با کیفم که از شدت فشار برگه، گزارش، طرح، تحقیق و قرارداد برآمده شده بود، به خانه رسیدم. همسرم که تنهایی در تخت خوابش ورق بازی میکرد، به همراه یک لیوان مشروب روی میز، بدون اینکه نگاهش را از کارتها بردارد گفت: خسته به نظر میای. صداهای معمول در خانه میپیچید: دخترم تمرین آواز خوانی میکرد و صدای موسیقی از اتاق پسرم میآمد. همسرم پرسید: چرا کیفت را پایین نمیگذاری؟ اون لباسهات رو در بیار و یه لیوان ویسکی مشت بزن جون بگیری.
به کتابخانه، همان قسمت از خانه که از خلوت با خودم لذت میبردم، رفتم طبق معمول کاری نکردم. کتاب تحقیق روی میز را باز کردم، اما حروف و اعداد را ندیدم، فقط انتظار میکشیدم. همسرم لیوان به دست وارد اتاق شد و گفت: هیچ وقت از کار کردن دست نمیکشی دیگه! شرط میبندم همکارات نصف کار تورو هم نمیکنند، همین قدر هم حقوق می گیرن! بگم غذا رو بکشه؟ پیش خدمت غذا را به سبک فرانسوی کشید. بچههایم بزرگ شده بودند. من و همسرم دیگر چاق شده بودیم. همسرم با لذت زبانش را دور لب کشید و گفت: همون شرابی که دوسش داری. پسرم هنگام بحث قهوه پول خواست، دخترم هم موقع نوشیدن مشروب، همسرم پولی نخواست. ما یک حساب بانکی مشترک داریم. از او پرسیدم: بریم با ماشین بگردیم؟ میدانستم که نمیآید چون موقع پخش برنامههای آبکیاش بود. جواب داد: نمیفهمم از هر شب رانندگی کردن چی دستگیرت میشه! هرچند ماشین گرون قیمتیه اما باید استفادش کرد، انگار دیگه کمتر جذب چیزای مادی میشم. ماشینهای بچهها دَرِ پارکینگ را مسدود کرده بودند و نمیگذاشتن ماشینم را خارج کنم. هر دو ماشین رو حرکت دادم و در خیابان پارکشان کردم. ماشینم را هم خارج کردم و در خیابان پارک کردم، آن دو ماشین را به گاراژ بازگرداندم و درش را بستم. این حرکت دادنها مرا تا حدی عصبانی کرد. ولی وقتی نگاهم به سپربرجستهی ماشینم که از کروم مخصوصی با استحکام دو برابر ساخته شده بود افتاد، شادمانی وجودم را فرا گرفت. کلید را چرخاندم، موتور قدرتمندی داشت که قدرتش را زیر کانالهای هوایی ایرودینامیکی ایجاد میکرد. مثل همیشه بدون اینکه بدانم کجا میروم، حرکت کردم. خیابان متروکی بود، با وجود اینکه شهر مردمی بیشتر از مگسها داشت. خیابان اونیدا براسیل خیلی شلوغ نبود. به بهترین نقطهی خیابان که کم نور و پر از درختان تاریک بود آمدم. یک مرد، یا یک زن؟ چه فرقی میکرد واقعاً! کسی با ویژگیهای مدنظر وارد نمیشد. داشتم عصبی میشدم. همیشه همان اتفاق میافتاد و من هم دوست داشتم، چون حس آرامش بیشتری داشت. بعد آن زن را دیدم، میتوانست خودش باشد. هر چند یک زن هیجانش کمتر بود... چون راحت تر بود. سریع راه میرفت. بسته ای حمل میکرد که با کاغذ بی ارزش بسته بندی شده بود. انگار چیزی از مغازه یا نانوایی خریده بود. بلوز و دامن به تن داشت. کنار پیاده رو در هر هشت متر درخت بود که مشکل جالب توجهی که برخورد استادانه ای میطلبید را به همراه داشت. چراغها را خاموش کردم و سرعت گرفتم. فقط زمانی فهمید به طرفش میآیم که صدای کشیده شدن لاستیکها را به لبهی جدول شنید. به بالای زانوهایش، کمی بین پاهایش و کمی متمایل به چپ برخورد کردم، ضربهی خوبی بود! شنیدم که ضربه، آن استخوانهای بزرگ را شکست و او به سمت چپ متمایل شد و به نزدیکی یکی از درختان پرت شد. اثر تایرها روی آسفالت مانده بود. موتور میتوانست در هشت ثانیه از صفر تا شصت سرعت بگیرد. میتوانستم ببینم که بدن شکستهی زن دیگر آرام گرفته. دیگر حرکتی نداشت. با خون پوشیده بود. جلوی دیوار کوتاه خانه ای افتاده بود. به پارکینگ برگشتم و به ماشین نگاه دقیقی کردم با غرور دستم را به آرامی روی گلگیر و سپر کشیدم. کمتر کسی وجود دارد که توانایی من در رانندگی در چنین ماشینی را داشته باشد. خانواده تلویزیون نگاه میکردند. همسرم پرسید: بعد از گشتنت حالا حس بهتری داری؟ روی مبل دراز کشیده بود و به صفحهی تلویزیون خیره شده بود. جواب دادم: میرم بخوابم شب همگی بخیر. فردا تو اداره روز سختی در پیش دارم.
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک https://telegram.me/chookasosiation نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید. http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html دانلود نمایش رادیویی داستان چوک http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان http://www.chouk.ir/honarmandan.html اینستاگرام کانون فرهنگی چوک http://instagram.com/kanonefarhangiechook بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر |