سؤالی که برای این زن جوان پیش آمده او را به «کلبه شفا»ی من کشانده است. نیازی نیست آن را به زبان بیاورد. هرکسی که میخواهد از خدمات من بهرهمند شود، اینجا را به عنوان آخرین راه چاره خود انتخاب میکند.
به محض آنکه زن در را میبندد، زمین زیر پایش به چمنزار تغییر شکل میدهد. دم عمیقی میگیرد و متوجه میشود که در چمنزاری غرق در تلألو زرد رنگ خورشید عصرگاهی ایستاده است. با وحشت رویش را برمیگرداند و دنبال دری میگردد که از آن وارد شده بود، اما هیچ دری پیدا نمیکند.
از روی نیمکتی که زیر سایه درخت جاکاراندا است برایش دست تکان میدهم. گلبرگهای بنفش جاکاراندا هر از گاهی روی گیسوان خاکستریام فرود میآید. با اینکه «نیمکت دوستی» از لحاظ ظاهری مثل همه نیمکتهای کلاسیک پارکهاست، او برای ملحق شدن به من تردید دارد. دست تکان میدهم و لبخند میزنم. با این ترفند در نظرش مثل مادربزرگها جلوه میکنم. خوب است. او مرا به سهمیهام نزدیکتر میکند.
نام او کایا است. مسافت زیادی را از آمریکا آمده است. به محض آنکه وارد کلبه شفامیشود، زندگیاش، مثل چند قطعه عکس به هم چسبیده، به سرعت از پیش چشمانم عبور میکند.
با شونای[1] دستوپا شکستهای میگوید: «شما... جادوگرهست؟ ماکادینی زونیو؟[2]»
به زحمت احوالپرسی میکند.
به انگلیسی میگویم: «اگر دوست داری میتوانی مرا شفاگر صدا کنی.»
کایا با خرسندی نفسش را بیرون میدهد. تصمیم میگیرد در دورترین فاصله نسبت به من روی نیمکت بنشیند. اکثر مردم همین کار را میکنند.
میدانم چه چیزی خاطر او را پریشان کرده است. دو شاخه از درخت خانواده او را میبینم. یک پدر آفریقایی- آمریکایی و مادری زیمبابوهای. اکثر مردم پول و ثروت به ارث بردهاند، اما به کسی مثل کایا تنها چیزی که به ارث رسیده درد است؛ دردی چندین و چندساله که بار عظیم و سنگینی است روی شانههایش. تعجبی ندارد که قامتی خمیده دارد.
وقتی با حالتی معذب روی نیمکت جابجا میشود، خاطرهای در هوا به حالت شناور درمیآید؛ دعوایی با پدرش، شب قبل از پروازش به زیمبابوه. پدر کایا عضو جنبش «نیمکت ضددوستی» است.
در همان حین که کایا در حال جمع کردن وسایلش بود، پدرش به او تشر زده بود:
«با این کار داری از مشکلاتت فرار میکنی. مگر نمیفهمی این کار باعث میشود درد و گذشته خود را فراموش کنی؟ باعث میشود حقیقت این دنیا را فراموش کنی و با دروغ زندگی کنی.»
کایا هم در پاسخ فریاد زده بود:
«شاید فقط میخواهم گاهی نفس بکشم. شاید نمیخواهم این بار سنگین غم را به دوش بکشم. شاید فقط زندگیای را میخواهم که در آن، گذشته هیچ معنا و ارزشی برایم نداشته باشد!»
بادی میوزد و در اثر آن، خاطره محو میشود.
«چه چیزی تو را آزرده، فرزندم؟»
خاطرات، فضا را اشباع میکنند و سایهای روی نیمکت میاندازند. بار روی شانههای کایا بر سر من نعره میزند و چنگالهایش را عمیقتر در شانههای دختر فرو میکند.
«از تو میخواهم روح مرا سبک کنی.»
«بسیار خوب.»
چشمان کایااز تعجب گرد میشود.
«میتوانی این کار را بکنی؟ میتوانی همه این بار رااز روی دوشم برداری؟»
با اطمینان خاطر میگویم:
«هر حس و حال خوب یا بدی را که تجربه میکنی یک انرژی است. وظیفه شفاگر این است که انرژی بد و منفی را به چیز خوشایندتری تبدیل کند.»
کف دستم را جلو میآورم. کایا به وسیله در دستم، گویی که گنجینهای دست نیافتنی باشد چشم دوخته است؛ مثل تماشای ویترینیک بوتیک اعیانی.
با لبخند میگویم:
«این جاذب شوک است. آن را در گیجگاه تو کار میگذارم. این دستگاه درد تو را جذب میکند و آن را به انرژی جدیدی به اسم حالت تبدیل میکند.»
ترس و تردید او مثل خاری پوستم را میخراشد.
«اول باید یک حالت را انتخاب کنی.»
لیست حالتها روی درِ کلبه شفا چسبانده شده و اولین چیزی است که هرکسی در بدو ورود آن را میبیند.
کایا گفت:
«من...من... نمیدانم. میتوانی توضیح بدهی هر حالت چه تأثیری روی من میگذارد؟»
میگویم: «اگر خوشحالی را انتخاب کنی، هربار که احساس ناراحتی، خشم، یا درد داشته باشی، جاذب شوک آن را تبدیل به حالت هیجان و شادی فراوان میکند. خنده باعث میشود به هر تجربه دردناکی بخندی. صبر یعنی همیشه خونسرد خواهی بود. با استقامت، درد را همچنان حس میکنی اما باعث میشود قویتر بشوی. اگر بیاحساسی را انتخاب کنی، نسبت به هر اتفاقی که برایت میافتد بیتفاوت خواهی بود.»
کایا لبش را گاز میگیرد. صدای پدرش را میشنود که به او درباره بدیمنی و مضرات نیمکت دوستی هشدار میدهد. مگر نمیبینی که باعث میشود دردت را فراموش کنی؟ باعث میشود با دروغ زندگی کنی. خاطره دیگری از ذهنش فرار میکند و فضای بین ما را پر میکند – کایا میبیند که غم و اندوه پدرش را فرسوده کرده؛ اندوهی که بهسادگی میتوانست با این عمل ساده از بین برود.
میپرسد: «پیشنهاد خودت چیست؟»
«من نمیتوانم بهجای تو تصمیم بگیرم.» با گفتن این جمله شانههای کایا بیشتر خم میشود. پیشنهاد میدهم: «بیشتر مردم خوشحالی را انتخاب میکنند.»
کایا گزینهها را در ذهنش سبک و سنگین میکند. «بیاحساسی» بسیار وسوسهکننده است، حتی «استقامت». اما هیچ لذتی در آنها نمیبیند.
در نهایت میگوید: «خوشحالی.»
به طرف کایا خم میشوم و طره موی بافتهاش را پشت گوشش میدهم. به آرامی دستگاه را از طریق شقیقههایش وارد پوستش میکنم. تنها چیزی که حس میکند نیشگونی ملایم است. وقتی کارم تمام میشود، نیمه بالایی دستگاه پشت گوشش قرار میگیرد. میگویم: «همه چیز آماده است.» و پشتم را صاف میکنم.
بار روی شانههای دختر سبک میشود و درنهایت از بین میرود. تنها یک خاطره باقی میماند. اینکه پدرش به او دوچرخه سواری یاد میدهد. کایا از روی آن میافتد و زانویش خراش برمیدارد. پدرش فوراً پیش او میرود.
پدرش با صدای آرامشبخشی میگوید: «میدانی چرا مادرت اسم تو را کایا گذاشت؟ چون کایا یعنی خانه. مهم نیست چقدر فاصله میگیری و دور میشوی. مهم نیست از چه ارتفاعی سقوط میکنی و میافتی؛ تو همیشه خانه و سرپناه خواهی داشت.»
کایا برای اولین بار از زمان ورودش به کلبه شفا لبخند میزند. لبخند او از تمام کسانی که از خدمات من بهرهمند شدهاند خیرهکنندهتر است.
همان طور که رفتنش را تماشا میکنم، میگویم: «برایت تمام شادیها را آرزومندم.»
چمنزار با گامهای رو به عقب او کوچک و کوچکتر میشود و با رفتنش به طور کامل ناپدید میشود. من خاطرات تلخ را داخل ظرفی شیشهای میگذارم. دستانم با هر مشتری جدید بیشتر میلرزد، اما نمیتوانم جلوی آن را بگیرم. یک مشتری دیگر که بیاید اربابان از من راضی میشوند. من نیز آزاد خواهم شد.
[1]زبان شونا یکی از زبان های آفریقایی از شاخه بانتو است که یکی از سه زبان رسمی کشور زیمبابوه به شمار میآید.
[2]«حالتان چطور است؟»