حمام ترکی نویسنده«کاترین منسفیلد» مترجم«غلام مرادی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

حمام ترکی نویسنده«کاترین منسفیلد» مترجم«غلام مرادی»

آشنایی کوتاه با نویسنده

«کاترین منسفیلد» نویسنده ی نوگرای اهل نیوزیلند در سال در چهاردهم اکتبر سال 1888 در ویلینگتون به دنیا آمد و در نهم ژانویه سال 1923 چشم از جهان فرو بست. وی بیش از 35 سال عمر نکرد، ولی در طول این زندگی کوتاه، داستان های کوتاه درخور تحسینی را خلق کرده است. وی در سال 1903 تا 1906 به دور اروپا سفرکرد و بیشتر در بلژیک و آلمان به سر برد و تحت تأثیر فضای ادبی آن جا قرار گرفت. از پرطرف دارترین داستان های او می توان به (گاردن پارتی) اشاره کرد.

بهار عمرش دست نامهربان ناخوشی سرطان به خون ریه اش آلوده شد و بوته زندگی اش را از بیخ و بن کند.

***

صندوق دار بلیط صورتی رنگی را به من داد و گفت: «طبقه سوم-سمت چپ.»

«یک دقیقه صبر کن لطفاً، زنگ زدم آسانسور بیاد.»

هنگامی که در آن سالن طلایی و قرمز رنگ راه می رفت، دامن ساتینی سیاه رنگ او غیژغیز می کرد. در میان نخل های مصنوعی ایستاد، موهای نارنجی براق او ریخته بود روی صورت بزک کرده و گردن سفیدش-صورتش درست مثل قارچی بود که از تنه سیاه و ضخیم درختی بیرون زده باشد. پشت سر هم زنگ زد. «خانم خیلی خیلی ببخشید. والله زشته. تازه وارده. تا آخر هفته از اینجا میره.» در حالی که دستش روی زنگ بود، داشت داخل قفس را نگاه می کرد تا او را ببیند، مثل یک پرنده مرده افتاده بود روی زمین. ناگهان یک نفر کوتاه قد و ریز نقش با کلاه لبه دار و دستکش های کتانی کثیف ظاهر شد. زن با پرخاش گفت:

«بفرمایید! کجا بودی؟ چه کار می کردی؟» مرد در پاسخ، یکی از دست هایش را که پوشیده از دستکش کتانی سفید بود جلوی صورتش گرفت و دو بار عطسه کرد. «اَه، شرم آوره، خانم را ببر طبقه سوم.» مرد کوتوله خود را عقب کشید، تعظیم کرد و بعد از من وارد شد و درها را بست. بالا رفتیم، خیلی آهسته. حین عطسه فین هم می کرد و فین او مثل سوت صدا می کرد. از او پرسیدم: «سرما خوردی؟» تو دماغی جواب داد: «مال هوای اینجاست، خانم. یه روزم نشده هوای اینجا خشک باشه.» عطسه کرد و گفت: «طبقه سوم، خانم.»

در یک راهرو کاشی کاری شده مزین به آگهی‌ها و پوسترهای تبلیغاتی در مورد لباس زیر زنانه و سینه بند قدم می زدم. یک کابین کوچک و یک لباس کیسه ای آبی رنگ به من دادند و از من خواستند تا لباس هایم را عوض کنم و در اسرع وقت اتاق گرم را پیدا کنم. از آن سوی دیوارها و از داخل راهرو صدای خنده و داد و فریاد عده ای که گرم صحبت بودند، به گوش می رسید. «آماده ای؟ داری میای بیرون؟ یه دقیقه صبر کن! حمامچی ، حمامچی، یه دقیقه صبر کن! یه دقیقه صبرکن!»

من سریع لباسهایم را درآوردم و احساس دختر بچه های مدرسه ای را داشتم که خود را توی استخر رها می کنند.

اتاق گرم خیلی بزرگ نبود. دیوارهایی با رنگ آجری و حاشیه هایی به رنگ آبی زنگاری و سقفی شیشه ای داشت که از طریق آن آسمان کم رنگ و غیر واقعی مثل پس زمینه سالن عکاسی دیده می شد. آن جا چند تا میز گرد وجود داشت که پوشیده از برگه های پاره پوره مجلات مد بود. در وسط اتاق یک حوضچه مرمری قرار داشت که مملو از گل سوسن زرد بود و روی صندلی های بلند و پیچیده به حوله، چند خانم بی حال دراز کشیده بودند... من به پشت خوابیدم و پارچه ای را روی صورتم انداختم و هوا و بوی جنگل و مرداب مرا در فکر فرو برد... بله، ازدواج با یک جهانگرد و زندگی کردن با او در جنگل، تا زمانی که چیزی را شکار نکند و یا به دام نیندازد، باید خیلی جالب باشد. از بازی کردن با حیوانات وحشی نفرت دارم. ... این سرگرمی ها در خانه هم یافت می شوند... چادری که در محل نگهداری اسبها زده شده است، وقتی بچه از پرچینها بالا می روند تا حرکت واگنها را نگاه کنند و دلقکی که شیشه ها را به چرخ های واگن ها می کوبد و موتور بخار که پیچ امین الدوله و زنبورعسل را خیلی سریع و پشت سرهم آن را تکرار می کند... خبر دارم این هوا مرا به یاد چه چیزهایی می اندازد. تعقیب و گریز مربی من در میان لباسهایی که روی طناب می زنیم تا خشک شوند.

در باز شد. دو زن قد بلند با موهای بور و لباس های سفید و قرمز چهارخانه وارد شدند و روی صندلی های مقابل من نشستند. یکی از آنها یک جعبه نارنگی که به کاغذ نقره ای پیچیده بود، در دست داشت و در دست دیگر یک سری مانیکور بود. هر دو خیلی تنومند بودند و چهره خندان و شاداب و موهای پرپشت و بلند داشتند.

قبل از اینکه بنشینند، نگاهی به اطراف اتاق انداختند، سرتا پا زن هایی را که انجا بودند نگاه کردند، رو به یکدیگر ادا و اصول درآوردند و در گوشی حرف زدند، یکی از آنها جعبه نارنگی را گرفت و تعارف کرد: «بفرمایید نارنگی.» هر دو زدند زیر خنده. به پشت دراز کشیدند و گاه گاهی به یکدیگر نگاه کردند. یکی از آنها با دقت خیلی زیادی گوشه های چشمش را مالید و گفت: «آه، اون یکی خیلی خوب بود.»

«من و تو که اومدیم این جا، کاملاً مصمم اومدیم و کار درستی هم بوده، می دونی که؟ بعد نگاهی به اطراف اتاق انداخت و این حاصل یه بازرسی دقیق است نارنگی بخور. نه خیلی مسخره است. من باید اونو بیاد بیارم، برای یه کنسرت موسیقی از اهمیت زیادی برخودار است. نارنگی می خوری؟»

دیگری گفت: «اما نمی دونم چرا زنهایی که میان توی حمام‌های ترکی آنقدر زشتند می مانند گوشت نرمه‌ای که انداخته باشند توی پیراهن های کیسه ای زنه یا بادکنکه؟ به اون نگاه کن، اونی که داره کتاب می خونه و عرق می ریزه و اون دو تای دیگه اون گوشه نشسته اند و درباره بچه دار شدن و بچه زاییدن حرف می زنند و... خداجون اون یکی را نگاه کن که داره میاد تو. من دیگه نارنگی نمی خورم، همشو خودت بخور.»

زنی که تازه وارد شد، کوتاه قد و چاق بود، پاهای سفید و تخت داشت و کلاه مخصوص حمام به سر داشت. داخل اتاق می آمد و می رفت، دست هایش را تکان می داد، با تحقیر به زن هایی که می خندیدند نگاه کرد و برای هشدار به آنها زنگ را به صدا در می آورد. بلافاصله حمامچی که نیمه لخت بود و بدنش پوشیده از کف صابون بود، پاسخش را داد. «چیه خانم، من وقت ندارم.» زن کلاه به سر به زبان آلمانی گفت: «یه حوله به من بده.» حمامچی گفت: «ببخشید خانم، نمی فهمم چی می گی. فرانسوی داری حرف می زنی؟» زن کلاه به سر گفت: «نخیر.» یکی از زن های مو بور قهقه خندید: «بع، نارنگی بخور. ای وای، مون دیو، دارم از خنده می میرم.» زن کلاه به سر که کاملاً خیس بود سعی کرد با دست خود را خشک کند.  

حمامچی در حالی که با چشم های گرد خود که با خنده نیش می زد، گفت: «ورستهان سی. مایس نون، مادام.»   زن کلاه به سر را ترک کرد، به زنهای مو بور چشمک زد، دوری زد و احساس کرد آن دو زن طحفه نطنز هستند، به آنها گفت: «شماها خیلی کارتون درسته.» و دوباره ناپدید شد. زن کلاه به سر روی لبه یک صندلی نشست، یک مجله مد را به دست گرفت، برگ های آن را با سر و صدا ورق می زد و وانمود کرد که دارد آن را می خواند و زن های مو بور تکیه داده بودند و نارنگی می خوردند و پوست آن را داخل گلدان ها می انداختند. عطر میوه‌ی تازه هوا را پر کرده بود. به زنهای اطراف نگاهی انداختم. بله همه زشت بودند، به پشت خوابیده بودند، قرمز و مرطوب، با چشم های بی حال و موهای لخت، و اندک انرژی خود را صرف تماشای دو زن مو بور می‌کردند. ناگهان متوجه شدم زن کلاه به سر از روی مجله مدی که در دست داشت به من نگاه می کند، آنقدر نگاه کرد که بلند شدم و به اتاق گرم رفتم. اما بدبختانه! دوباره جلوی من سبز شد.

با اطمینان گفت: «می دونم شما آلمانی بلدی، همین الان از چهره شما می خونم، اینا خجالت نمی کشند یه حوله را از من دریغ می کنند؟ من این موضوع را با مدیریت اینجا در میون میذارم، به شوهرم می گم همین امشب یک نامه بهشون بنویسه. این کارا رو مردها بهتر از عهدش برمیان. نه؟» در حالی که پاهای زرد رنگش را می مالید ادامه داد: «هرگز جایی به این بدی ندیدم-چهار فرانک و نیم هم بدم! یه قرون نمی دم. تو هم پول نده. می دی؟ والله، یه حوله به آدم نمی دن... از اون دو زن هم شکایت می کنم، اون دو نفر که همش دارن می خورن و می خندن. می دونی اونا کی اند؟» سرش را تکان داد. «زنای درستی نیستند با یک نگاه می شه فهمید. من اینو مطمئنم، زنی که ازدواج کرده اینو می فهمه. هیچی نیستند جز دو زن ولگرد. تو زندگیم هرگز به این حد تحقیر نشدم. به من می خندیدن، گاومیش! درست عرقم درنیومد، فقط به خاطر همین دو نفر. آنقدر ناراحت شدم، عرقم بجای اینکه بیرون بیاد رفت تو. اصلاً حالم گرفته شد. حالا بجای اینکه سرما خوردگی ام خوب شه می ترسم تب و لرز کنم.»

دور اتاق قدم می زدم و زن کلاه به سر هم با غم و اندوه دنبالم من افتاده بود تا اینکه دو زن مو بور هم وارد شدند و با دیدن او دوباره شروع کردند به خندیدن. زن کلاه به سر وقتی دید من خیلی ناراحتم به طرفم آمد و لبخند معنی داری زد. با آن لهجه زشت آلمانی اش گفت: «من اهمیت نمی دم. نمی خوام با سروکله زدن با این دو زن خیابانی ارزش خودم رو بیارم پایین. اگه شوهرم بفهمه ازشون نمی گذره. به شدت حساسه. شش ساله با هم ازدواج کردیم. اهل سالزبرگ هستیم. شهر خوبیه. چهار تا بچه داریم و در واقع برای رهایی از شوک مرگ پنجمی بود به این جا اومدم. پنچمی هم متولد شد، بچه سالمی بود اما هیچ وقت نفس نکشید! می دونی از دست رفتن بچه آدم بعد از نه ماه انتظار چقدر سخته.»

       به طرف سونا بخار رفتم. از من پرسید: «میخوای بری اونجا؟ من اگه بجای تو بودم اونجا نمی رفتم. یارو دو نفر رفتند اونجا. اگه بری، اونا فکر می کنند می خوای با اونا اختلاط کنی. تو این جور زنا رو نمی شناسی.» در همین هنگام آن دو زن در حالی که خود را به حوله های بلند پیچیده بودند، بیرون آمدند و با رفتار تحقیر آمیزی از کنار زن کلاه به سر گذشتند. زن کلاه به سر از من پرسید: «میخوای پیراهنت را تو اتاق سونا در بیاری؟ از من خجالت نکش، هر دو زن هستیم. اگه می خوای بهت نگاه نمی کنم. عادت ندارم نگاه کنم.» با عصبانیت ادامه داد: «حاضرم شرط ببندم، اون دو تا زن جنده، حسابی همدیگه رو نگاه کردند. اَه، چه زنهایی پیدا می شن. عین خیالیشون هم نیست. چه زشتم هستند، با اون موهاشون. یکیشون یه جعبه مانیکور پر از طلا داره. من فکر می کنم طلای واقعی نباشه، تازه اگرم باشه درسته بیارش اینجا. آدم تو خلوت خودش ممکنه هر کاری بکنه، اما در جمع فرق می کنه. من نمی دونم مردا تو یه همچی زنایی چه پیدا کردن. نه شوهری نه بچه ای نه خونه ای که ازش نگهداری کنن، این چیزیه که یه زن به اون نیاز داره. این چیزیه که شوهر من به اون اعتقاد داره. جالبه به یکی از این زنای جلف بگی سیب زمینی پاک کن یا گوشت بخر! تو تا حالا این کارا رو کردی؟

من داشتم دنبال حمامچی می گشتم، خودم را صابون می زدم و با آب سرد بدنم را می شستم و نمی توانستم چهره زشت آن زن آلمانی که به قول خودش چهار تا بچه و شوهری خوب داشت و مدام از آن دو زن زیبا که هرگز سیب زمینی پوست نکنده اند و تا به حال گوشت نخریده اند، بد می‌گفت، از ذهنم به در کنم. در اتاق دیگر یک بار دیگر آنها را دیدم. این بار لباس های آبی پوشیده بودند. یکی از آنها یک دسته گل بنفشه را سنجاق می کرد و دیگری داشت دکمه های دستکش شیری جیر خود را می بست. در حالی که کلاه های پردار زیبا به سر داشتند و خزهای چشم نواز به تن، ایستاده در حال صحبت بودند. صدایی از بیخ گوش من شنیده شد که می‌گفت: «بله، اونجا تشریف دارن.» زن کلاه به سر از کنار من گذشت، یک بلوز چهار خانه سفید و آبی به تن داشت، یک کراوات قلاب دوز زده بود، مثل اکثر زنهای آلمانی کمر کوتاه و باسن گنده داشت، یک لانه کلاغ زشت به سر داشت که قطعاً سالزبورگی ها به آن ریسه هوت یعنی کلاه مسافرتی می گفتند. «من نمی دونم این موجودات کوتوله و زشت چطور روشون میشه همچی لباس هایی بپوشند. کافیه از یه دختر جوان بخوان دو بار فکر کند. وقتی آن دو زن از اتاق بیرون رفتند، زن کلاه به سر دنبال آنها راه افتاد، چهره زرد او که همه اش چشم و دهان بود، درست شبیه چهره بچه گربه ای بود که دستش به گوشت نرسد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692