دوستان بر من خرده میگیرید که چرا کم حرفم؟ چرا منزوی و گوشهگیرم؟ و همیشه قیافهای عبوس دارم؟ مگر زندگیِ من بهجز بیهودگی چیزی داشته؟ میتوانم برایتان تعریف کنم. آره تعریف میکنم از همان ابتدایش. مطمئن باشید تا جاییکه بتوانم خلاصهاش میکنم. نمیخواهم برچسب حرّافی بهم بزنید. من کمحرفم مگر نه؟ این هم برچسب دیگری است که شما به من دادهاید ولی کمحرف بودن را ترجیح میدهم. باشد الان میگویم.
چندوقت پیش جایی زندگی میکردم که مسلماً اینجا نبود! راحت و تمیز بود و تکیهگاهی داشتم که به آن تکیه بزنم. از وقتی اینجا آمدهام یعنی مرا آوردهاند، کمرم بهشدت درد گرفته باید به خود تکیه کنم برای این کار دیگر پیر شدهام. راستش در این چارچوب محبوسم و همواره از این بابت زجر کشیدهام که چرا من در این قالبم. جایی که در آن بودم شبیه یک اتاق بود یعنی همان ویژگیها را داشت یک تخت -کمد لباس- میز توالت و دیوارهایی که در اطرافم گسترده شده بودند و چند تصویر که طی مدت بودنم در آن اتاق وا رفتند. پس مدت زیادی آنجا بودهام. در تمام این مدت، با دختری دوست بودم؛ دوست که نه، بهتر است بگویم همراه، شاید همراه هم نه یک رازدار یا شاید یک بیمصرف! اولینبار که دیدمش حدود دهسالی داشت. یعنی اینطور میگفتند! مادر و پدرش مرا به اتاقش آوردند و گفتند از این به بعد این مال تو است آخر دیگر بزرگ شدهای! و من فکر کردم چه شخصیت با ارزشی دارم که باید برای در کنار من بودن، بزرگ بود! آن دختر بیشتر اوقات رو بهرویم مینشست بیشتر اوقات چهرهای بههم ریخته داشت -اتاقش شلوغ بود. از همان شلختگیهایی که مختص سنش بود. صبحها با زور از خواب بلند میشد و اونیفورم مدرسه را به تن میکرد. حتا حوصلهی شانه زدن موهایش را هم نداشت. بعضی شبها مادرش میآمد و موهایش را به آرامی شانه میزد و میگفت: «حالا خودت رو نگاه کن، چهقدر خوشگل شدی.» او لبخند میزد وقتی لبانش میشکفت گوشه لپهایش چال میافتاد. این خصوصيت ظاهریاش را دوست داشتم. دلم میخواست همیشه شاد باشد، من هم لبخند میزدم اما نمیدانستم آیا او هم لبخندم را میبیند یا نه. یادم است یکبار با خشم وارد اتاق شد و با شدت در اتاق را بههم کوبید. سرخ شده بود و کمی میلرزید. من هم ترسیدم با خود گفتم: «یعنی چی شده؟» شاید از کنجکاوی من باخبر شده بود چون بدون اینکه لباسش را عوض کند روبهرویم نشست و چشمانش را به من دوخت. ناگهان قطرهی اشکی از گوشهی چشمش پایین آمد، به هقهق افتاد و با لرزشی در صدایش، شروع به حرف زدن کرد.
میدونی چی شده؟ امروز معلم زبانمون گفت براش تا بیست بشماریم. منم بهتر از بقیه واسهش تا بیست شمردم ولی اصلاً بهم گوش نداد خودش رو به اون راه زد نشنیدهم گرفت باور کن من تا بیست رو گفتم. گفتم «تواِنتی» ولی جایزهی نفر اول رو به یکی دیگه داد.
دستش را توی کیفش برد و مداد هفترنگی را درآورد و به من نشان داد.
ببین، آخه این چیه؟ من اینو نمیخوام.
خشمگین شده بود؛ توی لحنش کینه موج میزد و من از این موضوع به وحشت افتاده بودم. دلم برایش میسوخت همینجور داشت گریه میکرد منم گریهام گرفت شانههایم داشت میلرزید ولی نمیدانم او هم فهمید که دارم اشک میریزم یا نه؟ به گمانم نفهمید چونکه مداد را انداخت گوشهی کمدش و با حالتی مصمم از جا بلند شد و گفت: «چرا یکهو پر از لکه شدی؟»
خواستم بگویم اشک است، درد است، بهخاطر تو گریه کردهام من تو را حس میکنم. میشود بخندی تا آن چالها را روی گونههات ببینم؟ او نخندید کمی از عصبانیتش کم شده بود و به هیجان آمده بود. «چرا یکهو کثیف شدی؟ الان میام.» خیلی دلم میخواست در آن لحظه خودم را ببینم. فکر نمیکنید این یک شکنجهی ابدی است؟ اینکه همهچیز را به تصویر بکشی جز خودت را؟
در اتاق را باز کرد و با یک دستمال برگشت؛ باز روبهرویم آمد اینبار جلویم ایستاد و گفت: «هاه» دستمال را کشید، محکم کشید، دردم آمد گریهام بند آمده بود ولی دردم آمد «آخ.»
«این دیگه چه صدایی بود؟ توی علوم خوندیم که این صداها مال انبساط و انقباضه.»
او با من حرف میزد، درددل میکرد. بغضهایش، اشکهایش، خندههایش را آشکارا نشانم میداد اما یکبار هم مرا درک نکرد بهم گوش نداد. خواستم بگویم دردم آمد که گفتم «آخ» ولی دهانم بسته بود. خواستم دستهام را بهسویش دراز کنم که «بس است انقدر تمیزم نکن» نتوانستم. یکبار میگفت دیوانهها را غل و زنجیر میکردهاند اما حالا هم لباسهای مخصوصی دارند که مانع از حرکتشان میشود مانع آزادیشان پس زیاد فرقی نکرده است فقط منع آزادی کمی متمدنانهتر شده نه انسانیتر! من حس همان دیوانهها را داشتم. دستم به پشت قفل شده بود، عاجز بودم.
دیگر بیست سالی داشت؛ آره بیست ساله بود که این حرف را زد. دیگر مادرش موهایش را شانه نمیزد. از صبح جلوی من مینشست و دائم خودش را نگاه میکرد. موهایش را تاب میداد، چشمهایش را خمار میکرد. دختر دیگر مثل سابق نبود. یکسری اطوار، جایگزین حرفهایش شده بود. گویی با بالا رفتن سنش، از زبانش چیده میشد. ولی روز اول مادر و پدرش گفتند که بزرگ شده و برای همین، من را بهش دادند. حالا که از قبل هم بزرگتر بود! پس چرا...؟ دلتنگ روزهای نخستین بودم آره دلتنگ! و نهایتِ کاری که او میکرد، گردگیری و پاک کردنم بود. بیشتر اوقات در آن اتاق تنها بودم و زوال عکسها و دیوارها را میدیدم. زوال همهچیز بهجز خودم. آیا این عبث نیست؟ میدانید در طول آن سالها بسیار اشک ریختم و دختر هی میگفت «چرا انقدر لکه میگیری؟» به خیالش لکهی آب است که روی پوستم چروک خورده! هی تمیزم میکرد محکمتر محکم... «بس کن دیگر.» من اشک میریختم، داد میزدم او پاک میکرد. آنقدر به زار زدن ادامه دادم که روزی برافروخته شد و شیشهی خالی ادکلناش را به سمتم پرتاب کرد. میبینید؟ اینجاست درست روی پیشانیام جای آن زخم هست. نه... نه دیگر درد ندارد فقط زمانیکه یاد آن دوران میافتم، جای زخمها آزارم میدهد.
هشت سال دیگر گذشته بود و با وجود آن تَرَک، من در اتاق بودم. آره هنوز هم بودم که یک روز مادرش به اتاقش آمد. از خوشحالی روی پایش بند نبود و داشت کِل میزد. دختر را در آغوش گرفت و هر دو سفت بهم چسبیدند. حسودیام شد؟ نه... نمیتوانم دروغ بگویم، آره فقط کمی، آخر هیچگاه بغلم نکرده بود.
«دختر قشنگم داره عروس میشه! توی لباس سفید خیلی خوشگل میشی.»
لباس سفید؟ دوستان من هیچوقت آن لباس را ندیدم حتا چند روز بعد از آن صدای... چه گفتم؟ کِل بله کِل، دختر را هم خیلی کم دیدم. دیگر روبهرویم نمینشست. میبینید چه سختیای کشیدهام؟ روزی همراز و همراه بودم و دیگر هیچچیز نبودم.
«راستی دخترم با این چیکار کنیم؟ دیگه خیلی داغون شده! ترک هم که داره.» و دختر نگاه معناداری به مادرش کرد از آن نگاههایی که کلی حرف توش دارد. و من فهمیدم که قرار است...
دوره گردی از کوچهای به کوچهی دیگر میرود. در میان زبالهها بهدنبال چیز بهدرد بخوری میگردد. هوا سرد است. در روزهای آخر دی همیشه سرمای سوزناکی بهسراغ شهر میآید. یک آینهی شکسته و چندتا خنزر پنزر دیگر در ته یک کوچهی بنبست افتادهاند. آینه کمرش خم شده، انگار درد میکشد، پُر از لکه است. سرما او را لَخت کرده. صدای پچپچهاشان را میشنیدم اما حالا ساکت شدهاند. دورهگرد جلوتر میآید و آینه با خود فکر میکند: «آخه یک آینهی شکسته که همهش زار میزنه به چه درد میخوره؟ شاید بهدرد کسی که به دیدن تصویر زنگ زدهش عادت داره.» دورهگرد زیر و رو میکند و کیسههای آشغال را میدرد و من بهسمت سر کوچه راه میافتم. میروم با قطرهی اشکی روی گونهام و بادی که آن را خشک میکند و نجوایی که میگوید: «آن آینه بیهوده بود؟»