دخترم از دانشکده تماس گرفت. او دانش آموختهٔ بسیار خوبی با نمرات عالیست. و درهرزمینهای بسیار بااستعداد است. او گفت:ساعت چنده؟ من گفتم: دو. او گفت:باشه، الان ساعت دو هستش، رأس ساعت چهار به وقت ساعت مچیای که از اون ساعت رو بمن اعلام کردی، منتظرم باش. مسافت تا آنجا 90 مایل بودو مسیر رانندگیاش هم روان و راحت. ساعت یک ربع به چهار، من پایین، در خیابان بودم، وتمامی اینها را درذهنم مرور میکردم:به دنبال ماشین گشتن، جای پارک پیدا کردن، حضور داشتن در آنجا و دست تکان دادن به دخترم به محض ورود او به چهارراه.
ساعت یک ربع به پنج من برگشتم، پیراهنم را عوض کردم، کفشهایم را دستمالی کشیدم و نگاهی درآینه انداختم تا ببینم آیا شبیه یک (پدر) هستم؟! او کمی بعد از ساعت شش، خودش را رساند. پرسیدم:شلوغ بود؟ او گفت:نه. واین همه آن چیزی بود که گذشت. پس از شام، او از درد شدیدی شروع به ناله کرد، واز شدت درد، روی کف سالن غذاخوری، دولا شد. او گفت:شکمم! پرسیدم:چی؟ گفت:شکمم!.. خیلی، درد داره. منو برسون دکتر!
بیمارستانی بزرگ، که به اندازهٔ یک چهارراه از آپارتمان من فاصله داشت و اشخاص معروف و رجال دولتی، معمولاً به آنجا مراجعه میکردند و ای بسا بچههایی که درآن بیمارستان، به خوبی مداوا شده بودند. به کمک دربان و آسانسورچی، دخترم را به بیمارستان رساندم. ظرف مدت چند دقیقه، تیم پزشکی متشکل از دوپزشک و چند پرستار، دست به کار شدند. من هم ایستاده بودم و تماشا میکردم. ساعتها و ساعتها، آنها در مورد این مسله بررسی کردند و بدنبال ریشهیابی علت درد او بودند تا نتایج حاصله را از تحقیقاتشان، اعلام کنند. چیزی مثل تیرکشیدن و گرفتگی عضلات یا دلدرد شدید وتشنج زا و ناگهانی، در ناحیهای نامعلوم از شکم که بصورت منقطع و نامشخص و مخفی بود، ولی چندان حائز اهمیت نبود. بیمارستان را بدون کمک خواستن از کسی، ترک کردیم. و مسیر بازگشتمان را از طریق تونلهای زیرزمینیای که مسافت را تا خانه، کوتاهتر میکرد، طی کردیم. ای بسا که اگر قرار بود از مسیرهای روباز درسطح شهر، که حدود ساعت چهارصبح بود، طی کنیم ولو اینکه درمجموع چند چهارراه بیشتر نبود، اما درنوع خودش میتوانست مصیبت بار باشد. بهمین دلیل ما مسیر بازگشت را
از طریق گذرگاههای زیرزمینیای انتخاب کردیم که واحدهای بیمارستانی را بسمت خروجی، هدایت میکرد. وقتیکه ما وارد خیابان شدیم، کسی آنجا نبود. تا اینکه او را دیدیم. مرد جوانی که از ماشینی به ماشین دیگر میرفت. او چیزی را باخود، زیر بغلش حمل میکرد، که بنظر، شبیه به چتر تاشوی سیاه رنگی با اتصالات نقرهای بود. آنشی مورد نظر، شبیه به چیزی که در ظاهر قضیه نشان میداد، نبود، گویی ابزاری یا وسیلهٔ را درقالب چترمانند، پنهان کرده بود. او به موازات عبور ما از خیابان، بسمت ما برگشت و مجدداً به کارخود ادامه داد. از این ماشین به ماشین دیگر رفتن... با درهای ماشین ور میرفت و گاهی درآن اثنا، به کمک آن وسیله، سعی داشت شیشههای ماشین را باز کند. من گفتم: نگاه نکن!.. دخترم گفت: چی؟!... گفتم:یکی تو خیابونه که سعی، داره تر و فرز، در ماشینارو با یه وسیلهای باز کنه، اصلاً بهش توجه نکن، انگار نه انگار اونو دیدی و به راهت ادامه بده.. دخترم گفت:کجاست؟ من که نمیبینمش!
دخترم را روی تختاش گذاشتم و صورتحساب هزینههای بیمارستان را روی میز. سپس سرم روی متکا گذاشتم و گوش دادم، چیزی برای متمرکز شدن و گوش, دادن نبود. اما قبل از اینکه تسلیم خواب بشوم، تنها یک چیز درذهنم بود، پسری که در اتاق درمان آنسوی راهرویی که اتاق درمان دخترم درآن قرار داشت، بود و اینکه چقدر متأثر میشدم وقتیکه او از شدت درد گریه میکرد زمانیکه زخم دستش را بخیه میزدند.
- بکشیدش بیرون، بکشیدش بیرون!
این آن چیزی بود که پسرک ملتمسانه و با جیغ وگریه به دکترهایی که مشغول مداوای زخم او بودند، میگفت. ومن به احساس خودم درمورد آن پسرک فکر میکردم و اینکه چقدر شیون وگریه زاریهای او، دلخراش و ناراحت کننده بود. پسرک میخواست که آنها سوزن بخیه را بیرون بکشند و بنظرم فریادهای او، درمقابل جسارت و شهامت آنها برای بخیه زدن زخمش، غیرقابلتحملتر و آزاردهندهتر از تحمل درد بخیه بود. سپس فکرم را از خدمات سرویس دهی اورژانس بیمارستان و هزینه های پرداختی اورژانس، به بلیطهای تاتر و سپس لباسهایی که درست و حسابی اتو کشیده شده بودند، معطوف کردم.■