بعد از این که دادستان کیفرخواست را خواند، نوبت به پدر مرتضا رسید. او برای هادی تقاضای اشد مجازات کرد. آقای رنجبر وقتی خواستهی خانوادگیشان را تقاضا میکرد صورت و کف دستهایش خیس عرق شد. قطره عرقی که از روی پیشانیش سر خورده بود لای ابروهای پر پشتش به یک تار ابرو آویزان شد و روی پلکش افتاد. قاضی پرونده را کمی کنار زد خود را به طرف میزش جلو کشید و به آرنجهایش تکیه داد. میخواست کوچکترین رفتارها از نظرش پنهان نباشد. مادر هادی از شنیدن درخواست اعدام برای یکدانه پسرش جیغ کشید و بیهوش شد. دو زن در ردیف تماشاچیها، با لباس سیاه و چهره غمگین، پشت سر خانم رنجبر نشسته بودند که نسبت خانوادگی هم نداشتند ولی پا به پای مادر هادی، اشک میریختند. به نظر میآمد این دوران را گذراندند و پای ثابت جلسههای دادگاه جنایی هستند. شاید منتظر شنیدن رای بر بیگناهی متهم بودند تا داغی که بر دل داشتن کمی آرام بگیرد. دو زن سیاهپوش از صندلیشان بلند شدند وتلاش کردند مادر هادی را به هوش بیاورند. خبرنگارها از فرصت استفاده کرده کارشان را انجام میدادند. سالن دادگاه پر شد از همهمه آنهایی که تا آن روز، جریان این پرنده را دنبال میکردند. وکیل خانواده فنایی با اطمینان از پیروزی در این پرونده، توی صندلیش جابهجا شد. خانم فنایی سرش را پایین انداخت و خودش را لای چادرش قایم کرد. قاضی روی میز کوبید تا سکوت را در دادگاه بر قرار کند. از طرفی جر و بحث میان خواهر هادی و خواهر مرتضا بالا گرفته بود و قاضی هشدار میداد اگر آرام نشوند باید از دادگاه بیرون بروند.
هادی و پدرش در حالیکه نفسشان به شمارش اقتاده بود با ناباوری زل زدند به پدر مرتضا. سالها از دوستی دو خانواده میگذشت. آقای فنایی بارها گفته بود، هادی را به اندازه مرتضا دوست دارد و دلش میخواست مرتضا مانند هادی آرام بود و صبور.
هما خواهر هادی رنگ به رخ نداشت. مادر را به آن دو زن سپرده بود. همه وجودش میلرزید. برای اینکه بتواند روی پاهایش بهایستد به صندلی جلویی تکیه داد. سعی میکرد کلمهها را بادقت ادا کند مبادا لرزش صدایش تاکید بر گناهکار بودن برادرش شود. رو به خانواده فنایی چرخید با صدای بلند گفت:
- خودتون خوب میدونین که اونروز، مرتضا دنبال شر میگشت. هادی اهل دعوا نیست از خودش دفاع کرده.
سریع سرِ جایش نشست بیشتر از این نتوانست روی پاهایش بند شود.
مریم خواهر مرتضا با یک دست شانه مادر را نوازش میداد و با دست دیگر با گوشه دستمال، رطوب چشمهای از گریه پف کردهاش را پاک میکرد. رو به قاضی ایستاد و جواب خواهر هادی را داد. انگار میخواست حرفش در تصمیم قاضی اثر کند. با بغض گفت:
- واقعن؟! عقیده دارین هادی این قدر خویشتنداره، پس کی مرتضا رو کشته؟
به چشمهای قاضی خیره شد. گلویش را صاف کرد:
- شما بپرسین چرا؟ آقای قاضی.
قاضی اینبار محکمتر روی میز کوبید.
- ساکت... نظم دادگاه رو رعایت کنین.
با چکشش به او اشاره کرد.
- در ضمن لازم نیست شما به من بگین چی بپرسم. بنشینید.
قاضی سینه صاف کرد و رو به پدر مرتضا گفت:
- آقای فنایی، نمیخواهید در تقاضایتان تجدیدنظر کنید؟
آقای فنایی نگاهی به زنش انداخت. زن سرش را روی شانه دخترشان گذاشت بود و بیصدا گریه میکرد. به صورت مریم که منتظر نگاه پرسشی پدر بود و داشت آب بینیاش را میگرفت، چشم چرخاند. مریم که ادعایش بیشتر از مادر بود، سفت و محکم ولی آرام سر را به نشانه «نه» به چپ و راست چرخاند. آقای فنایی نیمنگاهی گذرا به خانواده رنجبر انداخت که چشم و گوش به او دوخته بودند.
قاضی دوباره پرسید:
- آقای فنایی در تصمیمتان تجدیدنظر میکنید؟
حرف قاضی تمام نشده بود که پدر مرتضا دهان باز کرد بگوید... ولی دهانش خشک شده بود انگار بزاقی نداشت که ترشح کند. قاضی بلندتر تکرارکرد.
- آقای فنایی دارید وقت دادگاه را میگیرید. آیا؟
پدر مرتضا بهزحمت زبانش را که بین دندانهای فک پایین گیر کرده بود، بالا کشید. تارهای صوتیاش را به لرزه در آورد و جواب داد:
- نه جناب قاضی. خواستهی «ما» اعدام برای قاتلِ. پسرم کشته شده.
حرفش که تمام شد آرام قدم برداشت. بی آنکه کسی یا جایی را نگاه کند سر جایش نشست.
هادی عین شراره آتش از جا پرید. همزمان با او سربازی که حلقهی دیگر دست بندِ دست هادی، دور مچش بسته شده بود دستش بیاختیار بالا آمد و هاج و واج به قاضی و دور و برش نگاه کرد.
هادی گفت:
- آقای قاضی، اگر قصد من کشتن مرتضا بود که نمیرسوندمش بیمارستان! نمیدونم چه اتفاقی افتاد.
مریم سرِ مادر را از روی شانهاش کنار زد و برافروخته از روی صندلی برخاست:
- عجب، نمیدونم چی شد... دلیل قانعکنندهاییِ، نه آقای قاضی؟ آدم میکشه ولی نمیدو...
قاضی به پشتی صندلی تکیه داد تهمانده بازدمش را بیرون داد. کمی مکث کرد و سپس رو به مریم خیز برداشت.
- خانم مریم فنایی، یکبار به شما اخطار دادم، اگر نظم دادگاه را بهم بزنید از حضور شما به جلسههای بعدی جلوگیری میشود، بنشینید.
همه کسانیکه در جلسه دادگاه حضور داشتند اخطار قاضی را بهخودشان هم روا داشتند و از جا جنب نخوردند. قاضی بهطرف منشی دادگاه خم شد و زیر لب فرمانی داد و منشی یادداشت کرد. سپس قاضی با صدای بلند ادامه داد:
- تا بررسیهای جامعتر، جلسه بعدی به یک ماه دیگر موکول میشود، ختم جلسه.
روی میز کوبید و از پشت میزش برخاست و از دری که پشتِ پردهی پشتِ سرش بود بیرون رفت.
خانم رنجبر با ماساژ شانههایش و باد زدنهای پیدرپی کمکم بههوش آمد. نگاهش روی جایگاه قاضی و دور و برش میرفت و برمیگشت. برای لحظهای گیج بود و نمیدانست کجاست. وقتی به خودش آمد انگار بایست کاری انجام بدهد با شتاب از روی صندلی بلند شد. ولی چه کاری از دستش بر میآمد؟ خودش را سپر بلای پسرش کند، یا دست و پای او را از زنجیر برهاند و با خود به خانه ببرد؟ هما دست مادر را گرفت و کمک کرد سرجایش بنشیند. مادر همین که روی صندلی نشست بهیاد روزیکه توی دفتر مدرسه بهخاطر هادی و مرتضا رو به روی آقای مدیر نشسته بود افتاد بهیاد روزیکه دوستی دو خانواده آغاز شد.
آقای رستمی مربی ورزش حرفش را با مهربانی شروع کرد ولی ادامهاش رنگ تهدید گرفت:
- خب... این هفته هم تمرین پرش داریم. اگر بخواین عین هفته گذشته بازیگوشی کنین و شل و ول باشین، زنگ آخر وقتی همه رفتن خونه، شما میمونین و تمرین میکنین. حالا خیلی آروم و بیصدا که مزاحم کلاسهای دیگه نباشین از کلاس برین توی حیاط. همه فهمیدن؟
بچهها با سرهای تراشیده و چشمهایی عین دو گل آتش و لبهایی که از خنده بهزحمت روی هم بند میآمد، یکصدا با تمام قدرت فریاد زدند:
- ب...ل...ه... و مانند تیر از کمان رها شده از کلاس بیرون رفتند. آنهایی که در تیررس معلم قرار گرفتن به نمایندگی از باقی بچهها پسگردنی نوشجان کردند.
چیزی نمانده بود چشمهای آقای مربی ورزش از حیرت بیفتند وسط حیاط. او هر تمرینی میداد بچه ها موبهمو انجام میدادند و وقت را تلف نمیکردند. بچهها با تمام توان از روی شنها میپریدند و بلند میشدند و فوری میپرسیدند، آقا... خوب بود، درست انجام دادیم؟
آقای رستمی هاج و واج سرش را بالا و پایین حرکت میکرد و توی دفترش چیزی مینوشت. اگر یکی از بچهها دیر میجنبید، دو سه نفری او را کنار میکشیدند چندتایی پسگردنی یا با آرنج ضربه به پهلو تحویلش میدادند و برایش خط و نشان میکشیدند و به ته صف هلش میدادند تا یکبار دیگر بپرد و رضایت آقای رستمی را بگیرد.
نقشه بهخوبی پیش رفت و بچهها توانستند باقی ساعت ورزش را طبق قرار قبلی گلکوچپک بازی کنند. آقای رستمی رو سکوی کنار دیوار نشست بود و آنها را تماشا میکرد و سر تکان میداد. شاید تمرینی برای هفته در نظر میگرفت تا رودستی را که خورده بود جبران کند!
بچهها چنان گرم بازی و کرکری خواندن و به یکدیگر دستور دادن بودند که انگار وسط زمین خاکی هستند نه حیاط مدرسه.
بازی حسابی گرم و هیجانانگیز شده بود. سعید کاپیتان تیمِ مرتضا و هادی، میخواست هر جور شده آن روز تیم برنده باشد. این طرف و آن طرف میدوید و دستور میداد و غر میزد. در یک فرصت مناسب توپ را برای مرتضا شوت کرد و فریاد زد:
- مرتضا... شوت محکم، گل بشه بردیم. مرتضا خواست بهطرف توپ بچرخد و شوت کند که پایش پیچ خورد و زمین افتاد. او تا آمد خودش را جمع و جور کند توپ نصیب تیم حریف شد و تیمشان گل خورد. حریف با فریاد شادی مدرسه را به لرزه درآورد. آقای رستمی سوتزنان خود را به حیاط رساند. بچهها بالا و پایین میپریدند و توجهی هم به آقای مدیر که روی پلهها ایستاده بود و ابهتش را به رخ میکشید نداشتند. آقای رستمی خودش را میان حلقه شادی تیم برنده، جا داد و آنها را یکییکی از هم جدا کرد و آنقدر سوت زد تا کبود شد و توانست بچهها را ساکت کند و پشت سر آقای مدیر برگردد به دفتر مدرسه. سعید با چهرهی برافروخته و درهم توپ را توی بغل گرفته بود و آرام آرام بهطرف مرتضا قدم برمیداشت. مرتضا دلخور از اتفاق افتاده وسط حیاط پشت به سعید نشسته بود و مشغول بستن بندِ لنگه کفشی بود که مانع گل زدنش شده بود. تیم برنده کنار آبخوری ایستاده بودند و پچپچ میکردند. تیم بازنده بین دو دروازه عین پرندههای روی سیم برق با صورت عرق کرده و گونههای گل انداخته یکی در میان پشت و رو، روی زمین نشسته بودند. سعید بالای سر مرتضا ایستاد و با پرخاش گفت:
- آی... درازِ بی عقل. دیدی باختیم!
توپ را محکم توی سر مرتضا کوبید.
مرتضا گیج و منگ از جا پرید. سعید جلوتر آمد و او را هل داد. مرتضا چند قدم عقب عقب رفت و روی دو دستش به زمین افتاد. کف دستهایش خراش برداشت و سنگریزههای کف حیاط توی دستهایش فرو رفت. او با آستینش بینیاش را پاک کرد و کف دستهایش را روی شلوارش مالید. از زمین برخاست و بهطرف سعید حمله کرد. هادی سلانهسلانه از آبخوری بر میگشت با دیدن این صحنه بهطرف آنها دوید و مرتضا را پس زد و یقه سعید را چسبید. هر دو روی زمین ولو شدند. بچهها دو دسته شدند تا هادی و سعید را از یکدیگر جدا کنند. یکبار دیگر حیاط مدرسه پرشد از هیاهوی آنها. هادی روی سینه سعید نشسته بود و فریاد میزد:
- وحشی. چکار میکنی؟ ببین دماغش رو خون انداختی.
دستش را مشت کرد:
- بزنم توی دماغت حالت جا بیاد؟
یکی از بچهها که برای با خبر کردن آقای رستمی به دفتر رفته بود همراه او و آقای مدیر از پلهها سرا زیر شدند. مرتضا تازه متوجه بینی و آستین خونیاش شد و با آستین دیگرش چند بار بینیاش را پاک کرد.
آقای مدیر دستپاچه گفت:
- مبصر کلاس...
وحید جلوی آقای مدیر سبز شد:
- آقا اجازه، بله.
مدیر دست مرتضا را توی دستش گذاشت و آنها را بهطرف آبخوری هل داد و ادامه داد:
- اینو ببر دست و صورتش رو بشوره.
چانه مرتضا را بالا گرفت:
- سرت رو بالا بگیر که خونش بند بیاد.
روبه وحید کرد.
- بعد بیارش دفتر.
فردای آن روز مادرها توی دفتر مدرسه روی صندلی جلوی آقای مدیر نشسته بودند و مرتضا و هادی و سعید پشت در انتظار میکشیدند. مادر سعید دست زیر را گرفته بود و مدام از خانم فنایی عذرخواهی و به آقای مدیر التماس میکرد سعید را ببخشد و تهدیدش را که اخراج از مدرسه بود عملی نکند. او میان عذرخواهی و التماس چشمغرهای هم به خانم رنجبر میرفت. آقای مدیر چندبار خواهش و تمنا را نشنیده گرفت و چشم نازک کرد و پرونده سعید را باز و بسته کرد و آخر سر گفت:
- اگر خانم فنایی رضایت بدن، من حرفی ندارم. ولی باید تعهد بدین.
خانم فنایی بدون اینکه سر بچرخاند و مادر سعید را نگاه کند رو به آقای مدیر گفت:
- اگر هادی، وحشیانه به پسر شما حمله میکرد شما با عذرخواهی من رضایت میدادین؟ مادر سعید کلافه از جا برخاست و رو به روی خانم رنجبر ایستاد و گفت:
- قبول دارم این پسر... رفتار بدی داشته ولی خانم جون خودتون میدونین اخراج از مدرسه بدترِ. من قول میدم دیگه از این غلطا نکنه، خودم تنبیهش میکنم، اصلن اگر اسم توپ و فوتبال آورد میزنم توی دهنش، خوبه؟
خانم فنایی انگار نشنیده باشد با مهربانی رو به خانم رنجبر ادامه داد:
من واقعن از پسر این خانم ممنونم که... با پرخاش بهطرف مادر سعید نشانه رفت و گفت:
-که، اجازه نداد پسر شما بیشتر از این بلا سرِ پسر من بیارِ، اونم بهخاطر گل!
دوباره با لحنی قدردان تاکید كرد:
- ولی هادی جان بهداد مرتضای من رسید و پسرم رو از زیر مشت و لگدِ آقاپسرِ شما نجات داد. زیر لب زمزمه کرد.
- بمیرم برات مادر...
آقای مدیر از روی صندلی بلند و بهطرف کمد کنار پنجره رفت. سه برگهی سفید برداشت و سرجایش نشست و در حالیکه با چشم روی میز دنبال چیزی میگشت گفت:
- خانم رنجبر، خطای پسر شما هم کم نیست. چیزی نمونده بود هادی اشتباه سعید رو تکرار کنه. خانم رنجبر با سر گفتهی مدیر مدرسه را تایید کرد. همینکه سر و شانهاش را بهطرف خانم فنایی چرخاند، چشم توی چشم مادر سعید شد که با اخم زل زده بود به او. خانم رنجبر گفت:
- از محبت شما به پسرم ممنونم. هادی از هملاسیش دفاع کرده.
زیرچشمی به آقای مدیر و مادر سعید نگاهی انداخت و با صدای آرام گفت:
- البته نه از راه درست.
از جایش برخاست و برگههایی را که آقای مدیر بهطرف آنها سر داده بود از روی میز برداشت و بین خودشان تقسیم کرد. آقای مدیر از زیر پروندها دو خودکار دیگر بیرون کشید و با خودکاری که لای انگشتش داشت با احترام به خانم رنجبر داد. خانم رنجبر انگار سخنگوی آقای مدیر باشد ادامه گفتگو را بهدست گرفت.
- خانمها، باید قبول کنیم که بچهمون اشتباه کرده.
برگهها را بهطرف آنها دراز کرد.
- اگر انتظار داریم بخشیده بشیم باید ببخشیم. وقت خودمون و آقای مدیر رو هم نگیریم. بچهها بیرون منتظرن و دل توی دلشون نیست.
*
یک ساعتی میشد که خانم و آقای رنجبر پشت درِخانهی دوست قدیمیشان آقای فنایی ایستاده بودند تا شاید بتوانند برای چندمینبار از آنها، بخشش که نه، تخفیف در اجرای حکم بگیرند. اما فناییها توجهی به در زدن و زنگهای پیدرپی آنها نداشتند. یکبار خانم فنایی بهطرف آیفون رفت ولی هما او را پس کشید و روی مبل کنار پدر نشاند. قاب عکس مرتضا را دستش داد و با پرخاش گفت:
- نه اونا چیزی تازهای برای گفتن دارن نه ما.
روبهروی پدر و مادر ایستاد.
- میگه... نمیدونم چه اتفاقی افتاد!!
مادر زد زیر گریه. مریم از پنجره نگاهی به درِ حیاط انداخت. سایهی پاهای رنجبرها از زیر در پیدا بود. پرده را انداخت و روی دسته مبل نشست و قاب عکس را از مادر گرفت. دستی روی شیشهی آن کشید.
- آدم میکشه، ادعای جوان مردی هم داره، پر رو.
صدایش را کلفت کرد و با ادا و اطوار ادامه داد.
- اگر قصد کشتنش رو داشتم نمیرسوندمش بیمارستان!
غم و گریه، درد سینه مادر را بیشتر کرد. بهسختی از جا برخاست و به هر چه سرِ راهش بود تکیه داد تا خود را به اتاق خواب برساند.
پدر بغض کرد و رفت پشت پنجره ایستاد. پرده را کنار زد. پیش از اینکه اشکهایش سرازیر شود آنها را با دستمال گرفت. نگاهش به سایهی پاهای خانم و آقای رنجبر دوخته شده بود. زیرلبی گفت:
- مادرت وقت دکتر داره. بهتر نیست سر راه، آب پاکی رو بریزیم روی دستشون یا صبر کنیم تا اونا برن، دیر میشهها؟ جوابی نشنید مریم هم رفته بود. پدر پی سوالش را نگرفت شاید اصراری به انجام آن نداشت.
آقای فنایی پرده را رها کرد ولی همانجا ایستاد. انگار روی پرده گذشته برایش بهتصویر کشیده میشد. سالهایی که او برای هادی و هما عمو بود و همسرش خاله، روزهایی که آقای رنجبر «طاهر» گاهی شعر میگفت و او «باباطاهر2» صدایش میزد. ساعتهایی که هنگام ورقبازی او و آقای رنجبر با تقلب بچهها را گریه میانداختند و همسرانشان حرص میخوردند و پختن شام گردنشان میافتاد.
درِ پارکینگ باز شد. رنجبرها با عجله و امید از این که سرآخر فناییها راضی به مذاکره شدند، بهطرف درِ پارکینگ دویدند و چندقدمی وارد حیاط شدند. پسرجوانی پشت فرمان ماشین گرم حرف زدن با موبایلش بود. وقتی جوان را دیدند جلوتر نیامدند. جوان موبایل را پشت فرمان انداخت و ترمزدستی را خواناند، پایش روی گاز بود ماشین انگار از زمین کنده شد. رنجبرها خودشان را عقب کشیدند، اگر کمی دیرتر میجنبیدند عین آگهیهای تبلیغاتی به در و دیوار چسبیده بودند.
حال و روز خانم و آقای رنجبر توجه ماشینها و رهگذرها را جلب میکرد که با رنگ و روی زرد و تنی بیرمق به دیوار تکیه داده بودند و آرامآرام بهطرف زمین سُر میخوردند. ضربان قلب خانم رنجبر به شماره افتاده بود و بهسختی نفس میکشید. دستها و پاهایشیخزده بودند. حتا جان گریه کردن هم نداشت. صحنه اعدام و طناب دار برای لحظهای او را رها نمیکرد. آقای رنجبر سر به دیوار تکیه داده بودو چشمهایش دودو میزد. هر رهگذری که از کنارشان میگذشت دهانش فرم شروع جملهای را میگرفت میخواست برای هریک درددل کند اما تنها آه سرد میکشید. تلاش کرد از جا بلند شود اما نشد پاهایش سنگ شده بود و به زمین چسبیده بود. لخت بهطرف زنش چرخید، چشمهایش درست نمیدید یا زنش آنقدر مچاله شده بود که بهنظر بچه میآمد؟ دوباره سر را به دبوار تکیه داد و چشمهایش را بست. به هیچ چیز و همه چیز فکر کرد. پلکهایش را محکم بهم فشرد و با تمام وجود آرزو کرد وقتی بازشان میکند زمان به عقب برگشته باشد به روزی که مرتضا زنگ در خانهشان را زد. مرتضا برافروخته بود و مانند همیشه احوالپرسیهای او را جواب نداد و مدام سراغ هادی را میگرفت. آه سردی کشید. با صدای بلند «چرا» را زیر لب چند بار تکرار کرد.
- چرا با دیدن مرتضا به دروغ نگفتم هادی خونه نیست؟ چرا به بهانهای همونجا نموندم که جلوی این مصیبت رو بگیرم؟
چرا باید بهخاطر سوه تفاهم و غد بودن، یکی بمیره یکی بیفته زندان؟
سرش را بهشدت تکان داد دلش میخواست همهی این روزها کابوسی گذرا باشد. اگر کابوس بود چه کابوس شیرینی میشد.
رفت و آمدهای خیابان برای لحظهای آرام نمیگرفت. صدای ترمز ماشینی خانم و آقای رنجبر را به ثانیههای تلخ برگرداند و از سر در گمی در هزار توی افکارشان برای یافتن راه حل، بیرون کشید. روزها و ساعتها بدون دلسوزی و همراهی با کسی شتابان در پی یکدیگر میگذشت و هادی هر لحظه به سکوی دار نزدیکتر میشد.
هما با عجله از ماشین بیرون آمد نگران بود و عصبانی. روبه روی پدر و مادر ایستاد. آنها درمانده سر بالا بردند. نگاهی به دور و بر انداختند. با هما چشم به چشم شدند اما واکنشی نشان ندادند انگار نه دخترشان را میدیدند نه پیرمردی که کمی دورتر ایستاده بود و با تردید نگاهشان میکرد که آیا پولی کف دستشان بگذارد یا نه؟ دختر جوان را دید که بهطرف آنها میرود، به گمان اینکه میخواهد کمک کند او هم قدم به قدم جلو آمد.
هما دو دست خود را دراز کرد تا پدر و مادر دستش را بگیرند و از روی زمین بلند شوند. نتوانست جلوی بغضش را بگیرد اما از این که آنها باز هم برای خواهش و تمنا پیش فناییها آمده بودند و باز هم از طرف خانواده مرتضا مورد بیاحترامی قرار گرفته بودند، با پرخاش و صدای لرزان گفت:
- چندبار میخواین بیاین اینجا و اونا حتا حاضر نشن بهتون «نه» بگن؟
پدر و مادر حرفی برای گفتن نداشتند. هما بیشتر خم شد تا پدر و مادر راحتتر به دستهای او تکیه کنند. مادر دو دستش را در دست هما گذاشت و سنگین و ناتوان از زمین کنده شد. نگاه پدر خیره مانده بود به دخترش، به قل دو دقیقه کوچکتر هادی. به او که برای آنها همدم و دلسوز بود و برای برادرش تنها خواهر نبود و همزمان با هادی نیمی از وجود او هم در بند شده بود.
پیرمرد خود را به زن مرد دردمند رسانده بود و ناخواسته در جمع آنها شریک شد. آقای رنجبر غرق در تماشای هما، متوجه نشد که برای بلند شدن بهجای تکیه به درخت یا دیوار عصای پیرمرد را در مشتش گرفت و برخاست. پیرمرد با تعجب ولی خوشحال از اینکه برداشت اشتباه خود را عملی نکرده با نگاه آنها را بدرقه کرد.
فناییها آسوده از اینکه خانم و آقای رنجبر پی کارشان رفتند، برای رفتن به مطب پزشک از پارکینک بیرون آمدند. هما پشت فرمان نشست. دلش میخواست پرواز کند که از جلوی خانه فناییها رد نشود. همانموقع ماشین فناییها سر از پارکینگ بیرون آورد و با شتاب با ماشین رنجبرها رخ به رخ شد. خانم و آقای فنایی و بیشتر مریم به گمان این که خانم و آقای رنجبر، هما را فراخواندن تا وارد مذاکره شود، هر سه با هم گفتند:
- اُه... خانوادگی اومدن؟!
مریم عین گولهی آتش از ماشین پیاده شد. هما را از پشت فرمان بیرون کشید و فریاد زد:
- حالا برایمون لشگر کشی میکنین؟
و او را محکم به در عقب کوبید. هما از درد دلش ضعف رفت. دستگیره در، توی مهرههای کمرش فرو رفته بود. آقای رنجبر توی پیادهرو گیج و منگ، نمیدانست بهطرف ماشین فناییها برود و باز هم خواهش کند یا دخترها را جدا کند. خانم رنجبر بین صندلی و در ماشین بیحرکت آنها را تماشا میکرد. خانم و آقای فنایی سرجایشان نشسته بودند تا به رنجبرها بفهمانند هرگز حاضر نیستند در حق آنها گذشت داشته باشند. پسرشان دیگر در جمع خانوادگی نبود.
هما که از درد صورتش
را درهم کشیده بود نفس عمیقی کشید تا بتواند چشمهایش را باز کند. مریم به او زل بود و مدام تکانش میداد. نفرت در چهرهی مریم موج میزد. هما تلاش کرد خود را از دستهای او که محکم یقهاش را چسبیده بود و قلدری میکرد برهاند اما نتوانست انگار همه خشم و کینهای که داشت توی مشتش جمع شده بود.
پیرمرد هنوز سرجایش ایستاده بود و آنها را تماشا میکرد. خود را به آقای رنجبر رساند. پیراهنش را کشید. او را هل داد و نگران گفت:
- چرا ایستادی؟ برو جداشون کن.
آقای رنجبر با دو سه قدم خود را به دخترها رساند. در حالیکه تلاش میکرد خود را کنترل کند دستش را دراز کرد تا هما را کنار بکشد. گفت:
- مریم خانم، خواه...
مریم همین که چشمش به آقای رنجبر افتاد، هما را بهطرف خودش کشید و با یک حرکت او را وسط خیابان انداخت و بهطرف آقای رنجبر پرید و با پرخاش گفت:
- تو دیگه چی...
صدایش در ترمز ماشین و برخورد هما با آن گم شد.
همه مات از رفتار مریم سرجایشان میخکوب شده بودند. در چشم و گوش آنها زمین و زمان از حرکت ایستاده بود. پرندهها هم نه جنب و جوشی داشتند نه جیک میزدند.
نگاه هما رو به خانه فناییها خیره مانده و نفس نمیکشید. یک دستش روی سینهاش و دست دیگر بهطرف آنها دراز شده بود. بهنظر میآمد در واپسین ثانیهها او هم به التماس راضی شده بود.
سکوت با صدای رانندهی ماشین شکست که رای به بیگناهی خود میداد و سر مریم فریاد زد:
- تقصیر من نبود... تو چهکار کردی؟!
مریم کنار هما زانو زد. سر او را در بغل گرفت.
- هما... هما پاشو، پاشو دیگه.
راننده ماشین غمگین گفت:
- کشتیش.
مریم کلافه و شوکه شده نیمتنهاش را بهطرف خانم و آقای رنجبر چرخاند و ضمن گریه باخنده گفت:
- عمو، خاله جون. نمیخواستم بکشمش...