زنی زیبا، روی لبهٔ پشت بام آپارتمانی بلند در مرکز شهر نیویورک، ایستاده بود. درحالیکه هم زمان مردی به قصد آفتاب گرفتن، برروی پشت بام آمده بود، زن را که در شرف پریدن بود، دید. مرد متعجب شد.
زن یک قدم از لبهٔ پشت بام، به عقب برداشت. مرد حدوداً سی یا سی پنج ساله بود با موهایی بور. اندامی ظریف داشت و پاهایی لاغر و بالاتنهای کشیده و باریک. مایوی مشکی ایی که برتن داشت، زیرنور آفتاب، برق میزد.او چند قدمی بیشتر بازن فاصله نداشت. زن به او خیره شده بود. بادی وزید و موهای مشکی زن، روی صورتش ریخته شد. او موهایش را بادستانش کنار زد و جمع کرد. بلوز سفید و دامن آبیاش در مقابل باد، مواج شده بود، اما او اهمیتی نمیداد.
مرد دید که او پابرهنه است درحالیکه یک جفت کفش زنانهٔ پاشنه بلند، جاییکه مرد ایستاده بود, قرارداشت. زن از مقابل او میگذشت. باد دامنش را از روی رانهایش پس میزد.مرد تصور کرد ایکاش میتوانست نیروی جاذبهای داشته باشد تااورا بسمت خودش بکشاند. باد مداوم میوزید و درزیر دامن اش، پایین تنهٔ گرد و کوچک زن را برجستهتر نمایان میکرد وخطوط لباس زیراش را هویدا میکرد. مرد ناگهان باصدای بلندی گفت:می خوام باهات شام بخورم!.. زن برگشت تا دوباره اورا نگاه کند. زن درحالیکه دندانهایش برروی هم فشرده بود, خیره به او زل زد.مرد به دستهای زن که چطور آنهارا به شکل ضربدری مقابل پاهاش گرفته بود تا باد دامنش را بالانبرد, نگاه میکرد. او حلقهٔ دردستانش نداشت. مرد گفت:بیابریم یجایی باهم حرف بزنیم. زن نفس عمیقی کشید و برگشت. دستهایش را بالابرد به گونهای که آماده برای شیرجه زدن باشد. مرد گفت:نگاه کن!.. فکر بد نکن, من فقط نگرانتم.! سپس حولهای را که روی دوشاش بود، مانند لنگی به دور کمرش بست.
اوگفت: میدونم که یه چیزی این وسط ناراحت کننده اس (درحالیکه خودش هم نمیدانست چه باید بگوید و یااصلا منظورش از گفتن این حرف چه است.)
یقیناً اگر زن به احساس او پی میبرد قطعاً شگفت زده میشد. به اندامش مجدداً خیره شد. آن خطوط منحنی کمر تا پایین تنهاش، فوق العاده بود و میل جنسی عمیقی دراو برمی انگیخت. و تصور میکرد که ایکاش میتوانست اندام اورا لمس کند. همچنان که غرق در رویاهایش باآن زن بود، زن دستهایش را پایین آورده و موقعیتش را تغییر داد. مرد گفت:بزابهت بگم چی میشه؛ من باهات ازدواج میکنم.. (وزش باد دوباره دامن زن را روی کفلهایش چسباند) ما بیمعطلی این کارو خواهیم کرد وبعدش به ایتالیا میریم. میریم بولونا.. غذاهای عالی میخوریم وتمام روز رو گردش میکنیم و مشروب ایتالیایی میخوریم. ما دنیارو خواهیم گشت وبرای کارهایی که هرگز واسشون تاحالا وقت نگذاشتیم، حسابی برنامه ریزی میکنیم. زن به سمت لبهٔ پشت بام رفته بود و برنگشته بود. مقابل او، ساختمانهای صنعتی لانگ آیلند با ردیفهای بیشمار عمارات ملکهها و ابرهایی که اندک اندک جا به جا میشدند، دیده میشد. مرد چشمهایش را بست، و سعی براین داشت که تصور کند چطور میتواند اورا منصرف کند.. زمانیکه چشمهایش را باز کرد، دید که مابین موقعیتی که زن ایستاده تاروی لبهٔ پشت بام، فضایی وجود دارد، مانند فرصتیکه که همیشه میتواند وجود داشته باشد، بین او درآن موقعیت و دنیا (مانند فرصتی کوتاه میان مرگ و زندگی)...دریک لحظهٔ ممتد، لحظهای که زن برای آخرین بار در آنجا حضور داشت، مرد تصور کرد، میتواند لحظهٔ باشکوهی باشد، او این لحظه را تصور کرد، وسپس زن رفته بود. ■
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
دانلود نمایشهای رادیویی داستان چوک
دانلود فرم ثبت نام آکادمی داستان نویسی چوک
www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه چوک
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
دانلود فصلنامههای پژوهشی شعر چوک