در دورانهای پیش از این دخترکی زیبا و ظریف زندگی میکرد. او در تابستانها مجبور بود که با پاهای برهنه به همه جا برود زیرا از یک خانوادهی فقیر و مسکین بود. دخترک در زمستانها نیز کفشهای بزرگ چوبی بپا میکرد آنچنانکه پُشت پاهایش کاملاً قرمز میشدند.
در وسط دهکده یک پیرزن کفش فروش زندگی میکرد. او از دیدن این احوالات دلش به درد آمد و مدتی از اوقات بیکاری خود را صرف دوختن یک جفت کفش از تکههای یک لباس کهنه قرمز رنگ نمود. این قطعات خیلی بد ترکیب و زمُخت بودند اما پیرزن کفاش آنها را با مهارت به همدیگر میدوخت. او قصد داشت تا این کفش را به همان دخترک فقیر که نامش "کارین" بود، ببخشد.
"کارین" کفشها را دریافت کرد و آنها را در اولین فرصت که مصادف با مراسم کفن و دفن مادرش بود، به پا نمود. کفشها یقیناً برای مراسم سوگواری مناسب نبودند امّا دخترک هیچ کفش دیگری نداشت. "کارین" بهناچار پاهای برهنهاش را در درون کفشهای قرمز جا داد و متواضعانه به دنبال تابوت مادر رنج کشیدهاش به راه افتاد.
در این موقع یک کالسکهی بزرگ و قدیمی به کنارش آمد که در داخلش بانوی سالخوردهای نشسته بود. بانو نگاهی به دخترک مفلوک انداخت و از روی ترحم به کشیش گفت:
لطفاً به پیشنهاد من توجه نمایید. اگر شما آن دخترک را به من بسپارید، من بهخوبی میتوانم از او مراقبت نمایم.
"کارین" این ماجرا را شنید و خوشحال شد. او باور داشت که این واقعه بهواسطه پوشیدن کفشهای قرمز رُخ داده است اما بانوی مسن عقیده داشت که آن کفشها بسیار زشت و بدشگون هستند و باید فوراً سوزانده شوند.
مدتها گذشت و "کارین" در نزد بانوی سالخورده زندگی میکرد. او در آنجا خواندن، نوشتن، خیاطی و آشپزی آموخت. غالب مردم او را دخترکی شکیل و خوش اندام میدانستند اما او از آینه اتاقش چیزهای دیگری استنباط میکرد:
"کارین"، تو بیشتر از یک دختر شکیل بلکه واقعاً زیبا هستید.
یکروز ملکه گذرش به آن قسمت از مملکت افتاد. ملکه یک دختر کوچک همسن "کارین" داشت که پرنسس کشور محسوب میشد و این زمان به همراهش آمده بود. تمامی مردم روستا از جمله "کارین" قصد داشتند تا برای دیدنش به قصر حکومتی بروند لذا جملگی بهصورت رودخانهای مواج روانه قصر شدند. در آنجا پرنسس کوچک در یک لباس ابریشمی سفید جلوی پنجره قصر ایستاده بود و با تعجب به مردمی که برای دیدارش شتافته بودند، مینگریست. او لباس دنبالهدارش را نپوشیده بود و تاجی از طلا بر سرش قرار نداشت امّا مثل همیشه کفشهای قرمز زیبا و مراکشی را بپا کرده بود. این کفش بسیار نرمتر از کفشهایی بودند که پیرزن کفاش روستایی برای "کارین" کوچولو دوخته بود. بهراستی هیچ کفش دیگری در دنیا یافت نمیشد تا آن را بتوان با چنین کفشهای قرمز بی نظیری مقایسه نمود.
سالها گذشتند. "کارین" اینک به اندازه کافی بزرگ شده بود تا او را بالغ و مکلف بدانند. او از طرف بانوی سالخورده چندین لباس جدید و کفش نو دریافت داشت تا خود را آماده برگزاری مراسم غسل تعمید در کلیسا نماید.
کفاش پیر اقدام به اندازهگیری پاهای کوچک دخترک در اتاق وی نمود. آن اتاق دارای قفسههای شیشهای بزرگ مملو از کفشهای شیک و دمپاییهای سفید بود. تمامی کفشها بسیار دوست داشتنی و چشمگیر بودند اما پیرزن کفاش نتوانست تمامی آنها را بهخوبی تماشا نماید بنابراین اندکی ناراضی بود. یک جفت کفش قرمز در میان کفشها وجود داشت. این کفشها همانند آنهایی بودند که پرنسس زیبا به پاهایش داشت. آنها بسیار زیبا و مسحور کننده بودند و کفاش پیر میدانست که آنها را در اصل برای دختر یک کنت معروف دوخته بودند اما کفشها با پاهای دختر کنُت اندازه نبودند لذا آنها را فروختهاند.
کفاش سالخورده پرسید: گمان میکنم که این کفشها را از چرم براق دوخته باشند چونکه درخشندگی خاصی دارند؟
"کارین" پاسخ داد: بله درسته، آنها را از چرم براق دوختهاند. این کفشها به پاهایم اندازه بودند لذا آنها را از یک حراجی معروف خریداری کردهام.
هیچکدام از کفشهای دیگر "کارین" قرمز رنگ نبودند. ضمناً بانوی سالخورده هیچگاه به "کارین" اجازه پوشیدن کفشهای قرمز را نمیداد زیرا این عمل را در شأن دختری باوقار چون او نمیدانست.
آئین عشاء ربانی یکشنبهی بعد در کلیسا بر پا میشد. "کارین" ابتدا به کفشهای مشکیاش نظر انداخت سپس چشمانش به کفشهای قرمز خیره ماندند. او لحظاتی به فکر فرو رفت ولیکن سرانجام تصمیمش را گرفت و کفشهای قرمز رنگ محبوبش را بپا کرد.
خورشید با شکوه و جلال همیشگی میدرخشید. "کارین" و بانوی مسن قدم زنان از جادهای که از میان مزارع ذرت میگذشت و کاملاً خاکی و غبارآلود بود، به راه افتادند.
یک سرباز پیر و مفلوج در مقابل درب بزرگ کلیسا ایستاده و به چوبهای زیر بغلش تکیه داده بود. او ریش بلند و عجیبی داشت که قرمز و سفید به نظر میآمد. سرباز درحالیکه سرش را به طرف زمین خم کرده و حالت تعظیم داشت، از بانوی مسن پرسید: آیا اجازه میدهید تا کفشهایتان را تمیز کنم؟
"کارین" با شنیدن تقاضای سرباز پیر کفشهای خود را از پاهایش درآورد و تحویل کهنه سرباز داد.
سرباز پیر با ملاطفت گفت: دختر عزیزم، عجب کفشهای رقص زیبایی دارید!
آنگاه سرباز پیر سریعاً روی زمین نشست. او ابتدا کفشها را برانداز کرد سپس با کف دست محکم بر پشت آن کوبید تا خاکهایش بریزند آنگاه با تکهای پارچه کهنه و فرسوده آنرا برق انداخت.
بانوی سالخورده در ازای کاری که سرباز پیر انجام داده بود، مقداری پول به او داد سپس همراه با "کارین" به کلیسا وارد شدند.
همهی مردمی که در کلیسا حاضر بودند، به پاهای "کارین" مینگریستند. مردم در تمامی مسیری که از درب کلیسا شروع و به جایگاه سُرایندگان سرودهای مذهبی ختم میگردید، به یکباره به همدیگر چشم دوختند. به نظر میرسید که حتی تصاویر مقدسین روی دیوارهای کلیسا با یقههای سیخ شده و رداهای بلند مشکی رنگ نیز به کفشهای قرمز رنگ "کارین" خیره ماندهاند.
اینها فقط بخشی از چیزهایی بودند که "کارین" متوجه شد تا اینکه رشتهی افکارش به ناگهان گسیخته شد. کشیش کلیسا دستش را روی سر "کارین" گذاشت و در مورد اهمیت غسل تعمید، پیمان بستن با خداوند و نامگذاری افراد صحبت کرد. او گفت که "کارین" اینک یک مسیحی بالغ و متعهد است لذا باید شئونات مؤمنین مسیحی را رعایت نماید.
اُرگ بزرگ کلیسا متناوباً مینواخت و تشریفات معمول به نحو موقرانهای ادامه داشتند. صدای دلنشین کودکان آواز خوان با صدای رهبر پیر آنان در هم آمیخته بود اما "کارین" تنها به کفشهای قرمز رنگ بسیار زیبایش فکر میکرد.
تمامی کسانی که در کلیسا برای برگزاری مراسم دعوت شده بودند، همچنان بیشترین توجه خود را بجای خواندن دعا و گوش دادن به سرودهای مذهبی معطوف کفشهای قرمز رنگ "کارین" داشتند و بهطور کلی همه نگاهها بر دخترک خیره مانده بود.
زمانی که "کارین" جلوی محراب کلیسا زانو زد تا بهعنوان بخشی از مراسم تکهای نان مقدس را بر دهان بگذارد و همچنین جرعهای از جام طلایی بنوشد، هنوز هم تمامی فکر و ذکرش به کفشهای قرمز رنگش بود. "کارین" آنچنان در افکار شیرین غرق شده بود که به نظرش رسید درحالیکه کفشهای قرمز رنگش را بپا دارد، در حال شنا کردن است. او آنچنان مجذوب افکارش شده بود که خواندن سرود مذهبی را فراموش کرد و حتی از خاطرش رفت که خداوند را بهواسطه نعمتهایش سپاس گوید.
بانوی سالخورده با کنجکاوی به پچپچهای حاضرین گوش میداد. او از اغلب آنها میشنید که چرا "کارین" برای حضور در مراسم کلیسا کفشهای قرمزش را پوشیده است؟ بانوی دنیادیده میدانست که این حرکت برای حاضرین بسیار بُهت آور است زیرا عملی بسیار نامناسب و غیر عادی محسوب میشد. بانو چندین دفعه به "کارین" گوشزد کرده بود که همگی باید برای حضور در کلیسا از کفشهای مشکی استفاده کنند و این موضوع در مورد افراد جوان و سالخورده به یکسان صدق مینماید.
مدتی گذشت و مراسم به پایان رسید. اینک مردم در حال خروج از کلیسا بودند و بانوی پیر با خستگی ناشی از مراسم در داخل کالسکهاش نشسته بود. "کارین" به کالسکه نزدیک شد ولیکن زمانی که پاهایش را بلند کرد تا وارد کالسکه شود، سرباز پیر به او گفت: عزیز من، چه کفشهای رقص زیبایی بپا کرده ای!
"کارین" دیگر نتوانست وارد کالسکه شود. چیزی عجیب و نامرئی "کارین" را وادار به رقصیدن میکرد. حتی زمانی که "کارین" توانست اندکی خودش را کنترل کند ولیکن پاهایش همچنان به رقصیدن ادامه میدادند. دخترک متوجه شد که کفشهای قرمز به پاهایش قدرت غیر قابل کنترل بخشیدهاند به طوریکه دیگر قادر به یکجا ایستادن و کنترل حرکاتش نمیباشد.
"کارین" همچنان به رقصیدن ادامه میداد. او بهناچار به گوشههای حیاط کلیسا رفت تا شاید بتواند به کنترل خویش موفق گردد. برخی از حاضرین سعی کردند تا به دنبالش بدوند و او را متوقف سازند ولی به اینکار موفق نشدند. آنها به دور "کارین" حلقه زدند، عاقبت او را گرفتند و به داخل کالسکه انداختند اما پاهای "کارین" همچنان به رقصیدن ادامه میدادند. اینچنین بود که "کارین" ناخود آگاه لگد محکمی به بانوی مسن زد و از کالسکه پایین پرید. او همچنان به رقصیدن ادامه میداد. دخترک بینوا که از عملش شرمنده شده بود، به فکر افتاد که کفشهای قرمز را از پاهایش خارج سازد تا شاید از رقصیدن باز ایستد و پاهایش بتوانند اندکی بیاسایند. او تلاش زیادی به عمل آورد تا سرانجام موفق شد و کفشها را بیرون آورد.
"کارین" همراه با بانوی مسن به خانه رسیدند. او بلافاصله کفشهای قرمز را در قفسه مخصوص گذاشت و تا مدتهای مدید فراموش کرد که مجدداً نظری به آنها بیندازد.
مدتها گذشت تا اینکه یکروز بانوی مسن احساس بیماری نمود بطوریکه حتی نتوانست از بسترش برخیزد. "کارین" در تمام مدت نقش پرستار را برایش بازی میکرد ولیکن همواره منتظر گشایشی در اوضاع بود زیرا وظیفه پرستاری را بیش از توان خویش میدید.
چند روزی بدین منوال گذشت تا اینکه در شهر مجلس رقص بسیار بزرگی بر پا شد و "کارین" را بدان مراسم دعوت کردند. "کارین" میخواست خود را برای مراسم آماده سازد لذا وارد اتاقش شد و نگاهی به قفسه کفشها انداخت. "کارین" پس از مدتها مجدداً نگاهش به کفشهای قرمز محبوبش افتاد و با خود زمزمه کرد:
هیچ گناهی در استفاده کردن از کفشهای قرمز وجود ندارد. این حرف باعث شد که او قوت قلب بیشتری بیابد و کفشهای قرمزش را بپا کند. "کارین" تصور میکرد که این عملش هیچگونه صدمه و آسیبی را متوجه او نمیسازد. او درحالیکه کفشهای قرمز زیبایش را بپا داشت به مجلس رقص رفت و به اتفاق سایرین شروع به رقصیدن نمود.
"کارین" لحظاتی به رقصیدن ادامه داد اما زمانیکه قصد داشت به سمت راست بپیچد، کفشها او را به طرف چپ کشاندند ولیکن زمانیکه میخواست در قسمت بالای سالن برقص بپردازد، کفشها او را به قسمت پایین سالن بردند. کفشها همچنان به سرپیچی از "کارین" ادامه دادند تا اینکه او را از پلههای سالن به پایین و آنگاه به خیابان و سپس از میان دروازهی شهر به خارج از شهر بردند.
"کارین" دائماً میرقصید و مرتباً وادار به رقصیدن بیشتر میشد تا اینکه با طی مسافتی زیاد به جنگل تاریک رسید. ناگهان اشیائی در درون درختان جنگل شروع به درخشیدن کردند آنچنانکه "کارین" آنها را با ماه اشتباه گرفت ولیکن شئی مذکور چهرهای بیش نبود. "کارین" وقتی بیشتر دقت کرد، مشاهده نمود که آن چهرهی کسی بهجز همان سرباز پیر با ریش انبوه قرمز و سفید نیست. سرباز پیر در آنجا نشسته بود. او با دیدن دخترک سرش را چندین دفعه تکان داد و گفت: عزیز من، عجب کفشهای رقص خوشگلی بپا کردهاید!
"کارین" وحشت کرده بود. او قصد داشت کفشهای قرمز را از پاهایش در آورد و به دور اندازد امّا آنها شدیداً به پاهایش چسبیده بودند و جدا نمیشدند. "کارین" بهناچار جورابهایش را پاره نمود تا از این طریق به منظورش برسد اما کفشهای قرمز همچنان به کف پاهای دخترک متصل بودند.
"کارین" همچنان بی اختیار میرقصید و در همان حالت به داخل مزارع و چمنزارها میرفت. او شبها و روزهای متوالی را سپری نمود، درخشش آفتاب و بارش شدید باران را از سر گذرانید، شبهایی که بسیار به نظرش هولناک میآمدند.
"کارین" رقص کنان به حیاط بزرگ کلیسا رسید اما در آنجا نیز نتوانست ساکن بماند و رقص او ادامه یافت. مردم مشغول کارهای خودشان بودند. "کارین" قصد داشت تا بر روی قبر شخص بینوایی بنشیند ولیکن در آنجا سرخسهای تند و تیز روئیده بودند زیرا از مدتها قبل کسی آنجا را تمیز نکرده بود ولیکن در آنجا نیز برایش نه آرامش و نه صلح و صفایی فراهم بود بنابراین رقص کنان از درب کلیسا عبور کرد.
"کارین" به ناگهان فرشتهای را در مقابلش دید که ردایی بلند به رنگ سفید در بر داشت و بالهایی بر شانههایش قرار داشتند. فرشته به آرامی بر زمین فرود آمد، صورتش آرام و موقر بود و شمشیری پهن و درخشان در دست فرشته قرار داشت.
فرشته با تحکم گفت: میخواهم که برقصید. باید با کفشهای قرمزت آنقدر برقصید تا اینکه سرد و رنگ پریده شوید، پوست بدنت چروک شود و مثل اسکلت گردید. میخواهم که برقصید، از درب تا درب، هر کجا که بچههای پُر شر و شور زندگی میکنند تا با لگد تو را برانند چونکه آنها صدای کفشهایت را خواهند شنید و از تو خواهند ترسید. من میخواهم که برقصید، پس برقص.
"کارین" فریاد زد: لطفاً به من رحم کنید.
"کارین" نتوانست پاسخ فرشته را بشنود زیرا کفشهای قرمزش او را از میان دروازه کلیسا عبور دادند و به میان مزارع بردند. "کارین" در راستای بزرگراهها و از کنار گذرگاهها عبور کرد امّا توقفی در رقص او به وجود نیامد.
یکروز "کارین" رقص کنان از یک درب عبور کرد که آنرا بهخوبی میشناخت. در آنجا گروهی در حال خواندن سرودهای مذهبی بودند و تابوتی در حال حمل شدن به طرف بیرون آنجا بود درحالیکه روی تابوت را با گلهایی پوشانده بودند. "کارین" دانست که اینک به حال خویش رها شده و به لعنت فرشته درگاه خداوند دچار گردیده است لذا تا بخشیده نشود، خلاصی از این وضعیت برایش مقدور نخواهد بود.
"کارین" همچنان میرقصید. او در همین حالت مجدداً به طرف جنگل تاریک هدایت شد. کفشهای قرمز در اثر برخورد با خارها و کندههای درختان آسیب دیدند تا اینکه کمکم پاره شدند و خون از پاهای کوچک "کارین" جاری گردید. "کارین" رقصکنان از بوته زار پُر از خار گذشت و به یک خانه کوچک و جدا افتاده رسید. "کارین" اینجا را میشناخت. او میدانست که یک جلاد یعنی مأمور اعدام در آنجا زندگی میکند. "کارین" با انگشت بر پنجرهی خانه کوبید و فریاد زد: لطفاً خارج شوید. من نمیتوانم به خانه داخل شوم زیرا مجبورم مدام برقصم.
جلاد در پاسخ وی گفت: من گمان نمیکنم که شما مرا بشناسید. من سرهای افراد آشوبگر و شرور را قطع میکنم. من همواره مواظبم که تبرم را کاملاً صیقل بدهم تا تیز باشد.
"کارین" گفت: لازم نیست سرم را ببرید زیرا آنگاه نخواهم توانست از گناهم توبه کنم ولیکن لطفاً بیایید و پاهای مرا از مچ قطع کنید تا از شر کفشهای قرمزم خلاصی یابم. "کارین" سپس تمامی ماجرا را برایش تعریف کرد. جلاد پاهای او را به همراه کفشهای قرمزش قطع نمود امّا کفشها به اتفاق پاهای قطع شده به حالت رقص کنان از آنجا دور شدند، از مزارع گذشتند و به داخل جنگل رفتند.
جلاد پاهای "کارین" را بست و در خانهاش به او پناه داد. مدتی گذشت تا بهبودی در پاهای "کارین" حاصل شد و زخمها ترمیم یافتند. جلاد با تلاش فراوان توانست یک جفت پای چوبی و عصای زیر بغل برایش بتراشد. او سپس خواندن سرودهای مذهبی را به "کارین" آموخت. همان سرودهایی که همواره توسط گناهکاران خوانده میشوند تا بخشوده گردند.
"کارین" از جلاد تشکر کرد و دستهایش را به خاطر بهکارگیری تبر در قطع پاهای رقصانش و همینطور تراشیدن پاها و عصای چوبی بوسید سپس از میان بوتهزار گذشت و از آنجا دور شد.
"کارین" با خود اندیشید: من تاکنون بهواسطه پوشیدن کفشهای قرمز به اندازه کافی متحمل رنج و مرارت شدهام بنابراین اینک میتوانم به کلیسا بروم تا مردم مرا در این وضعیت ببینند و عبرت بگیرند. "کارین" با تمام توانش بهسوی کلیسا به راه افتاد. او وقتی به آنجا رسید، از درب کلیسا داخل شد اما با کمال تعجب مشاهده کرد که کفشهای قرمزش رقص کنان پیشتر از او به آنجا آمدهاند لذا به وحشت افتاد و به عقب برگشت.
"کارین" در تمامی طول هفته غمگین و ناراحت بود و بیاختیار اشک میریخت امّا وقتی مجدداً یکشنبه فرا رسید، با خودش گفت: من تاکنون به اندازه کافی سعی کرده و رنج بردهام و دیگر باور دارم که میتوانم همانند سایر افرادی که به کلیسا میروند، بخشیده شوم و از گناهان پاک گردم بنابراین با اعتماد به نفس به آنجا رفت ولیکن بهمحض وارد شدن به محوطه جلوی کلیسا مشاهده کرد که کفشهای قرمزش همچنان رقص کنان در آنجا حضور دارند. "کارین" وحشت زده به عقب بازگشت. او قلباً از گناهی که با پوشیدن کفشهای قرمز در مراسم کلیسا مرتکب شده بود، اظهار پشیمانی کرد و توبه نمود.
"کارین" به خانه کشیش رفت و از او خواهش نمود تا در صورت امکان اجازه دهد که به کلیسا خدمت کند تا شاید بدین طریق از نظر روحی پاک و منزه شود و به زندگی عادی باز گردد. "کارین" گفت: من حاضرم هر آنچه شما بفرمایید را در حد توانم انجام بدهم. او میدانست که مردمان خوبی در جامعه هستند که قدر انسانها را میدانند.
همسر کشیش به حال "کارین" افسوس خورد و او را از سر دلسوزی در خانهاش پذیرفت زیرا زنی بسیار فهیم و کوشا بود.
"کارین" در آنجا اغلب ساکت می نشست و کاملاً گوش فرا میداد تا کشیش هر چندگاه کتاب مقدس را با صدای بلند برایش بخواند. تمامی بچههای کشیش دخترک را بسیار دوست میداشتند اما زمانیکه آنها به صحبت دربارهی لباسها و کفشهای باشکوه و زیبا میپرداختند، "کارین" ساکت میماند و فقط سرش را تکان میداد.
یکشنبه دیگری فرا رسید و همگی آنها آماده رفتن به کلیسا شدند. "کارین" با چشمهای گریان خواهش کرد که او هم اجازه یابد تا همراهشان به کلیسا برود اما کشیش اجازه نداد.
"کارین" با حالتی محزون به عصاهای زیر بغلش نگریست. او سعی داشت تا سخنان خداوند را بشنود ولیکن اجازه نیافت لذا به تنهایی به داخل اتاق کوچکش پناه برد. اتاقش آنقدر کوچک بود که فقط جای یک تختخواب و یک صندلی را داشت. "کارین" بر روی صندلی نشست و کتاب سرودهای روحانی را برداشت و آنرا گشود سپس با حالتی روحانی به خواندنش پرداخت.
باد نتهای اُرگ را از داخل کلیسا بهسوی "کارین" میآورد. قطرات اشک از چشمان قشنگ و غمزده "کارین" سرازیر شدند و صورتش را خیس ساختند. "کارین" با قلبی محزون ولی امیدوار گفت: آه خدای من، لطفاً کمکم کنید.
خورشید به روشنی میدرخشید. "کارین" فرشته درگاه خداوند را در مقابل خویش میدید که با ردای سفید ایستاده بود. او درست شبیه همان فرشتهای بود که قبلاً او را در مقابل درب کلیسا دیده بود اما او دیگر شمشیر تیز به همراه نداشت بلکه اینک شاخهای سبز و زیبا مملو از شکوفهها در دست راست فرشته بود. فرشته دستش را بالا برد و شاخهی گل را به سمت آسمان پرتاب کرد. شاخه گل به سمت آسمان رفت و به ستارهای طلایی رنگ و درخشان تبدیل شد. فرشته با تأنی دستش را به دیوار اتاق گرفت که به ناگهان دیوار گشوده شد. ارُگ داخل کلیسا در حال نواختن بود.
"کارین" مشاهده کرد که تصاویر افراد قدیس که بر دیوارهای کلیسا نصب بودند، به او مینگرند و برایش دست تکان میدهند و همگی به او تبریک می گویند. "کارین" بر روی یکی از صندلیهای تمیز ردیف جلوی سالن کلیسا نشست و شروع به خواندن سرودهای مذهبی از کتاب مقدس نمود.
مردمانی که در کلیسا بودند، محو حالت روحانی "کارین" شده بودند. آنها مداوماً در حال رفت و آمد از سالن کلیسا به سمت اتاق تنگ و تاریک "کارین" بودند تا از آنچه در آنجا رُخ داده بود، آگاه شوند.
"کارین" با سایر اعضای خانواده کشیش بر روی نیمکتهای کلیسا نشسته بودند. آنها زمانیکه خواندن سرودها به پایان رسید، جملگی سرشان را به علامت دعا برای "کارین" تکان دادند. آنها گفتند: "کارین"، امروز خداوند تو را به حضور پذیرفته و گناهت را بخشیده است.
"کارین" در جوابشان گفت: خداوند مهربان و بخشنده است و به تمام انسانها نظر لطف دارد.
اُرگ همچنان مینواخت و آوای دسته جمعی و دلنشین بچهها تمام فضا را پُر از عشق و محبت نموده بود.
طلیعه جانبخش خورشید از ورای پنجرههای کوچک سالن کلیسا به درون میتابید و دقیقاً محلی را که "کارین" نشسته بود، کاملاً روشن میساخت. قلب "کارین" مملو از گرمای عشق و محبت شده بود. روح او از طریق پرتو آفتاب به پرواز در آمده و به آسمان میرفت.
از آن پس هیچکس از "کارین" در بارهی کفشهای قرمزش سؤال نکرد و او را شماتت ننمود. "کارین" بهراستی از کاری که کرده بود، پشیمان گشته و خداوند نیز او را مشمول رحمات خویش قرار داده و بخشیده بود تا روحش آرامش یابد و بتواند به مردمان نیازمند خدمت کند.