داستان ترجمه «کوتوله زرد» نویسنده «داینا مالوک»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم» / اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

esmaeile poorkazem

سرزمینی دور افتاده دارای ملکه‌ای بود، که چندین فرزند داشت امّا همگی آنها بجز یک دختر در اثر حوادث و بیماریهای مختلف مُردند. ملکه تنها دخترش را بسیار دوست می‌داشت و هیچگاه در مورد خواسته‌هایش با وی مخالفت نمی‌ورزید لذا همواره تلاش می‌کرد که او را راضی و خوشنود نگهدارد.

این پرنسس بی نهایت زیبا و دلربا بود آنگونه که به او لقب "پریوش" (all-fair) داده بودند. پریوش زیبا کم کم رشد کرد و به دختری با وجاهت و کمال تبدیل گردید آنگونه که شهرت وی در سرزمین‌های مجاور پیچید. این ماجرا تا بدانجا پیش رفت که بیش از بیست پادشاه و شاهزادگان بسیاری از کشورهای دور و نزدیک مرتباً به ارسال درخواست‌های ازدواج با وی اقدام نمودند.

پریوش عاشقان و دلباختگان بسیار زیادی داشت لذا براستی نمی‌دانست که کدامیک را به شوهری برگزیند و به کدامیک پاسخ منفی بدهد. ملکه همواره به نصیحت کردن دخترش می‌پرداخت. او مشتاق بود که ازدواج دخترش را قبل از مرگ خویش به چشم ببیند امّا نصایح و التماس‌هایش هیچ تأثیری بر پرنسس نداشتند. ملکه سرانجام تصمیم گرفت که برای چاره جوئی این مشکل به نزد "ساحرۀ بیابان" (Desert fairy) برود و برای دفع لجاجت و خودسری دخترش راهنمائی بخواهد.

"ساحره صحرا" در جائی دور از شهر و آبادی زندگی می‌کرد. او توسط دو شیر وحشی و درنده محافظت می‌شد.

ملکه که از ماجرای "ساحره بیابان" و شیرهای محافظش آگاه بود بنابر توصیه ریش سفیدان و دنیا دیده‌های دربار تصمیم گرفت تا کیکی از ارزن، شکر، شکلات و تخم کروکودیل برای تطمیع و رفع خشم شیرهای وحشی محافظ ساحره تهیّه کند، تا بتواند با اهدای کیک به شیرها از میان آن دو عبورنماید و به "ساحره بیابان" نزدیک گردد.

ملکه چنین تصمیمی را به عمل در آورد و سپس بار سفر بَست. او مسافت زیادی را پیمود، تا اینکه خسته و کوفته برجا ماند لذا به ناچار در زیر درختی به استراحت پرداخت.

زمانیکه ملکه از خواب بیدار شد، ناگهان صدای غرش شیرهائی را شنید، که محافظان ساحرۀ بیابان بودند لذا با عجله به جستجوی کیک همراهش در درون وسایل خود پرداخت. او سرانجام با هر جان کندنی بود، کیک را از بار و بنه‌اش خارج ساخت و بسوی شیرهای خشمگین انداخت. ملکه که در معرض حملۀ شیرهای درنده قرار داشت، آنچنان ترسیده بود که احساس می‌کرد، هر لحظه توسط آنها دریده و بلعیده خواهد شد لذا از ترس چشم‌هایش را بَست.

هنوز لحظاتی بدین منوال نگذشته بود که ملکه صدای حضور کسی را از همان نزدیکی شنید بنابراین چشم‌هایش را گشود و مشاهده کرد که مردی کوچک اندام و زرد رنگ با قدی به اندازۀ یک متر بر روی شاخۀ درخت نشسته است و در حال پوست کندن و خوردن پرتقال می‌باشد.

"کوتولۀ زرد" که او را به خاطر رنگ پوست و درخت پرتقالی که غالباً بر رویش زندگی می‌کرد، به این نام می‌خواندند، گفت: آه ای ملکه، بگو چگونه از دست شیرهای درنده خلاص گردیده‌اید؟ برای این کار فقط یک راه چاره وجود داشت و شما حتماً به طریقی از آن مطلع شده‌اید. ملکه گرامی، من دقیقاً می دانم که برای چه منظوری به اینجا آمده‌اید. بنظرم بهتر است که دخترت را به ازدواج من در آورید. من قول می‌دهم که تا زنده‌ام از او بخوبی مراقبت و نگهداری نمایم. ملکه که از ترس قادر به نگاه کردن به چهرۀ زشت و ترسناک کوتولۀ زرد نبود، ناچاراً تسلیم شد و با درخواست وی موافقت کرد.

ملکه ناگهان از هوش رفت و لحظاتی بعد خود را در قصرش دید. او تمامی چیزهای عجیبی را که مشاهده کرده بود، رؤیا می‌پنداشت امّا یادآوری چند بارۀ این ماجراها به ملکه القاء می‌کرد که او احتمالاً دچار بیماری مالیخولیا شده است، در نتیجه گرفتار افسردگی شدیدی شد.

پرنسس جوان بزودی متوجّه افسردگی و پریشانی مادرش شد امّا هر چه تلاش کرد، نتوانست علت بیماری او را دریابد. پرنسس برای درمان بیماری ملکه مدتی پرس و جو نمود و دنبال درمان مناسب گشت ولیکن سرانجام در اوج ناامیدی تصمیم گرفت که نزد ساحرۀ بیابان برود و راه چاره‌ای برای رفع ناراحتی مادرش بیابد.

پرنسس نیز برای حفاظت از خویش در برابر حملۀ شیرهای درنده به پختن کیک مخصوص اقدام کرد. او مسافرتی همانند مادرش را آغاز کرد و دقیقاً ماجراهائی نظیر او را در مواجهه با مصائب پشت سر نهاد.

پرنسس پس از طی مسافتی بعید سرانجام خود را در زیر درخت پرتقالی مشاهده کرد، که شاخه‌هایی مملو از میوه داشت. پرنسس بر آن شد تا تعدادی از میوه‌های پرتقال را از شاخه‌های درخت بچیند و در سبدی که کیک را با آن حمل می‌کرد، بگذارد. او با اندکی تلاش توانست تعدادی از میوه‌های پرتقال را به دست آورد سپس در زیر درخت نشست و تا حد افراط از آنها خورد.

هنوز لحظاتی از مسرّت خوردن میوه‌های گوارای درخت پرتقال نگذشته بود که چشم پرنسس به دو قلاده شیر وحشی افتاد. آن‌ها غرش کنان به طرف پرنسس زیبا می‌آمدند. پرنسس کیک را که از سبد بیرون آورده بود، تا پرتقال‌ها را در آن بگذارد، بلافاصله بسوی شیرها انداخت. شیرها ناگهان از حرکت باز ماندند و به خوردن کیک مخصوص پرداختند.

پرنسس بزودی متوجه شد، که در چه مخمصه‌ای قرار دارد لذا از وضعیت رقّت باری که دچارش بود، بسیار متأسف گردید. پرنسس درحالیکه بر بخت بد خویش دشنام می‌داد، به ناگهان کوتولۀ زرد بر او ظاهر شد و گفت: پرنسس زیبا و دوست داشتنی، اشک‌هایتان را خشک کنید و به آنچه می گویم، با دقّت گوش فرا دهید. شما برای درمان ناراحتی ملکه هیچ نیازی به مراجعه کردن به ساحرۀ بیابان ندارید و در صورتیکه مایلید دلیل دلشوره و بدحالی مادرتان را بفهمید، باید برایتان بگویم که او اینک از قبول پیشنهادم برای موافقت با ازدواج من و شما نادم و پشیمان است. پرنسس پریوش بلافاصله حرف او را قطع کرد و گفت: چطور؟! یعنی مادرم بدون مشورت با من پذیرفته است، که من با شما ازدواج نمایم؟ او یقیناً این قول را از جهت ترس و واهمه‌ای که از شما داشته، قبول نموده است.

کوتولۀ زرد در پاسخ گفت: مطمئن باشید که هیچکس شما را برای پذیرفتن این ازدواج مسخره نخواهد کرد. به هر حال من به شما هشدار می‌دهم که مرا خشمگین نسازید. شما اگر مرا به ازدواج مفتخر نمائید آنگاه من برایتان مهربان‌ترین و دوست داشتنی‌ترین شوهر دنیا خواهم شد ولیکن اگر قول ملکه را برای ازدواج با من نادیده انگارید، باید بتوانید از خودتان در برابر شیرهای وحشی و درنده‌ام مراقبت کنید.

پرنسس با در نظر گرفتن شرایط نامساعدی که گرفتارش شده بود، بر وحشتش غلبه کرد و با لبخندی ساختگی به کوتولۀ زرد قول ازدواج داد امّا چنین می‌اندیشید که بدین ترتیب بزودی در رنج و عذابی بزرگ گرفتار خواهد شد. پرنسس از شدت ناراحتی به حالت بیحالی و غش دچار شد و بر زمین افتاد امّا زمانی که حالت عادی خویش را بازیافت، خود را در قصر ملکه و بر بستر نرم و راحت خویش یافت. او دریافت که اتاقش را با سلیقه و ظرافت تمام تزئین کرده‌اند. همچنین متوجه شد که یک تار موی قرمز رنگ به عنوان انگشتری بر دور یکی از انگشتانش بسته شده است ولیکن هر چه تقلا کرد، نتوانست آن را از انگشتش باز کند.

این ماجرا بزودی تأثیری همانند آنچه بر سر مادرش آورده بود، بر پرنسس جوان وارد ساخت. او براستی دچار نوعی مالیخولیا شده بود و این موضوع آنقدر پیشرفت کرد، تا اینکه تمامی طبیبان شهر از درمان وی اظهار عجز نمودند.

سرانجام با مشورت بزرگان و عاقلان دربار بنظر رسید که بهترین شیوه برای درمان پرنسس زیبا و بمنظور برگرداندن او به حالت سابق آن است که وی را به ازدواج ترغیب نمایند. این موضوع در فرصت مناسبی توسط ملکه با پرنسس زیبا در میان گذاشته شد و پرنسس نیز که از لجاجت پیشین اندکی کوتاه آمده بود، با پیشنهاد ازدواج با یکی از خواستگارانش موافقت نمود.

ملکه برای جلب اطمینان پرنسس زیبا قول داد که هیچگاه با ازدواج وی با خواستگارانی نظیر کوتولۀ زرد موافقت نخواهد شد و پرنسس باید خودشان از بین خواستگاران متعددی که برایش سرودست می‌شکستند، فرد مناسب و مقبول را برگزیند.

پرنسس عنوان کرد که شوهرش باید شخصی قدرتمند و دارای ثروت زیاد باشد بعلاوه او را با همۀ معایبش دوست بدارد. بنابراین پرنسس با دقت زیاد تمامی خواستگارانش را بر اساس معیارهائی که تعیین کرده بود، ارزیابی نمود و سرانجام پرنس سرزمین معادن طلا را به همسری برگزید.

روز برگزاری مراسم ازدواج با پیشنهاد بزرگان قوم و صلاحدید ملکه تعیین شد و سپس بهترین تدارکات با تلاش‌های فراوان مستخدمین و کارگزاران حکومتی و همکاری مردم برای برگزاری یک عروسی شاهانه فراهم گردیدند.

همزمان با اینکه پرنس و پرنسس خودشان را برای مراسم ازدواج آماده می‌ساختند، ناگهان همگی مشاهده کردند که کجاوه‌ای را به داخل قصر ملکه آوردند. همگی آنها با کمال تعجب دیدند که پیرزنی فرتوت در داخل کجاوه نشسته است، که در زشتی همتا ندارد. پیرزن با قرار گرفتن کجاوه بر روی حیاط قصر بلافاصله فریاد کشید: ملکه و پرنسس را فوراً نزد من بیاورید.

پیرزن لحظاتی بعد پس از حاضر شدن ملکه ابروان پُر پشتش را درهم کشید و رو به او گفت: شما باید قولی را که برای ازدواج پرنسس پریوش با پسرم کوتولۀ زرد داده‌اید، بخاطر آورید و به اجرای آن گردن نهید. من ساحرۀ بیابان هستم و اگر با ازدواج پرنسس و پسر عزیزم موافقت ننمائید، من هم قسم می‌خورم که با عصای جادوئی‌ام همه چیز را به آتش بکشم و همۀ شما را هلاک گردانم.

ملکه و پرنسس از این بیانات تهدید آمیز ساحرۀ بیابان دچار شوک شدند ولیکن پرنس معادن طلا بسیار عصبانی و خشمگین گردید بطوریکه شمشیر خویش را از غلاف مطلّا خارج نمود و نوک تیز آن را به سمت گلوی ساحرۀ زشت گرفت و گفت: حشرۀ بدبخت، به شما دستور می‌دهم که هرچه سریعتر از اینجا بروید و گرنه جانتان را بدون ترحّم خواهم گرفت.

پرنس هنوز کلامش را کاملاً ادا نکرده بود، که قسمت فوقانی کجاوه به سمت خارج باز شد و کوتولۀ زرد در حالیکه سوار بر یک گربه وحشی بود، از آن بیرون جهید و فوراً خود را در فاصلۀ بین پرنس و ساحره قرار داد و با صدای بلند بانگ برآورد: جوان عجول، شما باید خشم و غضب خود را بر من فرود آورید و نه بر ساحرۀ بیابان. من رقیب و هماورد تو هستم و ادعای همسری پرنسس زیبا را دارم. آیا خبر دارید که مادرش ملکه خیلی پیش از این قول همسری او را به من داده است؟ آیا شما حلقۀ نامزدی مرا که از یک تار موی قرمز تشکیل یافته است، بر گرداگرد انگشت دستش نمی‌بینید؟ بنابراین اگر آنچه پرنس اینک از من شنیده‌اند، هنوز ایشان را قانع نکرده است و هنوز هم از من عصبانی هستند و فریاد اعتراض بر می‌آورند پس ای مخلوق حقیر و موجود ناچیز توجّه داشته باشید، که من قصد دارم، تو را بخاطر گستاخی‌ات به شدت تنبیه نمایم و برای عبرت سایرین هلاک گردانم.

پس کوتولۀ زرد مهمیزش را بر بدن گربه وحی فشار داد و همزمان قمه بسیار بلندی را از نیام بیرون کشید و با صدائی رعب انگیز پرنس را به مبارزه طلبید. کوتولۀ زرد پس از ادای این جملات از گربه وحشی پیاده شد و در حیاط قصر فرود آمد.

خورشید این هنگام ناگهان چهره عوض کرد و به رنگ قرمز خونی در آمد. هوا در چشم بهم زدنی تیره و تاریک شد و رَعد رُعب انگیز شروع به غریدن نمود. آذرخش با قدرت تمام بر زمین شلاق می‌زد و در روشنائی آن همگی حاضرین مشاهده کردند که دو غول عظیم در دو طرف کوتولۀ زرد ایستاده‌اند و از دهان هر کدام شراره‌های آتش به بیرون می‌جهند.

پرنس با مشاهده چنین وقایعی از نشان دادن شهامت و شجاعت زودهنگام خویش پشیمان شد و تصمیم گرفت تا کوتولۀ زرد را بیش از این نرنجاند.

دلهرۀ پرنس زمانی به اوج خود رسید که ساحرۀ بیابان را در حال سوار شدن بر یک شیر بالدار مشاهده کرد. شیر بالدار مزبور دارای سری پوشیده از تعداد زیادی مار سمّی بود. هر کدام از مارها مجهز به نیزه‌ای بودند، که به سمت حاضرین نشانه می‌رفت.

مارها مرتباً به هر طرف نوسان می‌کردند و نیزه‌های خود را به سمت جلو فرود می‌آوردند. این حرکات آنقدر ادامه یافت تا نوک یکی از نیزه‌ها در بازوی ملکه فرود آمد و آن را زخمی و غرق در خون ساخت.

پرنس با دیدن خون هائی که از بازوی زخمی ملکه خارج می‌شد، موقتاً عشق و عاشقی را فراموش کرد و به کمک ملکه شتافت.

کوتولۀ زرد از این فرصت استفاده کرد و با زیرکی و چابکی جَستی زد و مجدداً بر روی گربه وحشی پرید. او خود را سریعاً به ایوان قصر رسانید و پرنسس زیبا را ربود و با خود به بالای قصر برد سپس بزودی از آنجا ناپدید گردید.

پرنس مات و مبهوت برجا مانده بود و از مشاهدۀ اتفاقات عجیب و غریب گیج شده بود. او ناگهان غباری در نزدیکی خویش مشاهده کرد ولیکن قبل از آنکه واکنشی از خود نشان بدهد، توسط نیروئی غیر عادی به هوا بلند شد.

ماجرا از این قرار بود که ساحرۀ بیابان دل به عشق پرنس معادن طلا بسته بود و می‌خواست پرنس را با خود ببرد و به اجبار نزد خویش نگهدارد. بنابراین پرنس را به غاری تاریک و وحشتناک منتقل ساخت و امیدوار بود که پرنس پس از مدتی پرنسس پریوش را فراموش کند و به وی دل ببندد امّا پس از مدتی دریافت که نقشه‌اش تأثیری بر علاقۀ پرنس نسبت به پرنسس زیبا نداشته است.

پس از این ساحرۀ بیابان دستور داد تا پرنس را به قصر مجلل وی منتقل نمایند. این رفتار گرچه خوشایند ساحره بود ولیکن برای پرنس یقیناً بسیار زجرآور تلقی می‌گردید. به دنبال این دستور پرنس را درون کالسکه‌ای که در هوا شناور مانده بود و اینک توسط چندین قو حرکت می‌کرد، نشاندند. آن‌ها بزودی در آسمان اوج گرفتند و بر فراز ابرها به پرواز در آمدند.

پرنس از مشاهدۀ این رفتارها آنچنان مات و مبهوت مانده بود، که موقتاً قدرت تکلم خود را از دست داد. کالسکه همچنان در آسمان پرواز می‌کرد تا اینکه بر فراز قصری بزرگ رسیدند. پرنس از بالای ابرها نظری به آن قصر انداخت. او با کمال تعجب مشاهده کرد که پرنسس پریوش اینک همراه با ندیمه‌های بسیارش در قصری بزرگ با نمائی از سنگ‌های صیقلی بسیار با شکوه زندگی می‌کند. پرنس از دیدن این وقایع آنچنان ناراحت شد که سرش را به جانب دیگر برگرداند و اشک‌هایش را با پشت دست زدود.

پرنسس پریوش نیز ناگهان چشمش به آسمان افتاد. او کالسکه‌ای زرین را مشاهده می‌کرد، که توسط چندین قو در آسمان به پرواز در آمده بود. او هنگامی که پرنس را در کنار ساحرۀ بیابان که اینک با قدرت جادو خود را آراسته و زیبا ساخته بود، دید؛ بسیار ناراحت و غمگین گشت.

پرنس حس خوبی در برابر قدرت جادوئی ساحره نداشت و مدام در صدد آن بود که به طریقی از سلطه و اسارت وی بگریزد. او احساس می‌کرد که در شرایط فعلی هر تلاشی برای فرار بی ثمر خواهد بود لذا می‌خواست طوری وانمود نماید، تا ساحره باور کند که پرنس نیز عاشق او شده است و بسیار دوستش می‌دارد.

آن‌ها سرانجام پس از مدتی که با کالسکه زرین در آسمان پرواز کردند، به قصری مجلل و باشکوه نقل مکان نمودند. این قصر زیبا از یک طرف با دیوارهای زمرد سبز محصور بود و از سه طرف دیگر به صخره‌های خشنی ختم می‌شد، که مشرف به دریای خروشان بودند.

پرنس وانمود می‌کرد که وابستگی شدیدی به ساحره یافته است و بدین ترتیب او را راضی می‌ساخت تا اغلب به اتفاق به قدم زدن در ساحل صخره‌ای بپردازند. در اینجا یک روز پرنس صدائی از جانب دریا شنید. او زمانی که بیشتر دقت نمود، از دیدن یک پری دریائی به شدت حیرت کرد. پری دریائی در حال شنا کردن به طرف پرنس بود و با لبخند به او می‌نگریست.

پری دریائی سرانجام به سخن در آمد و گفت: آه ای پرنس معادن طلا، من از تمامی آنچه بر شما و پرنسس پریوش گذشته است، بخوبی آگاهم. شما نباید فکر کنید که این رفتار من حیله‌ای از جانب ساحرۀ بیابان برای آزمودن شما است زیرا من از دشمنان دیرینه و سرسخت ساحره و پسر نابکارش کوتولۀ زرد هستم. بنابراین اگر شما به من اعتماد داشته باشید آنگاه من هم می‌توانم به شما مساعدت نمایم تا از این مخمصه رهائی یابید. البته این آزادی علاوه بر شما شامل پرنسس پریوش نیز خواهد شد.

پرنس از شنیدن چنین نویدهای مسرّت بخش و امیدوار کننده‌ای به پری دریائی گفت که به او اعتماد دارد و هر آنچه او بگوید، انجام می‌دهد.

پری دریائی از پرنس خواست تا بر روی دُم او سوار شود و باله‌هایش را محکم بچسبد. پری دریائی آنگاه به شنا کردن در دریای بیکران پرداخت و بدین ترتیب از قصری که پرنس در آن محبوس شده بود، گریختند.

آن دو پس از اینکه به اندازه کافی از قصر ساحرۀ بیابان فاصله گرفتند آنگاه پری دریائی به پرنس گفت: اینک ما بسوی قصری می‌رویم که پرنسس زیبا در داخل آن در اسارت کوتولۀ زرد به تلخی روزگار می‌گذراند. مطلع باشید که شما در این راه باید با دشمنان زیادی به نبرد برخیزید، تا در نهایت بتوانید به قصر کوتوله زرد دست یابید. بنابراین من شمشیری را به شما می‌دهم تا بتوانید بر هر دشمنی چیره شوید. بخاطر داشته باشید که هیچگاه نباید اجازه بدهید، تا آن را از دستتان خارج سازند.

پرنس نیز از پری دریائی بخاطر هر آنچه تاکنون برایش انجام داده بود، تشکر نمود.

لحظاتی بدینگونه سپری شدند و پری دریائی شناکنان خود را به ساحل رساند. او پس از اینکه پرنس را در ساحل پیاده کرد، با وی خداحافظی نمود. پری دریائی به پرنس قول داد که هر زمان نیازی به حضورش باشد، بی درنگ به کمک وی خواهد شتافت.

پرنس شجاعانه به پیشروی به داخل قصر کوتولۀ زرد پرداخت. او پس از چند گام با دو موجود عجیب و شریر مواجه گردید. آن دو موجود عجیب دارای بدنی همانند شیر درنده و سر و سینه‌ای زنانه بودند. پرنس شمشیر اهدائی پری دریائی را از نیام بیرون کشید و تیغۀ تیز آن را روانۀ پیکر آنان نمود و در اندک زمانی هر دو موجود را به هلاکت رساند. پرنس هنوز از این ماجرا کاملاً فراغت نیافته بود، که ناگهان شش اژدها در مقابلش ظاهر شدند و با خشم بسیار بسوی پرنس حمله آوردند امّا پرنس با دلیری بی مانند به مقابله با آنها بر آمد و همگی شش اژدها را کشت.

پرنس آنگاه با بیست و چهار زن بسیار زیبا و فریبنده مواجه شد که در وجاهت همانند حوریان بهشتی بودند. آن‌ها هر کدام تاجی از گل‌های رنگارنگ و دل انگیز بر سر داشتند. پرنس با دیدن زنان زیبارو از تعجب بر جای خویش ایستاد و گام دیگری به جلو بر نداشت. او به هیچوجه قصد نداشت که از جانب وی آسیبی به چنین موجودات زیبائی وارد شود. این زمان پرنس کاملاً مستأصل مانده بود که صدائی آشنا به گوش وی رسید. صدا با لحنی آمرانه به وی نهیب می‌زد: به آن زنان حمله کنید. به زنان زیبارو حمله کنید و همگی آنها را نابود سازید و گرنه پرنسس پریوش را برای همیشه از دست خواهید داد. پرنس با شنیدن این صدا بلافاصله خودش را به میان زنان زیبارو انداخت و شمشیر براّن را بر چپ و راست فرود آورد، تا اینکه در اندک زمانی هیچ آثاری از آنان برجا نماند.

پرنس پس از فراغت از گروه زنان افسونگر به داخل قصر رفت.  جائیکه انتظار داشت، پرنسس زیبا را در آنجا زندانی کرده باشند. پرنس در اندک زمانی موفق به یافتن پرنسس شد. او با دیدن پرنسس که تنها و یگانه بر بالکن قصر ایستاده بود، به سمت وی دوید و شادمانه بانگ بر آورد: آه، ای پرنسس زیبا و وفادار، من اینک از دیدارتان بی اندازه مسرور گردیده‌ام.

پرنسس که از این رُخداد غیر منتظره بسیار حیرت کرده بود، با ریشخند پاسخ داد: عاشق وفادار!!

پرنسس آنگاه چهرۀ خویش از پرنس بر گردانید و گفت: آیا می‌خواهید که من همنشینی تو را با زنان زیبارو در داخل کالسکه هوائی نادیده انگارم؟ براستی آنان این زمان کجا هستند؟

پرنس بنرمی پاسخ داد: حق با شما است. من تمامی این اعمالی را که عنوان کرده‌اید، انجام داده‌ام امّا آنها تماماً ناشی از نقشه‌های مکارانۀ ساحرۀ بیابان بودند. او مرا با زور به قصر بزرگی برد و در آنجا زندانی نمود. من مدت‌ها با افسردگی با وی در آنجا بسر بردم و مدام در اندیشه رسیدن به نزدتان روزگار می‌گذراندم و اینک با کمک‌های پری دریائی و تحمل مشکلات بسیار زیاد برای رهائی شما آمده‌ام. او بود که این شمشیر سحرآمیز را به من هدیه داد تا بر دشمنانم فائق آیم. پرنس پس از ادای این کلمات، خویش را به زیر پاهای پرنسس پریوش انداخت و از او درخواست بخشش کرد.

پرنسس که دلش به رحم آمده بود، گفت: برخیزید امّا یقین بدانید که کوتولۀ زرد بزودی از وجود شما آگاه می‌گردد. پس بهتر است سریعاً بروید و در پشت یکی از بوته‌های باغ پنهان گردید تا راه چاره‌ای بیابم.

این زمان ناگهان کوتولۀ زرد ظاهر شد و دست‌های پرنس را محکم از پشت گرفت. او بلافاصله شمشیر سحرآمیز را از دست پرنس خارج ساخت و کلماتی رمز آلود بر زبان راند. ناگهان یک جفت غول وحشتناک در آنجا ظاهر شدند و پرنس بیچاره را با دستبند آهنین در بند کردند و در مقابل کوتولۀ زرد نگهداشتند..

کوتولۀ زرد تبسّمی بر لبانش آورد و گفت: اینک رقیب و حریف مقدّر من در دستانم اسیر و زبون گردیده است. به هر حال من یک شانس به شما می‌دهم و آن اینکه اگر با ازدواج من و پرنسس موافقت نمائید و باعث گردید تا پرنسس پریوش با رضایت به همسری من در آید آنگاه زندگی‌ات را بر شما می‌بخشم و سریعاً آزادت می‌کنم.

پرنس بی درنگ گفت: نه، من هیچگاه چنین عمل زشت و ناجوانمردانه‌ای را انجام نمی‌دهم و برای رهائی جان خویش به بدبختی پرنسس راضی نخواهم شد.

کوتولۀ زرد از این پاسخ سرسختانۀ پرنس بسیار خشمگین گردید و شدیداً بر آشفت آنچنانکه بی درنگ خنجری که بر کمر بسته بود، از غلاف در آورد و تیغۀ تیز آن را با تمام قدرت بر قلب پرنس فرو کرد و او را کشت.

پرنسس دلشکسته برای لحظاتی مات و مبهوت برجایش میخکوب شده بود امّا بلافاصله به خودش آمد و بر کوتولۀ زرد فریاد زد: شما موجود زشت و ترسناکی هستید که التماس کردن هیچ فائده ای ندارد. شاید شما این زمان بر قدرت جادوئی متکی باشید امّا بزودی بواسطه ظلم و جورتان از بین خواهید رفت. من این لحظه می‌خواهم بخاطر عشقی که به پرنس معادن طلا در قلبم احساس می‌کنم، دست از جان خویش بشویم و بمیرم. پرنسس پس از ادای این عبارات بلافاصله خودش را از ایوان قصر به پائین انداخت و در دَم جان سپرد. بدین ترتیب آنچنانکه سرنوشت رقم زده بود، زندگی دو دلداده به پایان رسید و خوشی و شادکامی نصیب آنان نگردید. سرانجام پری دریائی از شنیدن ماجرای پرنس معادن طلا و پرنسس پریوش بسیار متأسف گردید. او تمامی قدرت خویش را که در شمشیر جادوئی نهاده بود، مجدداً بکار گرفت و توانست دو دلداده را به دو درخت نخل جوان تبدیل سازد و آنها را در یک باغ بزرگ در کنار یکدیگر استقرار بخشد. آن دو درخت تا سال‌های بسیار در کنار همدیگر رشد کردند و ثمر دادند. شاخه‌های آنها در اثر مرور زمان آنچنان در همدیگر تنیده شدند، که از دور به شکل درختی واحد به چشم می‌آمدند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان ترجمه «کوتوله زرد» نویسنده «داینا مالوک»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692