استرنبرگر، عکاس نیویورکی، در لانگ آیلند زندگی میکرد. سالها بی آنکه مسیرش را تغییر دهد، از خانه به دفتر کارش در خیابان پنجم میرفت. مردی بود پنجاه ساله، با موهای سفید ضخیم وچشمان قهوهای. همیشه قطار ساعت نه و نه دقیقه به وودساید را سوار میشد واز آنجا با مترو به شهر میرفت. صبح روز دهم ژانویه، طبق معمول، سوار قطار نه و نه دقیقه شد. ناگهان تصمیم گرفت به دیدار لاسزلو ویکتور، دوست مجاریش که در بروکلین زندگی میکرد و مریض بود، برود.
استرنبرگر، چند هفته بعد از آن، به من گفت: "نمیدانم چرا آنروز صبح تصمیم گرفتم که به دیدار او بروم. من معمولاً دوستانم را بعد از ساعت اداری میبینم. اما فکر کردم شاید دیدارم کمی لاسزیو را خوشحال کند.
بنا براین، استرنبرگر، درپارک اوزون، مسیرش را تغییر داد و سوار متروی بروکلین شد. به خانه دوستش رفت وتا نیمههای بعد از ظهر آنجا ماند. بعد سوار مترو شد تا به دفترش کارش برود.
استرنبرگر به من گفت: "واگن مترو شلوغ بود و بنظر میرسید امکان پیدا کردن صندلی خالی نباشد.
اما بمحض اینکه وارد شدم، مردی که کنار در نشسته بود بلند شد و واگن را ترک کرد، ومن روی آن صندلی خالی نشستم.
من مدتی طولانی در نیویورک زندگی کردهام، عادت ندارم که سر صحبت را با غریبهها باز کنم. اما، چون عکاس هستم، عادت دارم چهرههای اشخاص را بررسی کنم، ریخت و قیافه مسافر سمت چپم، مرا به خود علاقمند کرد.
احتمالاً 37 یا 38 سال داشت، بنظرمی رسید که حس خسته و غمگینی درچشم هایش باشد. مشغول خواندن یک روزنامه مجاری زبان بود. به زبان مجاری به او گفتم: "امیدوارم از اینکه نگاهی به روزنامه اتان میاندازم ناراحت نشوید.
."آن مرد از اینکه او را با زبان مادریش خطاب کردم، بنظر شگفت زده شد. اما جواب داد: "حالا میتوانید آنرا بخوانید. من وقت دارم که بعداً نگاهی به آن بیندازم."
در طی نیم ساعت سواری در شهر، خیلی با هم صحبت کردیم. او گفت اسمش پاسکین است. وقتی جنگ جهانی دوم شروع شد، اورا که دانشجوی حقوق بود به اردوگاه کار اجباری فرستادند. بعداً هم توسط روسها دستگیر شد و اورا به کار دفن سربازان آلمانی گماردند. بعد از جنگ، صدها مایل پیاده به خانهاش در دبرسن، شهر بزرگی در شمال مجارستان برگشت.
"من خودم بارها در دبرسن بودهام.بنا براین، مدتی هم راجع به این شهر صحبت کردیم. بعد او بقیه داستانش را برایم تعریف کرد.
" وقتیکه او به آپارتمانی که زمانی پدر، مادر، برادران و خواهرانش در آن زندگی میکردند، رفت، غریبهها را در آنجا یافت. به طبقه بالای آپارتمان جائی که او و همسرش زندگی میکردند رفت. آنجا را هم غریبهها اشغال کرده بودند. هیچکس در مورد خانواده او خبری نداشت.
"در حالیکه آنجارا با غم و اندوه فراوان ترک میکرد، پسری به دنبال او دوید و صدا میزد:" آقای پاسکین، آقای پاسکین". این پسر فرزند زوج همسایه قدیمی او بود. به خانه آن پسر رفت و با والدینش صحبت کرد. آنها به او گفتند:" تمام خانواده اتان مردهاند. نازیها آنها و همسرتان را به آشویتس بردند.
"آشویتس بدترین اردوگاه اسرای جنگی بود. پاسکین میدانست که زندانیان زیادی در طول جنگ در آنجا کشته شده بودند. او تمام امیدش را از دست داد.
" چند رور بعد، دیگر هیچ دل خوشی برای ماندن در مجارستان نداشت. دوباره شروع به را هپیمائی کرد، از مرزی به مرز دیگر گذشت تا به پاریس رسید. تصمیم گرفته بود دراکتبر 1947 به ایالات متحده مهاجرت کند، درست سه ماه قبل از اینکه اورا ملاقات کنم"
" او تمام مدت صحبت میکرد. فکر میکردم داستان او یک جوری بنظرم آشنا میآید. ناگهان فهمیدم چرا؟ زن جوانی را هم که اخیراً ملاقات کرده بودم در دبرسن زندگی میکرد. او را هم به آرشویتس برده بودند، اما بعد به شهر دیگری منتقل شده بودواو را در کارخانه آلمانی ابزار جنگی به کار گمارده بودند. سایر اعضای خانواده راکه با او به آشویتس برده بودند، کشته بودند."
بعد از اتمام جنگ، او با اولین قایق پر از بی خانمانها، در سال 1946، به ایالات متحده آمد. من شماره تلفن و آدرس او را یا داشت کرده بودم با این قصد که او را دعوت کنم که بیآید با خانوادهام آشنا شود، به این امید که شاید بتوانیم درد پوچی وحشتناک زندگی اورا التیام ببخشیم.
"بنظر غیر ممکن میآمد که بتواند ارتباطی بین این دو نفر باشد. اما وقتیکه به ایستگاهم رسیدم در مترو ماندم و پرسیدم: -آنچه که به آن امیدوار بودم صدائی آرام و آسوده بود - اسم کوچک شما بلا است؟
رنگش پرید، جواب داد:" بله، شما از کجا می دانید؟ "
در جیبهایم به دنبال دفتر آدرسم میگشتم. سئوال کردم: اسم همسر شما ماریاست؟
نگاهی کرد مثل این بود که آنچه را که میشنید باور نداشت.
جواب داد: "بله، بله"
گفتم:" بیا از مترو پیاده شویم". در ایستگاه بعدی، بازویش را گرفتم واورا بطرف باجه تلفن بردم. در آنجا ایستاد ودر حالی که من در جستجوی شماره تلفن در دفترم بودم، با چشمهای باور نکردنی به من خیره شده بود. بنظر ساعتها میآمد تا آن زن که ماریا پاسکین نام داشت به تلفن جواب داد.
"سرانجام، وقتی صدایش را شنیدم، گفتم که من کی هستم واز اوخواستم قیا فه شوهرش را توصیف کند.
بنظر از این سئوال شگفت زده شد. اما مشخصات شوهرش را داد. از او پرسیدم خودش در کجای دبرسن زندگی میکرده است. آدرس را به من گفت."
" از او خواستم چند لحظه گوشی را نگه دارد. رو کردم به پاسکین و گفتم: " تو و همسرت در فلان وفلان خیابان زندگی میکردید؟"
" بلا، ناگهان فریاد زد،"بله" صورتش مثل گچ سفید شد، و بدنش میلرزید.
با اصرار به او گفتم: "سعی کن آرام باشی" "معجزهای در حال وقوع است. بیا، این تلفن را بگیر و با همسرت صحبت کن!
سرش را در سکوت تکان داد. چشمهایش از اشک میدرخشید. لحظهای به صدای همسرش گوش داد. بعد فریاد کشید: من بلا هستم! من بلا هستم! و شروع به من من کردن کرد. دیدم که او نمیتواند خودش را کنترل کند، من دوباره با ماریا صحبت کردم.
به او گفتم:" هر کجا هستی همان جا بایست". همسرت را به نزدت میفرستم. او ظرف چند دقیقه به تو ملحق خواهد شد."
" بلا گریه میکرد و مرتب میگفت: "این همسر من است! من نزد همسرم میروم!
" ابتدا فکر کردم باید همراه پاسکین بروم، اما متوجه شدم که این لحظه ایست که هیچ غریبهای نباید مزاحم آن شود. پاسکین را سوار تاکسی تلفنی کردم، به راننده گفتم که اورا به آدرس ماریا ببرد، کرایه تاکسی را دادم و گفتم: " خدا حافظ."
ماریا بعداً به من گفت: " فقط یادم میآید وقتی گوشی تلفن را گذاشتم، به این سو و آن سو میرفتم مثل این بود که خواب میبینم. چیز دیگری که بیادم میآید تاکسی تلفنی بود که در مقابل منزل ایستاد، و همسرم بود که پیاده شد و به طرف من آمد. جزئیات را نمیتوانم به خاطر بیآورم، اما این را با اطمینان می دانم که برای اولین باربود که در این سالیان دراز احساس خوشحالی میکردم".
."حتی حالا هم باور کردن تمام این اتفاقات برایم مشکل است. سالهای زیادی با ترس زندگی کردهام، هنوز هم وقتی شوهرم از خانه بیرون میرود میترسم. به خودم می گویم:" ممکن است چیزی اتفاق بیفتد و دوباره او را از من بگیرد؟"
شوهرش مطمئن بود که هیچ چیز نمیتواند دوباره آنهارا از هم جدا کند. اودر حقیقت میگفت" خداوند ما را بهم رساند،" مصلحت این بود.
چگونه میتوانیم اتفاقاتی را که در بعد از ظهر دهم ژانویه رخ داد قضاوت کنیم؟ عده زیادی معتقدند که این اتفاقات همه ناشی از تصادف بوده است.
اما آیا این اتفاق بود که سبب شد استرنبرگر ناگهان تصمیم بگیردبه دیدار دوست مریضش برود و مترویی را سوار شود که قبلاً هر گز سوار نمیشد؟ این اتفاق بود که باعث شد که مردی که کنار در واگن نشسته بود بمحض اینکه استرنبرگر وارد شد واگن را تر ک کند. این اتفاق بود که موجب شد بلا پاسکین کنار استرنبرگر بنشیند و روز نامه مجاری زبان بخواند؟
این کاراتفاق بود یا کار خداوند. ■