داستان «پدرِ جودی آشغالی است» نویسنده«ماتیو لیچت» مترجم «رمضان یاحقی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «پدرِ جودی آشغالی است» نویسنده«ماتیو لیچت» مترجم «رمضان یاحقی»

وقتی کسی پشت سرِ آدم می­خندد نمی­شود بیخیال بود. جودی در واقع چیزی نشنیده بود، شاید پچ پچی، اما وقتی برگشت، دخترها در ردیف پشتی کلاس به او نگاه­ می­کردند، آنها دستپاچه شدند و سعی کردند نیشخندها و هرهر خندیدن شان را پنهان­کنند . او برگشت و به معلمش نگاه کرد. آقای سوالس داشت در مورد کارهای روزانه مردم صحبت می کرد. او همچنین می خواست بفهمد دانش آموزانش وقتی بزرگ شدند دوست داشتند چکاره باشند. او اول بیلی میتزر را صداکرد.

«پدر من در بانک کارمی کنه،» بیلی میتزر گفت. «گمان می کنم منم می خوام توی بانک کارکنم. پول زیادی توی بانک هست.»

«پدر و مادر من مغازه خواربارفروشی دارن،» امی دیسالو گفت. «بابا پشت پیشخوانه و مامان حساب و کتابو نگه می داره. اما من می خوام که خلبان باشم.»

جودی وقتی آقای سوالس از آنها این سوالها را پرسید خوشش آمد. آقای سوالس می خواست از جودی بپرسد که صدای خنده دخترها در ردیف پشتی به هوا رفت.

شرلی دنس فریادکرد، «پدر جودی آشغالی است! پیف، پیف، پیف!»

همه در کلاس با صدای بلند خندیدند. همه، بجز جودی. احساس کرد که صورتش سرخ شد. او به اطراف کلاس نگاه کرد. هرکسی می خندید. حتی بعضی از بچه ها بینی شان را گرفته بودند.

          جودی به آقای سوالس نگاه کرد. او عصبانی بود. او که هیچگاه صدایش را بالانبرده­بود، اما آنوقت صدایش را بالابرد.

          «ساکت! من می­خوام که همین الان هرکسی ساکت بشه.»

          خنده سریع قطع شد. صدای ماشینها و مردمی که از نزدیکی در خیابان رد می شدند از پنجره تو آمد. «شما باید از خودتون خجالت بکشید،» آقای سوالس گفت. «آشغالی بودن...منظورم اینه، که، یعنی...مامور جمع­آوری زباله، کاری بسیار مفیده. ما باید همگی قدردان آقای هریس باشیم. ما بدون او کجاییم؟ تا گردنمون توی آشغال، دوست دارید؟»

          «پیف، پیف، پیف!» کسی گفت. چندتا از بچه ها دوباره شروع کردند به خندیدن.

          «خنده دار نیست،» آقای سوالس ادامه داد. «زباله مساله جدی ای یه. فکرمی کنم همه شما به جودی معذرت خواهی بدهکارید. بعد این، همه شما باید برای پدر جودی بنویسید، منظورم آقای هریسه، نامه خوبی بنویسید و به او بگید که چقدر قدردان کاری که او برای همه ما می کنه هستید. به عبارت دیگه، تمییز نگه داشتن شهرما.»

<2>

آه و ناله ها شروع شد. هرکسی می گفت «متاسفم، جودی،» اما جودی می دانست که از ته دل نمی گویند. او همینطور می دانست که کسی نمی خواهد به پدرش نامه بنویسد. او آرزوکرد که آقای سوالس آنها را مجبور نکند آن کار را بکنند. صورتش قرمز شد و احساس کرد که می خواهد گریه کند. آقای سوالس کنار میز او آمد و شانه اش را نوازش کرد. «بیا بریم بیرون توی راهرو، تا اینها نامه ها رو می نویسن ما می تونیم خصوصی حرف بزنیم.»

          جودی در راهرو شروع­کرد به گریه کردن. او نمی خواست که جلوی کسی گریه کند، اما دیگر نتواست جلوی خودش را بگیرد. آقای سوالس قد بلند بود. او زانوزد و دستمالش را به جودی داد تا دماغش را بگیرد. «از این اتفاق متاسفم،» او گفت. «اما یادت باشه، کار سختی که خوب انجام بشه، چیزیه که باید بهش افتخارکرد. ایرادی نداره که آشغل...مامور جمع آوری زباله باشی، واقعا ایرادی نداره.»

          پدر جودی مانند همیشه آمد که او را به خانه ببرد. جودی مثل گذشته با او رفتارنکرد. وقتی به خانه شان رسیدند، جودی به اتاق کوچک خودش رفت و قبل انجام دادن تکلیفهایش برای مدت طولانی گریه کرد. پدرش نباید صدای او را می شنید.

          پدرجودی به اتاق او آمد. «چه اتفاقی افتاده جودی؟ چرا تو اینقدر غمگینی؟»

          جودی اول نمی خواست به او بگوید. شرمگین بود و نمی خواست پدرش را ناراحت کند. پدرش روی تختخواب نشست، دستش را روی شانه او گذاشت. « خوب، عسلم. می تونی به من بگی. می تونی هرچیزیو به من بگی، خودت می دونی. اما مجبور نیستی رازتو به من بگی، اگه دوست نداری. این یه رازه؟»

          «این راز نیست. بچه ها به من خندیدن برای اینکه تو آشغالی هستی. اونا گفتن که کار تو کثیفه و تو بوی بد می دی. اونا گفتن منم بوی بد می دم.»

          جودی به پدرش نگاه کرد. او عصبانی ، ناراحت یا غمگین به نظر نمی رسید. دندانهای سفید بزرگش زیر سیبیل شیرماهی مانند او برق زد. «که اینطور،» او گفت. «من گمان می کنم که اون بچه ها نمی دونن که چقدر جالبه که آشغالی باشی.»

<3>

          به دلایلی جودی دوباره شروع کرد به گریه کردن. پدرش او را محکم بغل کرد. «صادقانه به من بگو، جودی...من بوی بد می دم؟»

          جودی دماغش را بالاکشید. «بوی خوب می دی، مثل صابون لباسشویی.»

          «بگو جودی. تو می تونی بگی پدر پیرت که کارش آشغالیه بوی بد می ده.»

          جودی هم لبخند زد. «من درست گفتم. تو بوی خوب می دی. تو همیشه بوی خوب می دی.»

          «هرچند دوستان تو در مدرسه درست می گن. آشغالی کار کثیفی یه. زباله...کثیفه. هر روز من چیزهای خیلی چندش آوری می بینم که ممکنه باعث سرگیجه تو بشه. و آدمی که کارش اینه، بوی بد می ده! اما من و بقیه مردها که باهاشون کار می کنم، آشغالهای لزج بدبو رو می قاپیم و توی کامیون می اندازیم. کامیون هیولای سبز بزرگی یه که مدام می غره و زباله های کثیفو قورت می ده. بعد همه چیز تمیز و پاکیزه ست، همانطور که ما دوست داریم. و وقتی من می یام خونه، دوش داغ طولانی می گیرم و مثل اینکه تازه به دنیا اومدم تمیز می شم. من کارمو دوست دارم، جودی. و اونهایی هم که با من کارمی کنن دوست دارم.»

          مادر جودی صداکرد که شام حاضراست.

          «یه چیزی بگم، جودی. فردا یکشنبه است، اما همونطور که می دونی، بعضی وقتها من یکشنبه ها کارمی کنم. خیلی زود امشب به رختخواب برو و فردا با من بیا سرکار. می خوام تو ببینی که پدرت در شغل آشغالی چکارمی کنه.»

          جودی وقتی که خوابید دو حس و حال داشت. هیجانی بود که پدرش می خواست او را سرکار ببرد، اما مطمئن نبود که می خواهد زباله های چندش آور بدبو را ببیند یا لمس کند.

          چیز بعدی که فهمید این بود که پدرش پنجره اتاقش را بازکرد تا اجازه بدهد هوای صبگاهی به اتاقش وارد شود. هنوز بیرون تاریک بود. پدرش او را از رختخواب بلندکرد. «ببین جودی،» او زمزمه کرد. «خیلی از مردم بلندنمی شن که اینو ببینن.»

در بیرون پنجره و در فضای تاریک، جودی ابرهای صورتی روشن را دید. چراقهای شهر سوسو می زد.افق پشت رودخانه به رنگ آبی و سبز می درخشید. جودی شلوار جین و گرمکن پوشید و آماده رفتن شد.

<4>

          «ما صبحانه رو سرکار می خوریم،» پدرش گفت.

          ایستگاه کامیونهای زباله دور نبود. آنجا واقعا بوی خوبی نمی داد. جودی بینی اش را جمع کرد.

          «نگران نباش، بچه. بهش عادت می کنی. در پنج دقیقه چیزی متوجه نمی شی. بینی تو به اندازه کافی باهوش هست که بدونه چه موقع خودشو خاموش کنه.»

          هرچند صبح خیلی زود بود مردها و زنها در ایستگاه سرکار بودند. هرکسی فریاد می کرد و صدای موتورهای کامیونها بلند بود، به نظرمی رسید که خوش بودند. زنها و مردهای مامور جمع آوری زباله نزدیک شدند تا به جودی سلام بدهند. آنها گفتند که پدرش مرد خوبی است.

          آل بزرگ همکار پدر جودی بود. او کامیون را می راند. آل بزرگ، همانطور که اسمش نشان می داد، بزرگ بود. سیگار خاموشی گوشه دهانش داشت، خیلی حرف نمی زد.

          پدر جودی به او یک جفت دستکش داد.

          «ما می خوایم امروز عقب سوارشیم، جودی. چیزی که باید یادت باشه اینه...که محکم بگیری. آل بزرگ آهسته می رونه، اما باید بالا باشی تا او نگهداره. اگه می ترسی، به من بگو. بعد من می رونم و تو می تونه با من جلو سوارشی.»

          جودی گفت، «من نمی ترسم،» اما او می ترسید، فقط کمی می ترسید.

          جودی محکم گرفت. او آنقدر محکم گرفته بود که تغریبا بوی ترشی، پرتقالهای پوسیده، لیمو، پوست موز و خاک قهوه را که از عقب کامیون زباله می آمد فراموش کرد. قبل اولین توقف، آنها از حدود بیست بلوک گذشتند. جودی ماشینها، مردم و درختهایی را که با سرعت می گذشتند تماشاکرد. او به بالا به ساختمانها و آسمان آبی صبحِ زود نگاه کرد.

          آل بزرگ کامیون را نگه داشت. جودی و پدرش پایین پریدند. کنار جدول توده ای از کیسه های پلاستیکی بود که از بس از زباله های بد بو و بوگندو، قوطی های فلزی دورریختنی که بندرت در داشتند، پربودند، داشتند منفجرمی شدند. «من چیزهای بزرگ را برمی دارم. تو کیسه های کوچک پلاستیکیو برمی داری و اونها رو تا می تونی محکم توی کامیون می ندازی. وقتی می گم محکم یعنی محکم.»

<5>

          پدر جودی قوی بود. او کیسه های زباله ای را که ۵۰۰ پوند به نظرمی رسید بلند کرد و آنها را مانند پرکاهی توی کامیون زباله انداخت. او قوطی های زباله را بلند کرد، تکان داد و محکم روی عقب کامیون کوبید تا خالی شدند. جودی صدای شکستن بطریها، فشرده شدن قوطیها را شنید. کامیون زباله، آشغالها را گرفت و بلعید. زودی هیچ زباله ای باقی نماند. جودی کمک کرد تا قوطی های دورریختنی جایی که باید گذاشته شوند، بعد او و پدرش میله آهنی عقب کامیون گرفتند و دوباره براه افتادند.

          آل بزرگ آهسته می راند، همانطور که قول داده بود، اما همینکه جودی و پدرش به زمین توجه کردند همه چیز سریع می رفت.

          در توقف اول، پدر جودی کیسه خاکستری شُلی را بالاگرفت. «آهای جودی، اینو ببین. کاملا چندش آوره.»

          جودی کیسه را فشاری داد. چیزِ داخل آن خیلی خیلی نرم بود. «وای! مثل اسپاگتی خمیرشده می مونه! مقدار خیلی زیادی از اسپاگتی خمیرشده. چیه، پدر؟»

          «خوب...ما نمی تونیم بدونیم که داخل کیسه چیه، درسته؟ همه اش راز زباله است، عزیزم.» او کیسه زباله را توی کامیون اندخت و کامیون هرچه بود آن را قاپید.

          بلندکردن زباله و پرت کردن توی کامیون بامزه، و همینطور سخت بود. بازوهای جودی خسته شد. این زمانی بود که پدرش گفت، «وقت ناهاره.» آل بزرگ بوق زد و بسوی ناهار رفت.

          «دستاتو با دقت زیاد بشور، جودی،» پدرش گفت.

          جودی ساندویچ پنیر و بستنی وانیلی داشت. فکرکرد جالبه که ساعت ده صبح غذا بخوری.

          آل بزرگ و پدر جودی قهوه شان را که خوردند زمان استرااحت تمام شد و وقت آن شد که به سرکار برگردند. جودی نمی توانست باورکند که آنهمه زباله کثیف آلوده در کامیون جا شود. سرانجام کامیون پرشد.

          «زمان خالی کردن زباله شد،» جودی فریادکرد.

          آل بزرگ دوباره بوق زد. سوارشدند. زباله دانی خارج شهر بود. آل بزرگ تندتر راند. جودی محکم گرفته بود. او از دیدن دنیا که با او مسابقه داده بود، جاده که تند از زیر پای او ردمی شد هیجان زده بود.

<6>

          محل ریختن زباله بزرگ بود. از یک مایل دورتر شما می توانستی بویش را بشنوی. آنها از دروازه ای به داخل محوطه فنس و زنجیر کشی بزرگی راندند. سیندی نمی دانست چرا آنجا حصارکشی بود. چه کسی زباله ها را می دزدید؟

          مرغهای دریایی بالای محوطه پروازمی کردند. آنها جیغ می کشیدند، فریاد می کردند و می جنگیدند. آنها چیزهایی برای خوردن در توده زباله پیدامی کردند. حصار نتوانسته بود آنها را دورنگهدارد.

          جودی و پدرش پیاده شدند و مشغول تماشای آل بزرگ شدند که کامیون را به توک توده زباله راند.

          آل بزرگ پیاده شد، ته سیگار را از دهانش برداشت و صداکرد، «آهای جودی! بیا اینجا! دوست داری که زباله را امروز تو خالی کنی؟»

          جودی در صندلی راننده نشست. آل بزرگ به او نشان داد که کدام دکمه را فشاردهد. عقب کامیون بالا رفت تا اینکه زباله در بیرون انباشته شد. جودی طنابی را کشید و بوق زد. مرغهای دریایی جیغ زدند و فرارکردند.

          وقتی کامیون خالی شد، آل بزرگ سوارشد. او و جودی به پایین توده زباله راندند. جودی و پدرش در راه برگشت به شهر کنار او در جلو سوارشدند. جودی خسته اما خوشحال بود.

          «حالا نوبت بهترین قسمت کاره، جودی. وقتی می شه گفت همه هنوزکارمی کنند، من به خونه می رم، خودمو تمییزمی کنم، بوسه عمیقی از مادرت می گیرم...و بعد به مدرسه می آم تا مثل هرروز از مدرسه تو رو بیارم. این دلیل اصلیه که آشغالی بودنو خیلی دوست دارم.»

          جودی پدر مامور زباله کثیفِ بدبویش را بااحساس بوسید. او گفت، «وقتی بزرگ شدم، منم می خوام آشغالی بشم. مثل تو و آل بزرگ.»

          پدر جودی گفت، «خیلی وقت هست که تصمیم بگیری، جودی. ما در موردش بعد صحبت می کنیم.»

          آل بزرگ سیگار را از دهانش برداشت. «تو دختر کوچلوی خوبی هستی، جودی. ارزودارم که دختری مثل تو داشته باشم.» وقتی آنها به ایستگاه برگشتند، جودی او را هم بوسید.

<7>

          هروقت یکی از جودی می پرسد که پدرش برای گذران زندگی چکارمی کند، او می گوید، «او آشغالی یه!» و اگر آنها بگویند«اوه!» او می گوید، «همه زباله تولیدمی کنند، اما بابای من همه زباله ها رو ازبین می بره.»

دیدگاه‌ها   

#9 حامد 1395-12-03 02:42
با سلام و احترام
داستان بسیار جالب و آموزنده ای بود و تحت تاثیر قرار گرفتم.
با تشکر از ترجمه سلیس و روانتان.
#8 بانو پروانه 1395-11-30 22:44
سلام خدمت شما بزرگوار
ترجمه داستان به زبان ساده و زیبا و روان و قابل فهم بود موفق و موید باشید
#7 با سلام خدمت شما استاد بزرگوار ترجمه زیبا و روان بود و آموزنده بود باشد و تاثیر گذار بود کاش هرکس جایگاه خودش را بپذیرد آن شا لله که در تمام مراحل زندگی موفق و موید باشید 1395-11-30 22:40
نقل قول:
با سلام . جناب آقای یاحقی گرانقدر ! داستان بسیار زیبا و تأثیر گذار ؛ و ترجمه ی آن نیز بسیار عالی و روان است . با سپاس از زحمات شما. همواره موفق باشید.
#6 سیدمهدی حسینی 1395-11-21 14:48
سلام
ترجمه بسیار روان و زیبا از داستانی که من رو برای دقایقی در فکر فرو برد. فکر اینکه چقدر به اطرافمان بی توجه هستیم و مشاغل سختی که نبودشون زندگی رو نابود می کنه، نمی بینیم.
موفق باشید
#5 عباس شیبانی مقدم 1395-11-21 12:10
عالی خیلی خوب بود
#4 ابوالفضل غریب 1395-11-21 11:54
باسلام؛تحت تاثیر قرارگرفتم این سبک زندگی،این نوع نگرش در زندگی ما کم کم به دست فراموشی سپرده میشه ،اگر همینگونه فکر کنیم هم زندگی بهتری خواهیم داشت و همینکه انسان تاثیرگذارتری خواهیم شد
ممنون جناب یاحقی متشکرم
#3 اعظم بیات 1395-11-17 00:39
سلام وعرض ادب
خدمت استاد گرانقدر جناب آقای یاحقی خسته نباشید
بسیار عالی وجذاب ومفید بود حس می کنم همچین مباحثی باید در کتابهای مدارس جهت شناخت بچه ها از مشاغل ووظیفه آنها درباره طبیعت وارد شود
#2 فاطمه یادگاری 1395-11-14 16:31
درود و خداقوت بر استاد بزرگوارم...ترجمتون بسیار عالی و سلیس و روان بود و داستان انتخابیتون هم بسیار خوب و آموزنده بود,لذت بردم. فقط چند مورد اشتباه تایپی داشت.انشاله بازم شاهد ترجمه ها و داستانهای خوبتون باشیم و استفاده کنیم و همچنین شاهد موفقیتهای روز افزون شما استاد ارجمند باشیم.
#1 ناهید رفیعی 1395-11-14 15:59
با سلام . جناب آقای یاحقی گرانقدر ! داستان بسیار زیبا و تأثیر گذار ؛ و ترجمه ی آن نیز بسیار عالی و روان است . با سپاس از زحمات شما. همواره موفق باشید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692