردند؟ او باید برای زنده ماندن غذا میخورد. آن روز مادر افروز برقعش را پوشید و برای جستجوی مجید بیرون رفت. وقتی که مجید آمد مادر افروز د حالی که بهزمین چشم دوخته بود گفت: «اگر به خود من بود یقیناً تا حالا خودم را کشته بودم بی آنکه لحظهای به آن فکر کنم. اما باید به فکر دخترم هم باشم. او به من وابسته است و من مجبورم به فکر او هم باشم. اون روز تو در جهنم را بر روی من باز کردی. من حالا حاضرم که وارد جهنم شوم. برو با هر کسی که دلت میخواهد قرار بگذار. به مبلغ پنجاه یا صد و یا هر مبلغی که می تونی تهلکش کنی.»
مجید خیره به او نگاه کرد و شک کرد که نکند او دیوانه شده باشد. و بعد با صدایی خش دار گفت: «آبجی، تو پنجاه یا صد طلب میکنی. این مبلغ که چیزی نیست. با این جمالی که افروز داره اونا برای هر روزش پنجاه یا صد تا به پاش می ریزن!»
مادر افروز نگاه بدی به مجید انداخت و با صدایی لرزان گفت: «حالا برو، من برای افروز مشتری نمیخوام...»
«ها؟» «یه مشتری برای خودم میخوام. شکار من هستم!» ■