هیچکس نمیدانست که آقای چسبنده چگونه داخل مخزن ماهیها شده است!
مادر با دقت به حلزون کوچک آبزی خیره شد و گفت: او خیلی کوچک است و فقط به اندازه یک نقطه سیاهرنگ دیده میشود.
«آبای» انتهای پیژامهاش را قبل از اینکه به بستر برود، اندکی بالا کشید و گفت: این جانداران همیشه از جایی که زندگی میکنند، پایین میافتند. آیا او رشد خواهد کرد؟
«آبای» صبح هنگام از رختخواب برخاست و لامپ روشنایی مخزن ماهیهایش را روشن کرد. او مشاهده کرد که «جری» ماهی طلایی چاق مشغول چُرت زدن در کنار گذرگاه سنگی است. «جاو» نیز بتازگی از خواب بیدار شده بود و در حال شناکردن در جلوی مخزن بود و دُم سفید و پُر تحرکش را در شناوری بخدمت گرفته و آنرا مرتباً حرکت میداد. «آبای» مسیر «جاو» را دنبال نمود تا از این طریق آقای چسبنده را بیابد اما او به شیشهی نزدیک ته مخزن در مجاورت سنگریزهها چسبیده بود.
«آبای» همان روز در مدرسه در رابطه با آقای چسبندهی اسرارآمیز مطلبی نوشت. دربارهی آقای چسبندهای که آنقدر ریز بود که اغلب آن را با یک سنگریزهی کوچولو اشتباه میگرفتند.
برخی از دخترهای همکلاسی «آبای» گفتند که آقای چسبنده میتواند یک حیوان خانگی ایدهآل برای آنها باشد لذا تا مدتی با حرارت به صحبت در موردش پرداختند.
«آبای» آن شب مجدداً لامپ روشنایی مخزن ماهیها را روشن کرد تا آقای چسبنده را بیابد لذا او را در حالی یافت که به نوک گیاهان آبزی چسبیده بود. او در مجاورت فیلتر آب قرار داشت زیرا با حبابهای هوا میتوانست سریعاً به قسمتهای مختلف مخزن برود.
«آبای» با خودش گفت: خیلی بامزه و خندهدار است. او کوشید تا متصور سازد که چگونه آقای چسبنده همواره مجبور به چسبیدن به اشیاء و معلق ماندن است. «آبای» میدانست که این موضوع میتواند بسیار خستهکننده باشد.
«آبای» به ماهیها غذا داد سپس بر روی رختخواب دراز کشید و به ماهیها نگریست که چگونه به تعقیب یکدیگر در گذرگاههای آبی میپردازند. زمانی که گروه ماهیها متوقف شدند، «جری» با لبهای ضخیم خویش شروع به خوردن علفهای آبزی کرد. «جری» اندکی بعد به سراغ آقای چسبنده رفت و به او مِک زد ولی بلافاصله او را به درون جریان آب تف کرد که در نتیجه حلزون کوچولو ابتدا در آب معلق ماند سپس در کف مخزن و به میان سنگریزههای رنگی افتاد.
«آبای» در موقع خوردن صبحانه به مادرش گفت: من فکر میکنم که آقای چسبنده به اندازه یک ذره رشد کرده است.
مادرش پاسخ داد: حلزونهای کوچولو فقط وقتی که حریصانه غذا میخورد، اینگونه بنظر میآیند. دخترم سعی کن که غذایش را آنقدر بدهی که بتواند در لاکش جا شود.
«آبای» گفت: اما من به هیچوجه نمیخواهم که او از اینکه هست، بزرگتر شود زیرا از زیباییاش کم میشود. مگر اینطور نیست مامان؟
مادر گفت: شاید اینطور باشد اما برخی جانداران وقتی بزرگتر میشوند، زیباتر هستند. او سپس ادامه داد: بهرحال عجله کن زیرا ممکن است قطارت را از دست بدهی.
«آبای» همان روز در مدرسه سعی کرد که یک فیل نقاشی کند. او برای اینکار به یک قطعهی کاغذ بزرگ نیاز داشت تا تمامی هیکل فیل را در آنجا بدهد ولی معلم چنین چیزی را در اختیارش نگذاشت و مایل بود که نقاشی او را همانگونه که هست، بر دیوار کلاس نصب کند لذا قطعات نقاشی او را با نوار چسب به همدیگر متصل کردند بطوریکه قطعات نقاشی درست در وسط فیل بهم میرسیدند. «آبای» نام کامل خودش را در گوشهی نقاشیاش بصورت «آبیگل» نوشت ولی بجای نقطههای اسمش از شکل حلزونهای کوچک استفاده کرد.
معلم خوشحال شد و به او گفت که این کارش بسیار خلاقانه بوده است.
مادر و دختر قصد داشتند تا در روزهای آخر هفته به تمیز کردن مخزن ماهیها بپردازند.
مادر گفت: مقدار زیادی جلبک بر روی دیوارههای مخزن ماهیها رشد کردهاند. من مطمئن نیستم که آقای چسبنده بتواند کاملاً به وظیفهاش یعنی تمیز کردن مخزن ماهیها عمل کند. بدین منظور آنها ابتدا تمامی ماهیها را با پیمانهای از مخزن خارج ساختند و همگی را در داخل یک کاسهی پُر از آب انداختند سپس مقدار زیادی از آب مخزن را تخلیه نمودند. آقای چسبنده در مسیر فعالیت آنها قرار نداشت زیرا به شدت به دیوارهی شیشهای مخزن چسبیده بود.
درحالیکه مادر از تمیزکنندهی مکشی برای پاک کردن سنگریزههای مخزن بهره میگرفت، «آبای» تلاش کرد تا برخی شاخههای اضافی علفهای آبزی را کوتاه نماید و آنها را به اندازهی مناسب برساند سپس سطوح لولهی فیلتر و مسیرهای آبی را با دقت سائید و رسوبات روی آنها را تمیز نمود.
مادر نیز در پایان کار اقدام به پُر کردن مخزن با آب تمیز کرد.
«آبای» پرسید: مادر، آقای چسبنده کجاست؟ او را نمیبینم!
مادر پاسخ داد: شاید آنطرف مخزن باشد. او درحالیکه تمام تمرکزش بر تنظیم نمودن آرام و ساکن آب مخزن بود تا محل استقرار سنگریزهها تغییر نیابند، ادامه داد: نگران نباش دخترم، من کاملاً مراقبم.
«آبای» به تمام جوانب مخزن ماهیها نظر انداخت اما هیچ نشانهای از حلزون آبزی ندید.
مادرش گفت: احتمالاً در لابلای سنگریزهها مخفی شده است. فعلاً اجازه بده تا کارم تمام بشود چونکه باید به کارهای دیگرم هم برسم. او سپس ماهیها را از کاسهی آب به درون مخزن تمیز شده برگرداند. بلافاصله ماهیها نیز بصورت حیرت انگیزی در گرداگرد مخزن محل زندگی خویش به شنا پرداختند.
«آبای» غروب آنروز به اتاق خوابش رفت تا بار دیگر مخزن ماهیها را مورد بررسی قرار بدهد. آب بخوبی ساکن شده و کاملاً شفاف بنظر میامد اما هنوز هیچ نشانهای از آقای چسبنده نبود. «آبای» با بیحوصلگی بر روی تختخوابش دراز کشید و طبق دستورالعملی که از تلویزیون یاد گرفته بود، شروع به نرمش کردن نمود. او ابتدا پاهایش را دراز کرد و سعی داشت تا آنها را به طرف بالا بکشد و انگشتانش را به سمت جلو صاف کند. «آبای» شنیده بود که کشیدن بدن باعث میگردد تا عضلاتش صاف شوند، قدش بلندتر گردد و هیکل متناسبتری داشته باشد.
وقتی «آبای» تمریناتش را خاتمه داد آنگاه بر روی تختخواب زانو زد تا نگاه دیگری به مخزن ماهیها بیندازد اما هنوز هیچگونه خبری از آقای چسبنده نبود بنابراین از اتاق خواب خارج شد و از پلهها پایین رفت. مادرش در حال مطالعه روزنامه بود. او لیوانی نوشیدنی در دست داشت و موهایش در اطراف سرش افشان شده بودند. وی در همین حالت یکدستش را نیز در میان موهایش قرار داده بود. مادر از دیدن سراسیمهی «آبای» بسیار تعجب کرد ولیکن از شنیدن حرفهای او بر تعجبش افزوده شد.
مادر با لحن امیدوار کنندهای گفت: دخترم، اصلاً نگران نباش زیرا آقای چسبنده در هر صورت پیدا میشود. حالا بهتر است به رختخوابت برگردی. من کارهای زیادی دارم که باید انجام بدهم.
«آبای» احساس کرد که صورتش داغ و قرمز شده است. این حالت همواره زمانی برایش وقوع مییافت که کاملاً عصبانی یا مضطرب میشد. او با تشویش به مادرش گفت: شما اشتباهاً او را با دستگاه مکنده برقی گرفتهاید، اینطور نیست؟ من دیدم که چگونه با شدت توسط دستگاه مکنده به تمیز کردن مخزن ماهیها مشغول بودید.
مادر با لحنی آرام گفت: عزیزم، من اینکار را نکردهام. من کاملاً مواظب بودم که آسیبی به او و سایر ماهیها نرسد گواینکه او خیلی ریز و کوچولو است.
«آبای» گفت: چه اشکالی دارد اگر او بسیار ریز و کوچولو است؟
مادر پاسخ داد: هیچ اشکالی ندارد فقط پیدا کردنش را اندکی دشوار میکند.
«آبای» ادامه داد: مادر، شاید شما توجه کافی نداشتهاید. او این را گفت و با دلخوری از اتاق مادرش خارج شد و به اتاق خوابش رفت.
هنوز مدتی نگذشته بود که درب اتاق خواب «آبای» باز شد و صورت مهربان مادر از شکاف درب اتاق آشکار گردید. «آبای» کوشید تا مادرش را نادیده بگیرد و توجهی به او نداشته باشد ولی اینکار امکانپذیر نبود زیرا مادر به آرامی وارد اتاق خواب شد و به طرف رختخواب «آبای» رفت و در کنارش نشست. مادر هنوز لیوان نوشیدنی در دستش بود و آنرا به «آبای» تعارف کرد.
مادر با شوخی گفت: این نوشیدنی بسیار نیروبخش و مقوی است و از لیوانش نیز میتوانیم برای یافتن و شکار حلزونهایت استفاده کنیم. او سپس به «آبای» لبخند زد درحالیکه «آبای» پاسخی به لبخند مادرش نداد.
مادر برای جلب توجه دختر ادامه داد: من امروز نوشیدنیهای فوق العادهای خریدهام.
«آبای» ناگهان از جایش برخاست و به طرف مادرش رفت. آنها در کنار یکدیگر بر کف اتاق خواب نشستند. زانوهای آنها به مخزن ماهیها خورد و تلاطمی در آب مخزن ایجاد کرد. مادر و دختر با دقت به چهار گوشه مخزن و در میان سنگریزههای درشت، قلوه سنگها و علفهای آبزی نظر انداختند و به دنبال آقای چسبنده گشتند.
مادر ناگهان با ذوق زدگی فریاد زد: آها، آنجا را ببین.
«آبای» با دقت به طرف نقطهای که مادر نشان میداد، نظر انداخت و گفت: چه شده؟
مادر ادامه داد: آنجا، به فرورفتگی گوشهی گذرگاه آبی و درست در سایهی آن سنگ تیره رنگ توجه کن. آقای چسبنده آنجاست. البته درست در کنارش یک حلزون آبزی دیگر هم دیده میشود که اندکی از او کوچکتر میباشد.
«آبای» نفس راحتی کشید و گفت: درسته، آقای چسبنده آنجاست اما او اصولاً از کجا پیدایش شده است؟
مادر گفت: من به علفهای آبزی که از تالاب آوردهایم، مشکوکم. نظر تو چیه؟
مادر و «آبای» به اتفاق خندیدند سپس دوتایی بر روی تختخواب «آبای» نشستند و همدیگر را در آغوش گرفتند آنگاه لحاف را بر روی خودشان انداختند. لحاف کاملاً گرم و نرم بود ولیکن به دلیل کوچک بودنش میبایست مقداری به همدیگر فشار میآوردند و فشردهتر مینشستند.
مادر گفت: دخترم، یک کمی تکان بخور سپس با پایین بدنش به «آبای» فشار آورد.
«آبای» گفت: نمیتوانم مادر. من همین الآن هم در لبه تختخواب نشستهام.
مادر با خنده گفت: آه عزیز دلم، تو چقدر بزرگ و گنده شدهای؟ من چطور تاکنون متوجه نشده بودم. تو قبلاً میتوانستی حتی یک فیل را کنارت روی تختخواب جا بدهی!
«آبای» سرش را روی قفسه سینهی مادرش گذاشت و خندید. او در آغوش گرم و پُر مهر و محبت مادرش چون همیشه آرامش مییافت. ■