داستان «کوچک‌ترین شوالیه» نویسنده «کارول مور»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

esmaeile poorkazem

آنچه در پی می‌آید، درباره نبرد کوچکترین شوالیه کشور انگلیس است که با اژدهایی هولناک به جدال پرداخت و با نجات مردم از چنگال نابودگرش به حفظ نظام پادشاهی در آن کشور اهتمام ورزید.

***

در زمان‌های بسیار دور حتی پیشتر از دوران "آرتور شاه" در مکانی دور فردی بنام "بلاک اسمیت" زندگی می‌کرد که قدی حدود 3 فوت معادل یک متر داشت. ارتفاع او آنقدر کوتاه بود که برای گذاشتن پایش بر رکاب یک مرکب قوی و جنگی به چهار پایه‌ای نیاز داشت. این موضوع بهیچوجه مایه نگرانیش نمی‌شد زیرا اگرچه او قدی کوتاه داشت ولی بسیار دلیر و شجاع بود. در حقیقت او همواره در قلبش آرزویی بزرگ پنهان کرده بود و آن اینکه یکروز شوالیه‌ای بشود که بتواند روی دست همه‌ی شاهزادگان انگلیس بلند شود و بر تمام آنها پیشی گیرد و با پرنسس زیبا ازدواج کند.

پرنسس زیبا تنها فرزند پادشاه و ملکه بود. او وقتی فهمید که "بلاک اسمیت" کوتاه قامت با تمام وجود عاشقش شده است، بهیچوجه حیرت نکرد زیرا شاهزاده خانم علاوه بر زیبایی، بسیار عاقل و فهیم بود. اتفاقاً قد پرنسس دلربا حتی از "بلاک اسمیت" هم کوتاهتر بود. شاهزاده خانم چشمانی جذاب و گیسوانی بلند و ابریشمی داشت که همواره آنها را با روبانی بلند و قرمز رنگ می‌پیچید.

ولیکن افسوس که "بلاک اسمیت" کوچک فقط می‌توانست شاهزاده خانم زیبا و دلفریب را از فاصله دور ببیند و او را در دل تحسین کند زیرا او در هر صورت یک پرنسس بود درحالیکه "بلاک اسمیت" فقط یک فرد عادی محسوب می‌شد که حتی قد و قامت مناسبی هم نداشت.

هفته‌ها و ماه‌ها بدین منوال گذشتند تا اینکه یکروز اژدهایی وحشتناک وارد قلمرو پادشاهی انگلیس شد. او بر روی هر کسی که در سر راهش قرار می‌گرفت، فوران آتش دهانش را نثار می‌کرد. اژدها تمامی خانه‌ها را پایمال می‌کرد و مزارع و باغات را می‌سوزانید. بسیاری از شوالیه‌ها به مبارزه با اژدها شتافتند امّا سلاح‌هایشان بر پوست سخت و ضخیم اژدها کارگر نمی‌افتاد.

اژدها هر شب دوباره به غار محل زندگیش در کوهستان بر می‌گشت که اطرافش را درّه‌ای باریک و عمیق احاطه کرده بود. همه می‌دانستند که اژدها افسون شده است و توسط یک طلسم محافظت می‌گردد. اژدها مدعی شده بود که:

اگر کسی بخواهد طلسم مرا از بین ببرد و مرا بکشد، باید هزار شمشیر به همراه داشته باشد و بتواند از همه آن‌ها به‌طور همزمان استفاده کند سپس پلی بر روی درّه عمیق بسازد تا بتواند خود را به خوابگاه من برساند آنگاه برای مغلوب ساختن من فنجانی خالی را بیاورد درحالیکه پُر است.

بسیاری از شوالیه‌ها به جنگ اژدها رفتند و دیگر برنگشتند و بسیاری دیگر از شوالیه‌ها در زمان حمله اژدها به قصر کشته و یا مجروح گردیدند. اژدها هر روز بیش از روز قبل به قصر پادشاه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و تهدیداتش را بر کاخ نشینان بیشتر و بیشتر می‌کرد.

یکروز پادشاه اعلام نمود که نیمی از سلطنت خود را به کسی خواهد داد که بتواند اژدها را از بین ببرد. شوالیه‌های شجاع بسیاری از سراسر کشور و حتی کشورهای دور و نزدیک به آنجا سرازیر شدند. بسیاری از آنها آنچنان قوی، نترس و دلاور بودند که کسی تا آنزمان نظیرشان را ندیده بود. هنوز مدتی نگذشته بود که بیش از یک هزار نفر از شوالیه‌های شجاع و نامدار در آنجا جمع شدند و خود را برای حمله‌ای بزرگ و همزمان به اژدها آماده ساختند.

اژدها با دیدن آنها شروع به حمله کرد. او با هر بار کوبیدن بال‌های بسیار بزرگش باعث افتادن بیش از 50 شوالیه از اسب‌هایشان بر زمین می‌شد و آنگاه آتش دهانش را بر سر بقیّه آن‌ها می‌پاشید و نابودشان می‌کرد.

او می‌گفت:

شما فکر می‌کنید که من موجودی بیهوده و ناتوان هستم درحالیکه با هزاران جنگجو و شوالیه هم کاری از پیش نمی‌برید بلکه فقط یک مرد، فقط یک مرد با هزاران شمشیر خواهد توانست و این است تدبیر نهایی و رمز پیروزی شما.

پادشاه در کمال نا امیدی و بیچارگی بار دیگر اعلام داشت که هر کس بتواند راه چاره‌ای برای مشکل اژدها بیابد و آنرا بکشد آنگاه پادشاه در برآوردن آرزوهایش بسیار خواهد کوشید.

همه‌ی جوانان مسلح می‌شدند و خود را آماده‌ی کارزار می‌کردند و در پی راه چاره‌ای می‌گشتند امّا این موضوع فقط به نفع بازرگانان تمام می‌شد و آنها هر شمشیری که در کشور

 بود، از انواع شمشیرهای پهن، باریک، بسیار تیز، بسیار کنُد، تجملی و حتی شمشیرهای بسیار کوچک را جمع آوری و بفروش می‌رسانیدند. در این میان حتی خنجرها هم با قیمت‌های گزاف معامله گردیدند چنانکه برخی شوالیه‌ها با گونی‌هایی مملو از خنجرهای تیز آماده پیکار گشتند.

حالا به وسایلی نیاز بود تا به کمک آنها پلی بر روی درّه عمیق تا غار اژدها احداث شود. مواد لازم برای ساخت انواع و اقسام پل‌ها نظیر: چوب، سنگ، طناب و ریسمان فراهم گردیدند که همه این وسایل نیازمند گاری‌هایی بودند تا آنها را حمل کنند و حیواناتی که گاری‌ها را بکشند. بنابراین شروع به جمع آوری تعداد زیادی ارابه، اسب، الاغ و گاونر نمودند.

عاقبت تاجران به حراج کالاهای خود پرداختند. آن‌ها تمامی ظروف کریستال، ظروف چوبی، انواع فنجان، انواع و اقسام البسه و پارچه‌های گران بهاء، نوشیدنی‌ها، خوراکی‌ها و سایر مال التجاره‌ی خود را نیز فروختند. در حقیقت هیچگاه در تمامی سرزمین‌های پادشاهی چنین خرید و فروشی سابقه نداشت. تمامی وسایل به ناگهان بفروش رسیدند تا جائیکه دیگر هیچ کالا و یا غذایی به‌جز آب برای فروش عرضه نمی‌گردید. تاجران تمامی انبان‌ها و صندوق‌های خود را مملو از پول و طلا کرده بودند و چیزی برای دفاع از آن در برابر حمله اژدها برجا نمانده بود. گوشه و کنار شهر از زباله و آشغال آکنده گردید و سراسر کشور را تشویش و آشفتگی فرا گرفت.

این زمان تنها قلب کوچک "بلاک اسمیت" هنوز از امید سرشار بود و اینکه سرانجام دست پرنسس زیبا را در دستانش خواهد گرفت. او شمشیر و زرهی برای خود ساخت که مواد اولیه آنها را از آهن‌های قراضه و اجناس دور انداختنی فراهم ساخته بود. "بلاک اسمیت" سرانجام سوار اسب کوچکش شد و به طرف دربار پادشاهی حرکت نمود. او وقتی به حضور پادشاه شرفیاب شد، ابتدا تعظیم کرد و سپس گفت:

عالیجناب، آرزو دارم که مرا به مقام شوالیه ارتقاء دهید زیرا می دانم که می‌توانم حکومت شما را از شرّ این غول وحشتناک برهانم.

در یک لحظه سکوت همه‌ی بارگاه سلطنتی را فرا گرفت امّا به ناگهان سکوت شکست و تمامی حضار حتی پرنسس زیبا شروع به خندیدن کردند. آن‌ها آنقدر خندیدند و خندیدند تا اینکه گوش‌های "بلاک اسمیت" کوچک از شرم و خجالت قرمز شدند. آنگاه پادشاه گفت: امّا به گمانم شما در قیاس با قدرت عظیم اژدها چیزی برای عرضه ندارید. او ممکن است به مبارزه با تو بپردازد ولی تو در مقابلش بسیار کوچک و حقیر هستی.

"بلاک اسمیت" کوچک اندام شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: درست است که من ریز و خُرد هستم امّا آماده نبردم و از چیزی نمی‌هراسم.

پرنسس بسیار تحت تأثیر قرار گرفت. برای او واضح بود که "بلاک اسمیت" مردی شجاع و درستکار است. پس گفت: پدرجان، خواهش می‌کنم به خاطر من ایشان را برای امروز به مقام شوالیه منصوب کنید. شما قول‌های بسیاری برای کسانی داده‌اید که بتوانند اژدها را بکشند لذا من فکر می‌کنم که او هم سزاوار برخورداری از چنین شانسی باشد.

پادشاه نتوانست تقاضای تنها دخترش را نپذیرد لذا از تختش فرود آمد و با گذاردن عصای زرین سلطنتی بر شانه‌های "بلاک اسمیت" لقب شوالیه را به وی اعطا نمود.

این زمان پرنسس هم در یک حرکت ناگهانی و سریع بدون اینکه دیگران متوّجه شوند، اقدام به کندن یکی از تار موهای طلایی و بلندش از میان خرمن بیشمار گیسوان زیبا و دلفریبش نمود و آنرا در دست‌های شوالیه کوچک اندام نهاد.

"بلاک اسمیت" بلافاصله تار موی پرنسس را در زیر لباس و نزدیک قلبش قرار داد. او اینک از خوشحالی و شعف بر پاهایش بند نمی‌شد آنچنان که می‌خواست به پرواز درآید.

پرنسس رو کرد به او و گفت: شوالیه شجاع من، به گمانم آینده درخشانی در انتظار تو باشد. شاید تو بتوانی ناجی مردم و کشورمان باشی.

 پس "بلاک اسمیت" سوار اسب کوچکش شد و برای یافتن اژدها به راه افتاد. او در راه با شوالیه‌های خسته و درمانده‌ی بسیاری مواجه گردید تا اینکه یکی از آنها از روی خیرخواهی و برای یاری او گفت: برگرد، هیچ مردی توان حمل و بکار بردن هزار شمشیر را ندارد. هیچکس نمی‌تواند بر روی چنان درّه‌ای پل بسازد و یا فنجانی خالی را بیابد که پُر هم باشد. مطمنئاً تمامی این ماجرا و حکایت حیله‌ای بیش نیست و فقط برای گمراه کردن شوالیه‌ها است. سرانجام وقتی آن شخص از عزم و اراده "بلاک اسمیت" برای ادامه راهش پی برد، او را به‌نوعی یک احمق دانست.

شوالیه کوچک نیمی از روز را به پیمودن مسیر پرداخت تا اینکه چیزی را در زیر یک درخت و در حاشیه جاده مشاهده کرد. آن چیز یک کندوی زنبور عسل بود. پس شوالیه کوچک از روی خیر خواهی آنرا برداشت و بر روی شاخه‌ی درخت قرار داد که به ناگهان صدایی ظریف و وزووز مانند به گوشش

 رسید: ای مرد، ما از قصد و نیّت خیر تو باخبریم امّا لطفاً ما را بر روی درخت نگذار زیرا هر شوالیه‌ای که از اینجا می‌گذرد، شمشیرش را با دیدن ما از غلاف می‌کشد و ضربتی به کندوی ما می زند و ما را مجدداً بر خاک می‌اندازد. ما از شما می‌خواهیم که کندوی ما را با خودتان به هرکجا می‌روید، همراه ببرید. ما دعایتان می‌کنیم و شاید روزی به دردتان بخوریم.

شوالیه کوچک این خواسته آنها را پذیرفت بنابراین کندوی زنبورها را با دقّت در پارچه‌ای گره زد و بر زین اسبش گذارد. هنوز مدتی نگذشته بود که اژدها پیدا شد. اژدها با دیدن شوالیه کوچک از اوج آسمان فرود آمد و در نزدیکی او بر زمین نشست و گفت: تو خیلی کوچک و ناچیز هستی آنچنانکه من تو را به اندازه یک نخود می‌بینم پس به خانه‌ات برگرد و اشخاص بزرگتری برایم بفرست زیرا جدال با تو برایم بی ارزش و مایه خفت و خجالت است.

شوالیه کوچک از حرف‌های اژدها برافروخته شد و خود را آماده جدال نمود ولی اژدها با دیدن این حالت غرش آغاز کرد و گفت: من تو را از ترس زهره ترک خواهم کرد. تو فقط می‌توانی اگر فرصتی بیابی از پشت بر سرم ضربه‌ای ناچیز بزنی زیرا اگر از جلو به من حمله کنی آنگاه می‌توانم با آتش گداخته‌ات کنم که آنوقت تو بسان یک تکه نان برشته برای من خواهی بود.

ناگهان از کوله پشتی شوالیه کوچک صدای وزووز به گوش رسید و یک زنبور خود را به بیرون از کوله پشتی رسانید سپس پرواز کرد و در نزدیکی گوش شوالیه متوقف گردید و به او گفت: ما راه چاره‌ای می‌شناسیم که می‌توانی با آن به مقابله با اژدها بپردازی. تو باید کندوی ما را به طرف اژدها پرتاب کنی تا ما از تو محافظت نمائیم.

شوالیه کندو را از کوله پشتی خارج کرد و آنرا به طرف سر اژدها پرتاب نمود که ناگهان هزار زنبور با هزار نیش کوچک و آماده به پرواز درآمدند. آن‌ها پی در پی به اژدها حمله می‌کردند و به او نیش می‌زدند.

چشمان اژدها در اثر نیش‌های زنبورها آنچنان متورّم شده بود که هیچ جا را نمی‌دید. اژدها از درد به خودش می‌پیچید و از عصبانیت می‌خواست بترکد پس جستی زد و به آسمان پرواز کرد و به سمت غار محل اقامتش در کوهستان عزیمت نمود.

شوالیه کوچک سوار اسبش شد و او را تعقیب کرد امّا وقتی که به سکونتگاه اژدها رسید، مشاهده کرد که درّه‌ای عظیم با پرتگاهی وحشتناک وجود دارد که ساختن پل بر روی آن نیازمند یکسال تلاش خواهد بود. بنابراین او نشست و شروع به فکر کردن نمود. در این اثناء به یاد پرنسس افتاد و از جیب خود تار موی ابریشمی شاهزاده خانم را درآورد.

بار دیگر صدای وزووز از کوله پشتی بلند شد و یک زنبور از آن بیرون آمد. شوالیه کوچک از او پرسید: چه اتفاقی برایتان افتاده است؟

زنبور گفت: این کار بسیار ساده است و باید پلی را در اینجا بزنیم. پلی که از یک تارموی انسان ساخته شده باشد پس بیا و انتهای موی پرنسس را به پشت من گره بزن تا من با پرواز آنرا به سمت دیگر درّه ببرم و به تخته سنگ نزدیک غار اژدها ببندم.

اینکار انجام شد ولی شوالیه کوچک از کارآیی و موفقیت اینکار مطمئن نبود تا اینکه نیمی از فاصله درّه را بر روی تارمو طی کرد. او اینک مانند یک بندباز و با حفظ تعادل حرکت می‌کرد. تار موی پرنسس انگار جادو شده بود زیرا آنچنان کشیده گردید که سراسر عرض درّه را طی کرد و ثانیاً وزن شوالیه کوچک را نیز تحمل نمود.

شوالیه کوچک از پل مویی گذشت و خود را به ورودی غار اژدها رسانید و آنگاه نگاهش را به داخل غار دوخت. او اژدها را در گوشه‌ای دور درون غار مشاهده کرد. او دید که اژدها در کمال درماندگی و با چشمانی متورّم دراز کشیده و زبان سه شاخه‌اش بر روی زمین قرار گرفته است.

اژدها صدای نزدیک شدن چیزی را شنید و با حس بویایی‌اش حضور شوالیه را فهمید پس گفت: ای کسی که به اینجا آمده‌ای، من هشدار می‌دهم که وارد غار من نشوی زیرا تو را خواهم کشت. این کار بسیار سخت و ابلهانه‌ای است که خود را با آن درگیر کرده‌ای درحالیکه در اینجا طلسمی وجود دارد که تو قادر به شکستن آن نیستی.

امّا شوالیه کوچک اصلاً هراسان نشد بعلاوه او با قلب مهربانی که داشت برای اژدها بسیار متأثر گردید. او می‌خواست که به این حیوان عجیب و نگون بخت کمک نماید پس خواست که به او آب بدهد و تورّم چشم‌هایش را تسکین بخشد. شوالیه کوچک از غار خارج شد، از شیب تند صخره‌ها پائین آمد و خود را به جویبار پائین درّه رسانید. در آنجا مقدار زیادی آب جریان داشت امّا هیچ وسیله‌ای به همراه نداشت تا آنرا از آب پُر کند و برای اژدها ببرد. پس به جستجو پرداخت و سرانجام فنجانی چوبی را پیدا کرد که سایر شوالیه‌ها آنرا به دور انداخته بودند. او ابتدا فنجان را از شن‌ها پاک کرد سپس با آب پُر نمود و به بالای درّه برگشت امّا وقتی به نزدیک اژدها رسید، فهمید که علاوه بر پریدگی لبه فنجان، شکافی باریک نیز در آن وجود دارد که قبلاً آنرا ندیده بود و بدینگونه تمامی آب فنجان در ضمن بالا آمدن از درّه فرو ریخته بود.

 پس رو به اژدها کرد و گفت: من بسیار متأسفم زیرا قصد داشتم که به تو کمک کنم و حقیقتاً در این راستا کوشش نمودم امّا اینک فنجانم از آب خالی است.

در میان بهت و تعجب او بود که اژدها غرشی از شادی برآورد و گفت: ممنونم، من از شما شوالیه کوچک و شجاع بسیار ممنونم. شما مرا نجات دادید. بسیار خوب، درست است که فنجانت خالی است امّا در حقیقت از مهربانی لبریز است. تو باید بدانی که با آوردن یک فنجان خالی از آب ولی پُر از مهر و محبت توانسته‌ای مرا از قید جادو آزاد کنی. من پیش از این یک اژدهای خوب و مهربان بودم تا اینکه گرفتار جادوگری شریر شدم. او مرا لعنت و نفرین کرد و بدینگونه آلت دست خویش ساخت. من هر آینه مدیون شما هستم و حالا بسیار بسیار خوشحالم. ایدون اجازه بده تا تو را به خانه‌ات برسانم و تا زنده‌ام از تو و خانواده‌ات محافظت کنم. من به تو دروغ نمی‌گویم. من می‌توانم بال‌های پرواز تو و تو چشم‌های بینای من باشی.

شوالیه کوچک بسیار متعجب و مبهوت مانده بود امّا از خوشحالی در پوست نمی‌گنجید. اژدهای بدکار پیشین حالا دیگر میلی به بدکاری و پلشتی نداشت بلکه تا آن زمان فقط برای مدتی افسون و جادو شده و اینک این معضل توسط شوالیه کوچک برطرف گردیده بود بطوریکه اژدها می‌خواست به‌عنوان یک خادم خوب به او و مردم کشورش کمک کند.

اولین کاری که شوالیه کوچک انجام داد، این بود که کندوی زنبورها را بر بالای تخته سنگی بزرگ در نزدیکی غار اژدها قرار دهد. زنبورها از خوشحالی و هیجان به جنب و جوش پرداختند، چه اینک آنها خانه‌ای جدید داشتند که در محلی امن و خلوت قرار داشت. محلی که جویباری در پائین آن جاری و اطرافش مملو از گل‌های زیبا و شهدزا بود و زنبورها می‌توانستند بدینوسیله هر چه می‌خواهند، عسل درست کنند.

 سپس شوالیه کوچک سوار اژدهای پرنده شد و به طرف خانه‌اش پرواز کرد درحالیکه اسبش به دنبال آنها بر روی زمین به تاخت می‌آمد. پادشاه و تمامی مردم با دیدن این ماجرا وحشت زده شدند و تنها پرنسس زیبا بود که به شوالیه کوچک کاملاً اعتماد داشت. او بلافاصله دستور داد تا مرحمی شفابخش برای چشمان اژدها فراهم سازند و با جدیت به درمانش بپردازند.

چند روزی با شادی و خوشی گذشت. تمامی مردم به خانه‌هایشان برگشتند. شوالیه کوچک هم با پرنسس زیبا ازدواج کرد و پادشاه همانگونه که قول داده بود، نیمی از سلطنتش را هدیه ازدواج آنها کرد. چشمان اژدها شفا یافتند و او به وعده‌اش عمل نمود و تا پایان عمر شوالیه کوچک با نهایت صداقت و جوانمردی به مراقبت از او، خانواده و سرزمینش پرداخت.

شوالیه کوچک و پرنسس زیبا صاحب 7 فرزند شدند. بچّه ها اغلب اوقات بر اژدها سوار می‌شدند و به بازیگوشی می‌پرداختند. آن‌ها سال‌های سال به خوبی و خوشی زندگی کردند آنچنانکه یادشان تاکنون بر ذهن‌ها و زبان‌ها باقیمانده است. ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «کوچک‌ترین شوالیه» نویسنده «کارول مور»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692