من این داستان را هیچگاه برای کسی بازگو نکردهام امّا اینک پس از سالها قصد دارم که آنرا برایتان نقل کنم
***
من در سال 1885 میلادی پسری 8 ساله بودم و در شهری کوچک در غرب آمریکا زندگی میکردم. من و خواهر کوچکترم در خانوادهای زندگی میکردیم که بهطور مداوم در حال جابجایی بود. منطقه ما در حقیقت مگر برای یک مرد جای خوبی محسوب نمیشد و آن مرد اسمش "اسلیور پت" بود. همه فکر میکردند که او پستترین و منفورترین فرد آن حوالی باشد. او همواره یک تفنگ و یک هفت تیر کالیبر 45 به همراه داشت.
"اسلیور" هیچ کار مهمّی در زندگی انجام نمیداد. او در حقیقت یک کابوی یا گاوچرانی بود که فقط چند ماه از سال را برای دیگران کار میکرد ودر سایر اوقات سال یا استراحت میکرد و یا به قماربازی با افراد ناباب مشغول بود. "اسلیور" غالباً کارش به دعوا و مرافعه ختم میگردید و حتی گاهاً افرادی را که او را با الفاظ رکیک صدا میزدند، به قتل میرسانید. "اسلیور" تاکنون چندین کلانتر را که درصدد دستگیریاش برآمدند، به قتل رسانده بود. خلاصه اینکه در آن حوالی کسی نبود که از "اسلیور پت" نترسد، حتی پدرم.
مردم شهر سرانجام در یک تصمیم جمعی با همدیگر متفق شدند و آن اینکه یک جایزه 20 هزار دلاری به فردی بدهند که یا "اسلیور پت" را بکشد و در قبری مدفون سازد و یا اینکه از شهرشان بیرون کند.
فکر میکنید که عاقبت چه اتفاقی افتاد؟ آیا مردم شهر به هدف و آرامش مورد نظرشان دست یافتند؟
وقتی که "اسلیور پت" ماجرای گذاشتن جایزهای برای سرش را از طرف مردم شهر شنید، ابتدا فقط خندید سپس چند تیر
بهطرف سالن میخانه و نانوایی شهر شلیک کرد و با صدای بلند فریاد زد: من بسیار بیشتر از 20 هزار دلار میارزم.
بعد از آنروز سیل ماجراجویان، آدمکشان و جایزه بگیران برای دریافت این مبلغ به طرف شهر ما به راه افتاد ولی "اسلیور" همگی آنها را کشت و راهی سینه قبرستان شهرمان نمود.
تا اینکه یکروز باد به شدت میوزید و دلیجانی وارد شهر شد که مسافری غیر عادی را به همراه داشت. من هم در آن هنگام حضور داشتم و شاهد ماجرا بودم زیرا وظیفه داشتم که به اسبهای دلیجانها آب و غذا بدهم و مزدی برای گذران زندگی خانوادهام کسب کنم.
وقتی دلیجان توقف کرد، درب آن بر لولایش چرخید و مردی تنها، قد بلند و نحیف با یک کت تیره، دستمال گردنی سفید و کلاهی بر سر از آن خارج گردید و در بیرون دلیجان توقف کرد.
من پیش از این، تصاویر "آبراهام لینکلن" یکی از رئیس جمهورهای پیشین آمریکا را دیده بودم که مرد تازه وارد مرا به یادش میانداخت امّا میدانستم که "آبراهام لینکلن" هیچگاه چنین لباسی که مخصوص وعاظ دینی بود، بر تن نمیکرد.
مرد غریبه دست را برای درشکه چی که آنجا را ترک میکرد تا وسایل روی سقف درشکه را تحویل صاحبانشان بدهد، به نشانه تشکر و خداحافظی تکان داد. مرد ناشناس بسته بزرگی به همراه داشت که در پارچه آبی رنگی پیچیده شده بود. در این هنگام پارچه با وجودیکه طناب پیچ شده بود، در وزش باد به حرکت در آمد. ناگهان تندبادی دیگر وزید و صندوقچه از زیر پارچه نمایان گردید و نوشتهای که بر یک جانبش حک شده بود، به چشم آمد.
مرد بیگانه متعاقباً لباس و وسایلش را از روی زمین برداشت و سپس نگاهی مختصر به مکانی انداخت که من در آنجا ایستاده بودم. او ابتدا لبخند و سپس چشمکی به من زد و آنگاه انگشت سبابهاش را بر لب گذاشت تا آنچه دیدهام بهعنوان یک راز بین من و او باقی بماند. این تمامی ماجرایی بود که من آن زمان با چشمان خویش دیدم و مابقی وقایع چیزهایی هستند که از دوستان و یا مردم شهر شنیدهام.
آن مرد خود را "دان" موعظه گر معرفی نمود. او گفت که برای سکونت به اینجا نیامده است بلکه به شهر ما آمده تا از بازرگانان و تجار عمده مبالغی پول برای احداث یک کلیسا بگیرد.
او همچنین گفت که بخش عمدهی مبالغ مورد نیازش را قبلاً فراهم ساخته است. مردم زمانی بیشتر مبهوت شدند که او گفت: درصدد است تا به یاری خداوند مابقی پول مورد نیازش را از طریق بازی قمار با ورق در همان شب به دست آورد که چنین کاری هیچگاه از یک مرد واعظ و روحانی انتظار نمیرفت.
مرد واعظ رفتاری آرام و متین داشت و غالباً لبخندی برلب میآورد. او نظیر سایر مسافرین قصد ماندن در شهر ما را نداشت.
عصر آنروز بازی با ورق خیلی زود شروع شد درحالیکه یکی از 4 نفر حاضرین روی میز را همان "اسلیور پت" معروف تشکیل میداد. "اسلیور پت" بر آرنجش روی میز قمار تکیه داده و در خود فرورفته بود. مرد غریبه لبخندی بر لب داشت و هیچکس را از نظرش دور نمیساخت. او حتی کلمهای بر زبان نمیآورد.
آنروز دو دست بازی آغازین را "مایک مک گرا" و "تام ایدر" دو تن از کارمندان دولتی شهر بردند و جوایز بسیار کمی را نصیب خود نمودند. همزمان هوا طوری دگرگون شده بود که انگار نوید طوفانی عظیم را میداد.
بر جوایز دست سوّم بازی اندکی افزوده شد ولی این دست از بازی نصیب "اسلیور پت" گردید. او برای اولین دفعه از آغاز بازی امروز تبسّمی بر لب آورد و "دان" واعظ نیز پاسخش را با تبسّمی مشابه ادا نمود. "دان" واعظ لب به سخن گشود و به "اسلیور" گفت:
خوب بازی میکنید. فکر میکنم که فقط خداوند باید امشب به کمکم بشتابد.
"اسلیور پت" با شنیدن چنین سخنانی از روی غرور تبسّمی نمود امّا "دان" واعظ خاموش نماند بلکه گفت:
من میبینم که طپانچه خوش دستی به همراه داری. آیا میتوانم آنرا از نزدیک لمس کنم؟
لبخند به ناگهان بر لبان "اسلیور پت" خشکید و حالش دگرگون شد آنچنانکه انگار خرمگسی در زیر ضربه دُم اسب له شده باشد. او گفت:
تاکنون هیچکس بهجز من نتوانسته است به اسلحهام دست بزند.
"دان" پوزخندی زد و گفت: من منظور بدی نداشتم. خودت می دانی که مرد بدی نیستم و فقط مردم را بهسوی خداوند فرا میخوانم. من اصولاً کسی نیستم که ماشه تفنگی را بچکانم ضمن اینکه می دانم شما مهارت زیادی در تیراندازی دارید.
حرفهای "دان" چنان بر "اسلیور پت" اثر گذاشت که او هفت تیر 45 میلیمتری اش را از جلدش خارج ساخت و آنرا بر روی میز گذاشت. پس آنگاه نگاه خیرهاش را بر سرتاسر اتاق چرخاند بطوریکه کسی را یارای مقاومت در برابرش نماند.
"دان" واعظ به آرامی تپانچه را در دست گرفت و به وارسی اجزایش از جمله لوله و چکاننده اش پرداخت سپس وزن آنرا در دستانش سنجید امّا به ناگهان و به صورت غیر منتظرهای اسلحه از دستش لیز خورد و بر کف زمین افتاد و صدای خشک و خشنی از آن به گوش رسید.
"اسلیور پت" به ناگهان از جایش پرید، صندلیاش را به عقب پرتاب کرد و نعره کشید امّا "دان" واعظ سریعاً اسلحه را از روی زمین برداشت، آنرا با لباسش تمیز کرد و درحالیکه پوزش میخواست، مؤدّبانه به صاحبش برگرداند.
"اسلیور پت" درحالیکه غرولند میکرد، گفت: پوزش خواستن خیلی بهتر از مردن است سپس اسلحه را در قاب چرمیش نهاد.
بعد از این ماجرا بر روند افزایش مبالغ شرط بندی افزوده شد.
"مایک مک گرا" در حالیکه میز را به جلو هُل میداد و از پشتش بلند میشد، گفت: این مقدار شرط بندی از خون بهای من هم بیشتر است و از توان مالی من ساخته نیست لذا از جایش برخاست و به دنبال کارش رفت. بدین ترتیب فقط 3 نفر بر روی میز قمار باقی ماندند که برنده اصلیاش تا آنزمان کسی بهجز "اسلیور پت" نبود. اینک "اسلیور پت" انبوهی از اسکناسها و سکهها در جلویش قرار داشتند که در قمار برده بود و این موضوع او را برای شرط بندیهای بزرگتر و بزرگتر بی پرواتر میساخت.
"دان" واعظ احساس میکرد که در تنگنا قرار گرفته است امّا نشانی از این نبود که بخواهد تمامی پولی را که برای ساختن کلیسا جمع آوری کرده، به "اسلیور پت" ببازد. حداقل قبل از تاریکی هوا بود که آخرین کارت بازی خوانده شد و "اسلیور پت" تمامی پولها را تصاحب کرد پس او بازوان ستبرش را به دور پولها حلقه کرد و آنها را به سمت خود کشید.
این زمان صدایی بگوش رسید: لحظهای صبر کنید. صدا بسیار آمرانه و قاطع ادا گردید بطوریکه "اسلیور پت" را وحشت زده کرد. او در ابتدا نمیدانست که این کلمات را "دان" واعظ بر زبان رانده است.
در این هنگام "دان" واعظ ادامه داد: شما تمام عصر امروز را تقلب کردهاید و حالا اگر پولها را بردارید، یقیناً باید لقب دزدی را هم به سایر اعمال خلافتان اضافه کنیم.
دستهای "اسلیور" به سمت طپانچه اش رفت امّا میدانست که "دان" واعظ هرگز اسلحه حمل نمیکند و تهدیدی برای او محسوب نمیگردد لذا گفت: من اصلاً تقلب نکردهام و حالا اجازه نمیدهم که هیچکس مرا به این کار متهّم کند، حتّی یک واعظ.
"دان" واعظ گفت: اگر چنین است پس اجازه بدهید تا خداوند تصمیم آخر را بگیرد بنابراین اگر شما مبارزه را در خیابان ببرید آنگاه حق با شماست و شما نباید ترسی از این موضوع داشته باشید.
"اسلیور" با استهزا گفت: مگر نمیبینی که من اسلحه دارم درحالیکه تو نمیدانی یک طپانچه چگونه شلیک میکند؟ او تمامی این کلمات را با کنایه و بریده بریده ادا نمود.
"دان" پاسخ داد: من خواهان رویاروئی نیستم امّا این حقیقتی است که خداوند به من الهام کرده که امشب پول کافی را به من خواهد رساند ولی تو چنان صحبت میکنی که انگار خداوند دروغگوست. "دان" واعظ با گفتن مطالب فوق ادامه داد: آیا کسی در اینجا هست که بخواهد گفتههای مرا تأئید کند و یا طپانچه اش را به من قرض بدهد؟
"اسلیور پت" هیچگاه تاکنون از یک درگیری مسلحانه جاخالی نکرده بود لذا پس از اینکه از صاحب بار کمربندی با دو طپانچه برای "دان" واعظ گرفت، به اتفاق از سالن خارج شدند و به طرف انتهای خیابان رفتند.
جمعیتی کوچک در آنجا گرد آمدند ولی آنقدر نبودند که در زمان کشته شدن سایر ماجراجویان توسط "اسلیور پت" تجمع مییافتند. تمامی آنهایی که در آنجا جمع شده بودند، "دان" واعظ را احمقی میدانستند که بهزودی خود را برای ساختن یک کلیسا به کشتن خواهد داد.
دو مرد در مقابل همدیگر قرار گرفتند، انگار مدتها بود که انتظار چنین زمانی را میکشیدند. اسلحهها کاملاً آمادهی شلیک بودند و دستها در راستای بدن و در کنار اسلحهها قرار داشتند. اسلحهها به ناگهان آتش گشودند و بوی باروت فضا را آکنده کرد.
لحظاتی گذشت و "اسلیور پت" لوله اسلحهاش را جلوی دهانش گرفت و بر انتهای آن دمید. او به قامت کثیف و دراز کشیده "دان" واعظ نگاهی از سر حقارت انداخت. این زمان صدای شیون اندوهناکی از زنان درون جمعیت برخاست.
"اسلیور پت" بسیار خونسرد مینمود و انگار کاری عادی و ملال آور را انجام داده باشد لذا اسلحه را در جلدش قرار داد و بهطرف سالن میکده به راه افتاد.
در این موقع بود که بدن "دان" واعظ شروع به جنبیدن کرد. "اسلیور پت" با بُهت به او نگاه میکرد بطوریکه به نظر افسون شده است. "دان" واعظ به آرامی از جا برخاست و نشان داد که از شلیک اوّل "اسلیور پت" جان سالم بدر برده است. او برپا ایستاد و اسلحههای قرضیاش را آماده تیراندازی نمود.
"اسلیور پت" مجدداً آماده تیراندازی شد. صدای دو گلوله فضا را پُر کرد و "دان" واعظ بسان درختی که از پایه قطع کرده باشند، مجدداً بر زمین خاک آلوده فرو افتاد.
"اسلیور پت" عرق پیشانی خود را با دست حاوی طپانچه اش زدود. او همچنان که اسلحهاش را آمادهی شلیک در دست داشت، چشمهایش را بر بدن "دان" واعظ دوخت امّا آنچه را که او هیچگاه انتظارش را نداشت، بار دیگر به وقوع پیوست. نفس در سینه جمعیّت حبس شده بود. "دان" واعظ به سختی تقلا میکرد که یکبار دیگر بر سر پا بایستد.
"اسلیور پت" نمیخواست هیچگونه شانسی برای هدف گیری به "دان" واعظ بدهد پس در اولین فرصت درحالیکه ترس سراپایش را فرا گرفته بود و از عصبانیت به خود میلرزید، مجدداً شلیک کرد و "دان" واعظ برای دفعه سوّم بر زمین در غلطید.
جمعیّت از حاشیه خیابان به عقبتر حرکت کردند. آنها برای اولین دفعه شاهد مبارزهای غیر عادی بودند که یک مرد در مبارزهی مرگ و زندگی بههیچ وجه نمیخواست بمیرد. آنها فکر میکردند که شاید "دان" واعظ در مورد شنیدن سخنان و وعدهی خداوند درست گفته باشد. آنها دیدند که رنگ از رخسار "اسلیور پت" پریده و لرزش تمام بدنش را فرا گرفته است.
"اسلیور پت" هنوز 20 قدم دور نشده بود که پیکر "دان" واعظ بار دیگر شروع به حرکت کرد. او ابتدا بر روی زانوها و سپس بر ستون پاهایش ایستاد. وی دستهایش را به سمت آسمان گرفت و گفت:
خداوندا مرا مرهون پولهایی ساز که به من وعده دادهای.
چشمهای سیاهرنگ "دان" واعظ بهسوی "اسلیور پت" دوخته شدند. وحشت سراپای "اسلیور" را فرا گرفت آنچنانکه به این وضعیت فوراً واکنش نشان داد. او بلافاصله اسلحهاش را بالا آورد و اینبار آنرا به طرف سر "دان" واعظ نشانه رفت. او میدانست که اینها آخرین گلولههایی هستند که در اسلحهاش باقیماندهاند.
بهمحض شنیدن صدای گلولهها، "دان" واعظ دستش را بر روی پیشانیاش گذاشت، اندکی به دور خودش چرخید و سپس با صورت بر زمین افتاد. هیچکس و هیچ چیز تکان نمیخوردند مگر گوشهای از ژاکت سیاه "دان" واعظ که با وزش باد به حرکت در آمده بود.
"اسلیور پت" از هیجان و عصبانیت میلرزید ولیکن نمیتوانست نگاهش را از جنازه بردارد. نگاه جمعیت نیز به او خیره مانده بود. آنها نمیدانستند که کدامیک از آن دو نفر اعجاب انگیزترند. مردم هیچگاه تاکنون ندیده بودند که "اسلیور پت" جنایتکار چنین هراسان گردد و یا انسانی پس از مرگ در اثر شلیک مکرر گلولهها مجدداً به عالم زندگان برگردد.
در این هنگام حرکت کوچکی در کمر جسد مشاهده شد و پرندهای از نوع فاختهی سفید تقلا میکرد که از زیر بدن "دان" واعظ آزاد گردد. پرنده لحظاتی بعد بالهایش را به هم زد و به پرواز در آمد و در گسترهی بیکران آسمان ابری شهر ناپدید گشت.
کسی نمیدانست که حقیقتاً چه پیش آمده است امّا عامه مردم شهر و حتی "اسلیور پت" ظهور ناگهانی پرنده را نشانهای از خواست خداوند میپنداشتند. بدینگونه حضار این واقعه را پیامی از جانب خداوند دانستند و "اسلیور پت" را قاتل پیام رسان خداوند قلمداد کردند.
همه کاملاً دلسرد و ناامید شدند ولی هنوز کمتر از 10 قدم بهسوی خانههایشان برنداشته بودند که بار دیگر بدن "دان" واعظ به ناگهان حرکت کرد و به آرامی ابتدا به حالت نیم خیز و سپس بر پا ایستاد. غرشی بلند از جسد مشابه فریادی از اعماق گور به گوش رسید: کجا میروی؟ تو باید پولی را که خداوند وعده داده است، به من بدهی.
"اسلیور پت" احساس غریبی داشت لذا آوایی سراسر وحشت از گلویش خارج شد. او ابتدا اسلحهاش را بر زمین انداخت، بر روی پاشنهاش چرخید سپس به طرف پائین خیابان گریخت بطوریکه در چشم به هم زدنی از نظرها ناپدید شد.
جمعیت که گیج و منگ ایستاده بودند پس از آنکه دور شدن "اسلیور پت" را مشاهده کردند، نگاه متوحش خود را بهسوی واعظ برگرداندند. او بر روی پاهایش ایستاده بود و به مردم لبخند میزد. هیچکس تاکنون چنین مرگی را بچشم ندیده و یا از کسی نشنیده بود. ایدون حقیقتاً لکههای خون بر روی پیشانیش دیده میشدند ولی وقتی "دان" آستینش را بر آنها کشید، تماماً پاک و ناپدید گردیدند. "دان" شروع به سخن گفتن نمود:
این مسئلهای است که شما نمیتوانید تکرار آن را ببینید امّا برای من اصلاً نگران نباشید مگر اینکه دوست داشته باشید که "اسلیور پت" خشمگین و کینه جو دوباره به شهر شما برگردد.
اوسپس چشمکی به آنها زد و زیر لب چیزهای بر زبان آورد.
تمامی شهر خوشحال بودند که "دان" واعظ به انعامی که خداوند به او قول داده بود، رسیده است. "دان" تمامی پولها را بهجز نیمی از آن بر نداشت و نیمی دیگر را برای کلیسای شهر ما باقی نهاد.
هیچکس از آن زمان به بعد نشانی از "اسلیور پت" نشنید ولی بعدها در شهر شایعه شد که "اسلیور پت" یکسره تا مکزیک دویده است. او در آنجا به کشاورزی اشتغال یافته و سپس ازدواج کرده بود. "اسلیور پت" تا زمانی که زنده بود، هیچگاه بار دیگر دست به اسلحه نبرد.
مردم شهر هرگز نتوانستند از صحبت در مورد چنین واقعهای لب فرو بندند و فکرش را نکنند که چگونه یک نفر 5 دفعه هدف گلوله قرار گیرد ولی مجدداً برخیزد، انگار که اصلاً گلولهای در کار نبوده است. در این میان هیچکس هم جرأت نکرد تا از "دان" واعظ توضیحی در این رابطه بخواهد. او بهزودی از شهر ما رفت و خاطرهی اسرارآمیزی را برای همه بهجز من برجا گذاشت.
شما می دانید که من روز ورود او را به خاطر دارم. به یاد دارم که با وزش ناگهانی باد نوشتهای را در یکسوی صندوقچه همراه "دان" دیده بودم. بر روی صندوقچه نوشته شده بود: "دان" شگفت انگیز، استاد تردستی و فریب. یعنی در حقیقت "دان" یک واعظ نبود بلکه هدیهای از سوی تردستها و شعبده بازها بود. او در یک لحظه توانسته بود که هفت تیر "اسلیور" را با هفت تیر مشابهی که گلولههای غیر واقعی و مشقی داشت، تعویض کند و پرندهای را برای تأثیرگذاری بیشتر حرکاتش در جیب خود قرار دهد.
"دان" مردی بود که خود را وقف خدمت به مردم کرده بود و در راه آموزش و امور فرهنگی انسانها میکوشید. او اینک آنقدر از اینجا دور است که نمیتواند رازهایش را برای مردم شهر بازگو کند. امروزه گروهی او را مردهای میدانند که از سرزمین اموات بازگشته بود و عدّهای او را فرشتهای میانگارند که از جانب خداوند برای گرفتن انتقام بی گناهان فرستاده شده بود و همه اینها بهانهای شدهاند تا مردم شهر همواره در موردش صحبت کنند.
اینک تنها خداوند، "دان"، من و شما از حقیقت ماجرایی که در آنروز بادخیز در شهر وحشتزدهی ما رُخ داد و سرانجام به فرار "اسلیور پت" هراس انگیز منجر شد، باخبریم. پس بدانید که هیچ ظلم و ستمی هرگز و هرگز بدون مکافات نخواهد ماند و در این وادی عاقبت برای زورگویان و بدکاران راه فرار و گریزی نیست چنانکه تاکنون نیز نبوده است. شادیها موقتی امّا شرافت جاودانه است. ■