وقتیکه با معشوقهام، مشغول تمیز کردن خانه یمان بودیم, یک کارد پوست کنی زیر یخچال پیدا کردم. آن چاقویی با تیغهٔ کوچک بود که سالها پیش گم اش کرده بودم و هیچ یادم نبود! چاقو را به معشوقهام نشان دادم. او گفت:ا..! از کجا پیداش کردی؟. وقتیکه به او گفتم، چاقو را روی میز گذاشت و به اتاق مجاور رفت و به تمیز کردن ادامه داد. درحالیکه کف آشپزخانه را تمیز میکردم اتفاقی که سالها پیش رخ داد وباعث شد که چاقو سراز زیر یخچال دربیاورد را، بخاطر آوردم. آنشب ما یک شام باشکوه وبعلاوهٔ چندگیلاس شراب داشتیم.
سپس تمام چراغها را خاموش کرده ولباسهایمان را درآورده و به رختخواب رفتیم و فکر کردیم چطوراست که کمی عشق بازی داشته باشیم اما ناگهان درحین عشق بازی چیزی شد که منجر به جروبحث بین ماشد. من حرفهای بسیار ناراحت کننده و رکیکی به او گفتم و اوهم لگدی بمن زد و من هم از تخت بیرون زدم به آشپزخانه رفته و نشستم. میخواستم دستهایم را روی میز
گذاشته و سرم راروی دستهایم بگذارم, اما روی میز پراز ظرف و شلوغ و بهم ریخته بود. از کوره دررفتم، باخشم، دستم را روی میز کشیده وهمه چیزرا از روی میز پاک کرده و کف آشپزخانه ریختم. صدای مهیبی از ریختن آنها, بلند شد اما پس از آن, خانه درسکوت آزاردهندهای فرو رفت و به یکباره دلم گرفت. فکر کردم گند زدهام به همه چیز، بهمین خاطر زدم زیر گریه. معشوقهام وارد آشپزخانه شد و پرسید که آیا همه چیز رو به راه است؟ ومن گفتم:آره و اوهمهٔ چراغها را خاموش کرد و هردو به کف آشپزخانه خیره شدیم. خوشبختانه هیچ ظرفی نشکسته بود، هردو خندیدیم و دوباره به رختخواب برگشته و گرم عشقبازی شدیم. صبح روز بعد، من کف آشپزخانه را تمیز کردم, اما چاقو را ندیدم.
وقتیکه معشوقهام از اتاق مجاور برگشت، از او راجب یادآوری آن قضیه پرسیدم. اما او، بدون گفتن کلمهای،، چاقو را از روی میز برداشت و به زیر یخچال سراند!■