داستان «ایران 800» نویسنده «فرهاد جوکار»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

 

در گذرگاه زمان بودم انگار، همان گذرگاهی که گويي تاریخ برای خودش برداشته باشد و به کسی ندهد. ایران سال 800 بود نمی‌دانم یا ایران  900؛ روزی از روزهای ندیده دوره‌ای بود از دوران ایران. مغول یا نمی‌دانم محمود افغان یا نادر شاه افشار. از بازاری در کرمان می‌رفتم و می‌دیدم یا زیر طاقی بود در اصفهان یا بازاری در میان بازارهای شیراز. نمی‌دانم. زنانی دیدم بی‌اندازه زیبا و روی‌نگرفته با کودکانی‌که به‌راستی کودک بودند از دیار مادری؛ پای برهنه و موی ژولیده و بی‌کس.دکان دیدم در راسته‌های بی‌انتها و دکان‌دارانی که آرام؛ و چپق‌های در خم بازو دود زندگی برخاسته؛ بر چهارپایه‌ها نشسته...

می‌رفتم و انگار که باد مرا از راسته کفاشان به عطاران می‌برد و از سیب و انگور‌فروشان به مس‌گران و آهنگران و پارچه‌فروشان... زمان چقدر بی‌مفهوم بود و نه آفتاب دیدم و نه یادم به سنگفرش‌های زیر طاق می‌آید، تنها رنگ بود و بوی کندر و دود عود بود و نای تار... دلم می‌خواست از کسی بپرسم اینجا کجاست و چه روزی از چه ماهی‌ست... دلم می‌خواست بپرسم مثلاً این قلمکار شکار نقش؛ قیمتش چقدر است و مثال شکار کدام شاه در کجای تاریخ است... اما زبانم بسته بود و تنها قدم‌هایم باز و چشم‌هایم در حیرت زیبایی و آرامش آن حوالی... رفتم و رفتم و رفتم تا به میدانی رسیدم از هر میدان و گذرگاه دیگر گویاتر و روشن‌تر که میدان قصابان است و راسته سلاخان... قمه‌ها دیدم در خون که دایم در گوشتی از گوسفندان و گاوان و گاهی چارپایانی که پیش از این ندیده بودم... جوی خون بود و جگرهای فرو‌افتاده... صدای نعره بود و خنده‌هایی به نهایت ترسناک... مردهایی که چشم‌هاشان از حدقه بیرون زده و چون خون بود... با سرهای تراشیده و لنگ‌های خون‌آلود... ساطور به‌دست و سلاخ صفت... گوشه‌ای از راسته خون‌آلوده‌ها فریادی شنیدم انگار بلند‌تر و خشمگین‌تر از آنچه می‌شنیدم. شاید که حسابی بی‌حساب شده باشد یا کسی درشتی شنیده باشد یا بزرگی کوچک... نزدیک‌تر رفتم و ساطورهای برکشیده و بی‌طاقت بسیار بود در دسته روبرو و گروه مقابل؛ و دشنه دیدم خون‌چکان و آماده فرود آمدن. رو در رو و فریاد شنیدم و همان شد که گمان می‌رفت. خون بود خون و پاسخ دشنه به دشنه ساطور بود، ساطور و شاید چیزی شبیه شمشیر: مردان ایرانی با همان سرهای تراشیده خشم در چشم و بازو بر آمده چنان می‌کردند که نه انگار با خود می‌کردند و گاهی کسی در فرار و دشنه به دستی در پی او باز دوان... مردانی دیدم بیش از ده ساطور در دست و صورت و کتف تحمل کرده بودند و هنوز با خشم و از روی انتقام دشنه می‌زدند و ساطور بر سر می‌چشیدند و گاهی کسی انگار که مرده باشد چند قدمی فرار و خود به خود فرو می‌افتاد که دیگر توان دریده شدن نداشت... هرگز ندیدم کسی در میان؛ میانجی باشد... که میانجی هم چند‌پاره می‌شد... قلبم میان دهان بود گویی و پاهایم بی‌توان برای فرار به‌سویی‌که کوی سلاخان نباشد... ناتوان‌تر از هر ناتوان بودم و ترس وجودم را به لرزه انداخته بود. کاش نیامده بودم از بازار عطاران و بزازان و آهنگران به این حوالی کاش... چشم که دوباره باز کردم مردی سویم دوان بود و مرد موی تراشیده‌ای با یکی از همان شمشیرهای بی‌طاقت در پی او باز دوان نمی‌دانستم سوی من می‌آید یا سوی دیگری. به ثانیه‌ای خود را کنار کشیده و نکشیده ساطورکش ساطوری زد من دانستم که بی نصیب نشده‌ام... پای دیدم غرق در خون و به پایم پاشنه نبود انگار... از خواب برخاستم و بسیار بسیار به نعره گریستم.


نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692