صبح ساعت بیست دقیقه به هفت بیدار شدم. باد پردهی اتاقم را به جنبش انداخته بود. بجز صدای کلاغها که به گمانم حرفهای مهمی به هم میزدند، سکوتی مرگآور بر فضای خانه حاکم بود. مادرم هنوز از خواب بیدار نشده بود. حتما وقتی بیدار میشد لبخند زیبایی بر لبهایش نقش میبست. همیشه وقتی مجبورم این ساعت از روز بیدار شوم، دوست دارم انقدر به تلفن پدرم زنگ بزنم تا او را هم از خواب شیریناش بیدار کنم. انقدر زنگ بزنم تا آخر با فحش گوشی را به دیوار بکوبد. ده دقیقه زمان لازم داشتم تا لباسهایم را بپوشم. ده دقیقهی دیگر مانده به هفت هم صرف پیاده رفتن از خانه تا هتل میشد. تنها خوبی این کار نزدیک بودن محل کار به خانه است. از در پرسنلی وارد هتل شدم و نگهبان اسمم را درست ساعت هفت وارد دفتر کرد. اولین باری که مسیر نگهبانی تا آشپزخانهی رستوران را رفتم، یادم است چقدر زیبا به نظرم رسید. دو زمین تنیس که من را یاد نداشتههایم میاندازد. درختهای سر به فلک کشیده که تنها چیزهایی هستند که میتوانم بدون پول دادن از زیباییشان لذت ببرم. استخری که محل بازی قوها شده. قوهایی که واقعا در پر قو بزرگ شدهاند. و چمنی که با احاطه کردن استخر به زیبایی آن اضافه میکرد. از آشپزخانه وارد آسانسور شدم. رفتم پایین لباسهایم را عوض کردم. تمام سوراخ و سمبههای هتل دوربین کار گذاشتهاند و آدم را میپایند. همیشه در حال عوض کردن لباسهایم به طرف دوربین میایستم و به آن زل میزنم. دوست ندارم این ارتباط بصری فقط یک طرفه باشد. چون در غیر این صورت حس خدا نسبت به شخص پشت مانیتور پیدا میکنم و از او میترسم. بستهی آدامس را از جیب شلوارم درآوردم و داخل جیب شلوار جدید گذاشتم. از اتاق خارج شدم و بعد گذراندن یک راهروی تنگ که آن هم مجهز به دوربین بود، وارد سالن شدم. کمی فکر کردم کجا باید بروم. به گمانم معمار آنجا آدم مردمآزاری بوده که اتاقها را چنین گیجکننده طراحی کرده است. اگر همکارهایم نباشد معمولا راه غذاخوری و برگشت را گم میکنم. غذاخوری بزرگترین اتاق آن زیرزمین عظیم است. مرادمند را دیدم که طبق معمول لبخند کنایهآمیزی به لب داشت. هروقت با من دست میدهد باید دستم را با زاویهای به طرف بالا به سمتش دراز کنم. فکر نمیکنم مرادمند علاقهای به ورزش داشته باشد وگرنه نباید به حلقه انداخت توپ بسکتبال برایش کار سختی باشد. به دنبال مرادمند راه افتادم. موقع راه رفتن به طرف شانهی چپش خم میشود. اگر یک انگلیسی به راه رفتنش دقت کند فکر میکند که از اسب افتاده. ظرفی برداشتم. در ظرفت به مقداری پنیر و گوجه و خیار میاندازند که بعد خوردن صبحانه، نه چیزی از پنیر و گوجه و خیار باقی میماند و نه تکهای از نیم قرص نانی که برمیداری اسراف میشود. کامپیوتر هم چنین دقتی ندارد. اتاق مرطوب و گرم است. حس میکنی وارد حمام عمومی شدهای. مرادمند پرسید "امروز کجاهایی؟" گفتم "کافیشاپ، بعد رستوران". گفت "پس تو رستوران میبینمت" و بلند شد. من هم دنبالش راه افتادم. بسته آدامس را درآورم و یکی خوردم. اگر بعد خوردن صبحانه آدامس نخورم، موقع تمیز کردن میز سوم همهاش را بالا میآورم. دکترها میگویند دلیلاش عصبی است و ربطی به معده و دستگاه گوارشم ندارد. دوباره وارد آسانسور شدم و از آشپزخانه رستوران به خود رستوران رفتم. به همکارهای شیفت بعد سلام کردم و به سمت کافیشاپ قدمهایم را سریعتر برداشتم. سریع به سمت گاری رفتم و مشغول دور زدن در سالن کافیشاپ شدم برای پیدا کردن میزهایی که مهمانها در آن صبحانه خورده بودند و حالا باید تمیز میشد.
صبحها کافیشاپ خیلی شلوغ است. مدام برای تمیز کردن میزها گاری را به سمت جلو هل میدادم و وقتی پر میشد با تمام قوای بدنم به پشت کافیشاپ میکشاندمش و آن را از ظرفها خالی میکردم. خیلی حالم بد شده بود. مدام آدامس میجویدم تا نکند بالا بیاورم. چشمم به کیکها و عسلها میافتاد ضعف میکردم. مهمانها و صبحانههایشان حس حسادت من را برمیانگیزد. از اینکه خودم را جای آنها تصور کنم، لذت میبرم. مثل نجیبزادههایی میمانند که در چشمهایشان هیچ اثری از غم و غصه نمییابی. در حالی که اگر من جلوی خودم را نگیرم، سیل اندوه هزار ساله از چشمانم جاری میشود و هرچه کاخ و نجیبزاده است را با خودش میبرد. برایم قابل درک نیست شفیع چطور از زمان ساخت هتل هنوز اینجا کار میکند. معلوم است آدم حسودی نیست. یا شاید زیادی نسبت به این زندگیاش احساس رضایت دارد، و هیچوقت جایگاه خودش را با مهمانها مقایسه نمیکند. توان کار سنگین ندارم. ویترها دلشان برای جثهی ضعیفم میسوزد. همیشه یکیشان من را برای تمیز کردن میزها همراهی میکند. هم خودشان به این بهانه از زیر کار درمیروند چون حجم کار نصف میشود، و هم کمکی به من میکنند. یکی از ویترهای خانم فکر میکند من دوازده ساله هستم. با اغراق سنم را حدس میزند و پیش دیگر ویترها به زبان میآورد تا مثلا نسبت به من احساس ترحم کند. لحن بیانش واقعا عذابم میدهد. هروقت چنین حرف میزند سرش را عقب میگیرد، سینهاش را سپر میکند. بدون اینکه انتظاری از حملهی متقابل یک نوجوان دوازده ساله داشته باشد، با رعشهای بر شانههایش شروع میکند به خندیدن.
لباسهایم هم اسباب خنده و تمسخرشان شده. لباسی که مناسب من باشد نداشتند. مجبور شدم شلوار قرمز گشاد و بلندی که مخصوص ویترهای بخش لمکده بود بپوشم که قیافهام را کاملا مضحک کرده بود. برخلاف شفیع که نصف ساعات کاریاش در مقابل آینههای هتل میگذرد، به طوری که آدم فکر میکند بابت این کار بهش پول میدهند، من از آینهها فراری هستم. وقتی از کنار مهماندارهای هواپیما که مهمان هتل بودند رد میشدم احساس حقارت میکردم. بازوهای بالا آمده و قد بلند آنها در مقابل من مثل قهرمانهای کشتیکج در برابر کودکان قحطیزده سومالی است. اگر قدم پنج سانت بلندتر بود و به صد و هفتاد میرسیدم، شاید بعد مدتی زیاده خوری میتوانستم به استخدام یک شرکت هواپیمایی برای مهمانداری درآیم. کارشان خیلی بدرد من میخورد. از وقتی پدرم رفته، حدود سه سال است که سفر نرفتهام. درحالی که این کار میل من به سفر را ارضا میکرد. حقوقش هم کفاف گذراندن یک زندگی بخور و نمیر و حتی بیشتر را میدهد.
ساعت که به یازده رسید دیگر کار کافیشاپ تمام شد. سر و صداها خوابید و سرشیفت کتش را درآورد. بدون اینکه چیزی بگوید جارو را برداشتم و مشغول جارو زدن کف سالن شدم. جارو زدن سالن به آن بزرگی کار واقعا سختی است. به طوری که اگر داستان شیرین و فرهاد در عصر حاضر نوشته میشد، خسرو برای به دنبال نخود سیاه فرستادن، به جای کوه کندن، جارو زدن سالن کافیشاپ هتل را به فرهاد امر میکرد. وسواس بیش از حد عذابم میدهد. اعتقاد دارم آدم یا نباید کاری انجام دهد، یا به بهترین شکل انجامش دهد. این وسواس در خیلی از قسمتهای زندگی به دردم خورده، ولی بیشتر از آن مایهی عذاب بوده. جارو زدن آن سالن بزرگ به طوری که هیچ ذرهای از چنگ جارو در امان نباشد، کمر آدم را میشکند. همانطور جارو میزدم یکی از ویترها چای آورد و همه دور هم جمع شدیم. میدیدند کدام یک آن روز غایب است تا پشت سرش حرف بزنند. یا اگر حرفشان زیاد باب میل همه نبود، راجع به مهمانهای خانم و ظاهرشان حرف میزنند. این حرفها خوراک شفیع است. سخنران اصلی هم خودش است. با مهارتی که دارد دیگر ویترها را هم مجبور به صحبت میکند. ولی تابحال نتوانسته از دهان من حرف بیرون بکشد. نه علاقهای به این حرفها دارم و نه مهارتی در گفتن. گاهی ممکن است سخنرانی شفیع انقدر به گفتهی خودش شنیدنی باشد که سررسیدن سرپرست هم مانعی برای ادامه دادن نباشد.
جارو زدن داشت تمام میشد که حبیبی زنگ زد به سرشیفت و من را برای رستوران خواست. جارو را گذاشتم. تی را بردم تا بشورم. آهستهتر راه میرفتم. سرشیفت گفت "کجا میری؟ بیا برو دیگه". گفتم "میرم تی رو بشورم، تی بکشم بعد برم". گفت "نمیخواد میدم رفیعی تی بکشه، تو برو پیش حبیبی تا دوباره زنگ نزده". دوست نداشتم برم رستوران. از حبیبی متنفرم. میخواستم هرطور شده دیرتر چشمم به رویش بیوفتد. حتی از خیر یک دقیقه دیرتر هم نمیگذشتم. یک روز مرادمند وقتی داشتیم قاشقها را پولیش میکردیم با همان لبخند نفرتانگیزش گفت حبیبی چندبار به مادرم پیشنهاد داده. فقط گفت پیشنهاد. نه یک کلمه بیشتر و نه کمتر. یاد آن روز که میافتم از خودم هم متنفر میشوم. لابد باید کاری میکردم. مثلا بلند میشدم و چند لیوان تو سر حبیبی میشکستم. ولی هیچ واکنشی نشان ندادم. مرادمند هم پی حرفاش را نگرفت. انگار از گفتنش پشیمان شده باشد. محیط هتل شبیه روستا است. همینکه از کسی کاری سر بزند که مورد توجه بقیه باشد، سریع حرفها دهان به دهان میشود و به گوش همه میرسد. میدانستم بیشتر از همهی ویترها، مرادمند است که از حبیبی بدش میآید.
از لابی که میگذشتم کمی خودم را کنار آسانسور پنهان کردم و از اینترنت هتل با تلفنم نمرات این ترمم را نگاه کردم. دوباره افتضاح به بار آوردم. شش واحد غیرقابل قبول. این ترم اگر دوباره مشروط شوم، بار پشیمانی بر دوشم دو برابر میشود. وقتی همیشه پشیمان گذشته باشی و حسرتش را بخوری، توان حرکت کردن به سمت آیندهای که ازش میترسی نداری. دوست ندارم پولم صرف خرید مایع دستشویی سرویس بهداشتی دانشگاه شود. پولی که حاصل دست رنج خودم است. درحالی که همکلاسیهایم همچنان در حرارت پر قو آراماند، من باید مثل گوسالهای که تازه متولد شده سعی کنم روی پاهای خودم بایستم. وقتی هفده سالم بود پدر و مادرم آخر کار خودشان را کردند. مادرم دیگر تحمل پدرم را نداشت. راستش مادرم از اول تحمل پدرم را نداشت. بعد طلاق یک روز مادرم گفت وقتی من را زاییده، پدرم به بیمارستان سر زده و با بیاعتنایی که با تحقیر همراه بوده به مادرم گفته من میروم، خودت تاکسی بگیر و با بچه بیا. این واکنش پدرانه و سرشار از مسوولیت پدرم آنقدر مادرم را از او متنفر کرده که میشود با داستان کردن این نفرت فاتحهی هرچه منظومه عشقی است را خواند. پدرم کارش را ول کرده بود، مینشست داخل حمام و تریاک میکشید. اسمش را هم گذاشته بود کار خانه. به مادرم میگفت من کارهای خانه را انجام میدهم تو کارهای بیرون. میگفت "بالاخره باید کسی بالا سر این تولهها باشد یا نه". مادرم زیر بار این حرفها نمیرفت. این اواخر برای اینکه مادرم را آرام کند، به او هم پیشنهاد کشیدن میداد. ولی مادرم برای اینکه به گفتهی خودش آرامش را به خانه برگرداند پدرم را مجبور کرد تا تن به طلاق دهد.
سقف لابی انقدر بلند است که حس راه رفتن در کاخ بهت دست میدهد. مهمانها هم حتما شاهزادهها هستند. شاهزادههایی که برایشان مهم نیست پولشان سر از کجا درمیآورد. شاید صرف خرید تخممرغ برای صبحانه میشود. شاید قبض آب با آن پرداخت میشود. برای آنها چه اهمیتی دارد؟ ولی این افکار که چه بلایی سر پولم درمیآید مرا سخت درگیر میکند. اگر پولدار بودم یک فروشگاه بزرگ میساختم. فروشگاه را پر از جنس میکردم. و پولی را که مردم برای خرید جنسها میپرداختند صرف کمک به فقرا میکردم. هیچکس اهمیت نمیدهد عاقبت پولش چه میشود. ولی من نه تنها به پولهای خودم، بلکه به پولهای دیگران هم اهمیت میدهم که سر از کجا درمیآوردند.
وارد رستوران شدم مرادمند با لبخندش سر تکان داد. حبیبی گفت "چه عجب اومدی. برو رومیزیا رو ببر لاندری". روزهای اول متوجه نمیشدم حبیبی چه میگوید. دچار نوعی تنبلی در تکان دادن لبهایش است. کسی که بار اول با حبیبی همکلام شود، بجز چند صدای نامانوس چیز خاصی متوجه نمیشود. همین باعث شده بود موقع حرف زدن مضحک به نظر برسد. حاجی تکمهی بالای پیرهنش را میبندد که با قد کوتاهش، آدم فکر میکند سرش مستقیما به شانههایش وصل شده و خداوند هرگز برایش گردنی خلق نکرده است. بجز با زنها، حاجی لبخندش را به هیچکس هدیه نمیدهد و شخصیت کاملا جدیای دارد.
از کنار حبیبی گذشتم، وارد آشپزخانه شدم. رومیزیها را که مچاله شده بود یکی یکی باز کردم تا آشغالهایش بریزد. ریختمشان توی گاری و آشغالها را جارو کردم. گاری را باید میبردم پشت نگهبانی، کنار زمین تنیس. از آشپزخانه خارج شدم. از کنار استخر گذشتم. قوها واقعا زیبا هستند. به پرهایشان فکر کردم. حتما جوجههایشان آن زیر احساس خوبی دارند. گاری را از کنار زمین تنیس که مسیر تنگی بود پیش بردم. وارد لاندری شدم. به مادرم سلام کردم. مردها هم به من سلام کردند. مادرم تنها زن آنجا است. مدت زیادی است در هتل کار میکند. ترم که تمام شد مادرم گفت "هتل نیرو میخواهد". من هم که میدانستم منظورش چیست بدون اینکه بگوید "اگر دوست داری بیا"، گفتم "چه خوب من تابستان بیکارم میآیم."ترجیح میدهم پول خودم خرج خرید مایع دستشویی یا قبض آب دانشگاه شود. پول مادرم باید خرج سمعک برای خواهرم یا خوراکی و پوشاک شود. مادرم خوشحال بود. چندبار من را دست انداخت. لبخندی که صبح بعد بیدار شدن بر لبهایش نقش بسته، کار خودش را کرده بود. دیشب بجای خواهرم آقای زیبنده کنار مادرم خوابیده بود. یک روز مادرم خواهرم را فرستاد خانهی مادربزرگم پیش پدرم. آن روز برایم از مردی حرف زد که خودش به او "دوست" میگفت. گفت فردا قرار است دوستش مهمانمان باشد. فردایش یک آقای درشت هیکل، با موهای جو گندمی با لبهای سیاه که جلب توجه میکرد وارد شد. با دوست مادرم دست دادم و در جواب لبخندش لبخند زدم. مادرم هم لبخند میزد. چند دقیقه بعد لباس پوشیدم و به بهانه دیدن دوستم از خانه خارج شدم. شب را هم به خانه برنگشتم. با اکراه به دوستم زنگ زدم و ازش خواستم امشب جای خواب بهم دهد. از آن روز بار سوم است که دوست مادرم مهمان ما میشود. با خودش دو باکس سیگار و خرما میآورد و مدام تخمه میشکند و سیگار میکشد. به نظر از آن مردهایی نمیآید که طرفدار کار خانه باشند.
گاری را خالی کردم. از مادرم خداحافظی کردم و به رستوران برگشتم. حبیبی گفت برم ناهار بخورم. دنبال یکی راه افتادم. آشپز در ظرفم استامبلی ریخت. وارد حمام عمومی شدم و شروع کردم به خوردن. به حبیبی و زیبنده فکر کردم. فکر کردم لابد حبیبی از آن مردهایی است که کار خانه را دوست دارند. ولی اگر اینطور است پس چطور اینهمه ساعت با یک دفترچه و خودکار در دستش مدام هتل را راه میرود. حبیبی حتی لایق عنوان "دوست" هم نیست. فقط یک معتاد به زن است. ویترها بهش میگویند حاجی. ولی وقتی خودش نیست "زن پرست" صدایش میکنند. زیبنده حتما عاشق کار بیرون است. به گمانم دوست خوبی هم است. حتما بچههایش به راحتی میتوانند بهش بگویند "باباجون". حتما خودش هم دوست دارد بچههایش اینگونه صدایش کنند. بچه که بودم مادرم را "مامان جون" صدا میکردم. ولی هیچ وقت جرأت نمیکردم به پدرم بگویم "باباجون". خیلی دوست داشتم بتوانم این دیواری که پدرم دور خودش کشیده را بشکنم و بدون ترس بهش بگویم "باباجون". گاهی آخر شبها وقتی پدرم روی تخت میافتاد و چراغها خاموش بود، کنار در میایستادم میگفتم "شب بخیر مامان جون". مادرم که جوابم را میداد سریع میگفتم "شب بخیر باباجون" بدون اینکه منتظر جواب بایستم یا چشمم به چشمهایش بیوفتد تا اتاقم میدویدم و در را پشت سرم میبستم. میترسیدم نکند پدرم آن زمان خواب بوده و صدای من را نشنیده. ولی بعد دعا میکردم که کاش واقعا خواب بوده و اصلا نفهمیده باشد من چه صدایش کردهام.
ناهار را خوردم و وارد رستوران شدم. گاریها را آماده کردم. آرام آرام رستوران شلوغ شد. ساعت به یک که رسید میزها همه پر شد از آخوندهایی که با خانواده از طرف یک موسسه مالی مهمان هتل بودند. میزشان پر بود از خوراکیها و نوشیدنیهای گران قیمت. تاسف میخوردم که پول آن موسسه صرف چنین چیزهایی میشد. تمیز کردن میزهای رستوران برای اینکه خوراک مفصلتری روی میز است سختتر است. گاری هم زودتر پر میشود. میدیدم که حبیبی چهار چشمی خانمها را میپایید تا شخصا سر میزشان برود تا سفارش بگیرد و یک لبخند سخاوتمندانه بهشان هدیه کند. حبیبی در طول زندگیاش حتما پیشنهادهای زیادی به خانمها داده. وقتی کلمهی "پیشنهاد" توسط یک مرد تنها به کار میرود، معمولا ذهن همه درگیر پیشنهادهای شرمآور میشود. حبیبی اولین بار به زنش پیشنهاد ازدواج داده. دفعه بعد به زنی مطلقه پیشنهاد صیغه داده. و در دفعات بعد فقط پیشنهاد داده. فکر کردم زیبنده چطور به مادرم پیشنهاد داده. اصلا چطور پیشنهادی؟ هر پیشنهادی بوده است مادرم قبول کرده. و این بدجور من را عذاب میداد.
ساعت رستوران که تمام شد، جارو را برداشتم و شروع کردم به جارو کردن. احساس تهوع کردم. آدامسی در دهان گذاشتم. به خواهرم فکر کردم که پیش پدرم بود. خیلی دوست داشتم بدانم پدرمان را چه صدا میزند. "باباجون"؟ سنش هنوز انقدر نبود تا بفهمد چه خلائی زندگیاش را اشغال کرده است. خواهرم میگوید بابا در خانه مادربزرگ همهاش خواب است. فقط برای مصرف تریاک و غذا خوردن بیدار میشود. خواهرم را من به خانه مادربزگم میبرم. تا دم در میبرمش و خودم بدون اینکه وارد شوم و چشمم به پدرم بیوفتد برمیگردم. دوست ندارم پدرم را در حین انجام دادن کار خانه ببینم.
همان خانمی که میگوید من دوازده سالهام، از کافیشاپ چای و شیرینی آورد. حبیبی صدایم کرد. ولی من نمیخواستم کنارش بنشینم و چای بخورم. به جارو کردن ادامه دادم. چای خوردن آنها که تمام شد مرادمند یک لیوان چای با شیرینی برایم روی میز گذاشت. میدانست که من هم از حبیبی خوشم نمیآید. حتما پیش خودش هم امیدوار است که او من را از حبیبی بیزار کرده است. بقیه سرگرم پولیش ظرفها شدند، من هم مشغول به تی کشیدن سالن رستوران شدم. کارم که تمام شد رفتم پایین و لباسهایم را عوض کردم. نگهبان اسمم را در ساعت چهار وارد دفتر کرد. هوا به شدت گرم بود. ابرها در گوشههای آسمان پنهان شده بودند و آفتاب بیرحمانه میتابید. آدامس خریدم. نزدیک خانه متوجه پراید یشمی عمهام شدم. دیدم پدرم دست خواهرم را گرفته و دارد با مادرم بحث میکند. همیشه عمهام خواهرم را میآورد. ولی اینبار پدرم این کار را کرده بود. نزدیک شدم تا دست خواهرم را از دست پدرم جدا کنم. باید سریع خواهر و مادرم را وارد خانه میکردم تا به بحث خاتمه دهم. پدرم دستش را دراز کرد گفت "چطوری؟". دست دادم. دوست داشتم بزرگترین دروغ عمرم را بگویم: "خوبم باباجون". ولی چیزی نگفتم. دست خواهرم را گرفتم. وارد خانه شدیم و در را بستیم. حالت تهوع گرفته بودم. خانه بوی سیگار میداد. مثل آنکه زیبنده تازه رفته بود. شاید پدرم موقع رفتن دیده بودهاش. یک نخ از سیگارهایش برداشتم و وارد اتاق خودم شدم. روشناش کردم. به سرفه افتادم. حالت تهوع داشتم. بسته آدامس را درآوردم و همهاش را در دهان گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم.