من قاصدکام، بهجای همه زحمت روایت را میکشم.
پامو دراز کردم طرفش تا خوب نگاهش کنه. تاول زیر انگشتهای، شاید پاک از گناهش رقص ژله میکرد.
- دکتر چی گفت؟
- روز اول آبشو گرفت و گفت خوب میشه. دیروز هرکاری کرد نتونست آبشو بگیره، ژلهای شده بود. دکتر گفت: نمیتونه جراحیش کنه... چکار کنم؟
- من... من چه میدونم. منکه مثل مسیح دیش ماهواره ندارم دور سرم، چه میدونم برو یه محلهی دیگه اون جا حتماً دکتری پیدا میشه که برات کاری کنه.
- تو میدونی که نمیتونم، کی تونسته که من...
دست کرد توی ریشهاش که هر کدوم به سازی یهور رفته بود و رفت توی عکس دیوار.
- تو محله آدم آسایش نداره همه توی ذهن همدیگه فضولی میکنن، یه فکر قد دو دقیقه دوام نداره.
پسر قدی داشت ریش میتراشید و حرف میزد.
- دیروز داشتم به یه زن فکر میکردم وقتی رفتم بیرون توی ذهن همه یه زن بود شبیه زن من، مسخره است نه؟
- والا من حرفی ندارم الان خودم یه تاول دارم قد یه هندونه، وقت ندارم به چیزی فکر کنم.
پامو نگاه کرد، دور خودش فوت کرد و صورت قرمزشو کرد تو دستشویی. قدی هنوز تو عکس دیوار بود. این اخلاق گهشه که وقتی گیر میکنه، میره تو عکس یا هرچی دم دستش باشه.
- باید قبول کنی تاول به تو هم مربوطه.
سرش را تکون داد و ریشهاش هر کدوم هم سرشون رو تکونتکون دادن.
***
هرچی در زدم کسی باز نکرد. خونشون رو دور زدم. از دیوار کوتاه حیاط پشتی نگاه کردم. قدی رو به دیوار ایستاده بود.
- داری چکار میكنی.
برگشت، سرخ شده. شلوار ش رو بالا کشید و همراه با اون دماغش رو.
- این پسر همهاش تو دستشویه و صورت... صو...رت... وامو...ندشو تیغ میکشه. جایی نبود خودمو خالی کنم.
پریدم توی حیاط. از در پشتی رفتیم تو خونه. قدی چهارزانو نشست و تمرین تنفسش رو شروع کرد. هوارو از زیر شکم میآورد بالا و با دهنش لوله میکرد بیرون. چشم که باز کرد سر یخچال بودم.
- ناحسابی همینطوری نرو سر یخچال.
- کوفت هم نداری حسابی.
چشمهاش رفت توی گلهای ذوبشده از تشنگی گلدون.
- باید بریم یه جایی ،یا نه از یه جایی باید بریم.
- هرجا میرین حواستون باشه کلی آدم نیفتن دنبالتون.
پسر قدی سر کرد بیرون.
- چطوری قاصدک؟
- ا...ا... خوبم... خوبم.
- دیروز داشتم به یه زن فکر میکردم، همینکه رفتم بیرون همه مردم تو ذهنشون داشتن به زن من فکر میکردن... میبینی آدم تو ذهن خودش هم آسایش نداره.
- پس به تیغت فکر کن تا همه صورتهاشون لبو بشه.
دررو بست.
- ببین از این بعد هم باید رد بشیم.
- خسته شدم توی ریشهاش میجنبید.
از توی عکس دیوار پرید بیرون.
- مردم ازم بپرسن، چرا اینطوری شدم چی؟
- بگو سگ پامو گرفته، چه میدونم.
- سگ کلهی تورو گرفته. اونها همهچیز رو میخونن.
- سفر ما یه سفر معنوی بوده کسی نمیتونه بهت گیر بده.
حرفهام پرید از خستگی.
***
چشم باز کردیم توی حباب بزرگ شفافی بودیم که دورش رو مه، مدام دست میکشید و جابهجا رد انگشت بود که شکل میشد و بعد محو میشد و باز...
ملکهی تیلهها توی تیلهی کمان آبیش غلت زد، توی چشمهاش هم دوتا کمان آبی میچرخید و لبهاش رنگ شیشه داشت.
اشاره کرد که بنشینید. انگشت کشید سمت من.
- چرا بهت میگن قاصدک؟
- این اسم رو قدی روم گذاشته. اسم واقعی، قبلاً داشتم. هرچند یادم نمونده.
- اسمشو گذاشتم قاصدک چون یه جا بند نمیشه. نه دلش نه جسمش.
ملکه چشم چرخاند.
- این بعد، بعد گیجیه. حواست نباشه اسبت کار دستت میده.
قدی شروع کرد.
- مسئلهی اصلی بهنظر من وابستگیه. یه دوست قدیمی میگفت: پدرها چلاقاند و مادرها عقبمانده، خواهرها و برادرها فقط همخونان و نباید بندشون شد. اما بهنظر من؛ وابستگی جزء زندگی هر بعدیه. فقط باید حواست باشه.
قدی وقتی موعظه میكنه همینطوری حرف میچکد از ریشهاش.
- مسئلهی اصلی بادکردنه. باد اول از شکم شروع میشه و شاید هم زیرش بعد میاد بالا، توی سر، سینه، بازو... بههر حال من میگم چکار کنین.
***
قدی وقتی دید بچه نه گریه کرد و نه دست و پا زد، توی گوشش بهجای اذان چیزی گفت: ؟...؟ قدی یه اسم مخفف شده است. خودش هم دو شغله. شغلی که بابتش خوب پول میگیره، موعظه، و دومی آرایشگر نظام. کلههارو مثل تربچه تحویل میده. چشمبسته هم میتونه پشت سر و بغل گوش رو بزنه. وقتی زنش رفت وسط شکمش قد یه پرتغال خوره گرفته و رفته بود و فقط پوست چروک و وارفته موند. خودش میگفت این نشونه است، مثل ماهگرفتگی. پسرهای قدی رفتن تا یه جای جهان رو که خراب شده بود درست کنن. وقتی برگشتن هیججا رو درست نکرده بودن و خودشون خراب شده بودن... یکیشون نظامی شد و یکی دیگه خوره گرفت. اونها از جنگ فرار کرده بودن اما کسی بههر حال بهروی خودش نیاورد.
***
صبح قد یک پرتغال بزرگ شد. دکتر اول حسابی با سبیلهاش بازی کرد و بعد گفت: چیزی نیست.
آبشو گرفت. تا ظهر شد قد یه هندونهی آبکی و پوستش ور اومد. حالا توی هیچ کفشی جا نمیشد. راه رفتنام هم یهوری شد. راه که افتادم تا عصر وقت گذاشتم تا برسم خونهی قدی. در رو باز نکرده، تیکهکلامش رو پرت کرد.
- خیره.
تیکهکلامش که تیکهکلام نیست، از صدتا فحش هم بدتره.
- خیر که نیست، تاوله.
پامو گرفتم طرفش.
عقب رفت و دور خودش فوت کرد. قدی ترسو به درد لای پارچه هم نمیخوره.
***
ملکه نشست. سینههاش از زیر لباسش که شاید لباسش بود یا شاید، تنش از شیشه، راست ایستادن.
- من یه فراری دارم. اونو بیارین تا از این بعد بگذرین.
قدی تمرین تنفسش رو شروع کرد که شاید از بین دوتا چشمش، چشم دیگهاش بگه که بریم یا نه. ملکه باز غلت خورد روی زمین. تن کرمیش رو کرد پشت به ما. هردو دیدیم که پا نداشت و همهاش یک زائدی کرمی بود.
- دوتا اسب شما رو میبرن. اسبها گرسنهان.
- قدی سبیلش رو بین دندون گرفت.
- - چرا اسبهای گرسنه؟ اینطوری که نمیتونن؟
- اسب سیر که حرکت نمیکنه.
- اما...
- فراری رو پیدا کنین خودش بهشون غذا میده.
حباب با مه دور و برش محو شد. مهها که رفت زمین خشک شد و دور، دور و بیابونی.
اسبهایمان آبی بودن و کلی زنگوله داشتند توی گردنشان که راه که میرفتند موسیقی بزرگی میشد توی بیابون.
هر ساعتی هزار ساعت میشد و روز تمومی نداشت. قدمها فقط یکقدم میشد و همهی زمین یک شکل میرفت.
قدی گفت: فکر کنم اشتباه اومدیم. باید میرفتیم شمال.
- نه... فراریها میرن جنوب.
- تو از کجا میدونی.
- نمیدونم، فکر کردم شاید اینطور باشه.
- فکرت شده یه بیابون بیته.
حرفام پرید. شاید راست میگفت. فراریها هر سمتی میتونن برن.
***
پسر بزرگترش خوره گرفت و اون یکی تو دستشویی آونقدر ریش میتراشه هر روز که پوست براش نمونده. تمام شکم و پاهاش غیب شد. میتونست الکی بره توالت و هیچکاری نکنه روی در توالت پر از فحشهای نامتناهی و شمارههايی که اگه تا آخر عمرت زنگ بزنی کسی جواب نمیده. دهدقیقه توی توالت مینشسته؛ پدرش میگفت برام و فکر میکرده اگر ده بشه 15پرستارها میریزن سرش که میخواد فرار کنه. آخر کجا میتونست بره از توی توالتی که هیچ پنجرهای نداشته. همهاش به پرستارها میگفته با سیفون و بیسیفون دوستشان دارد و پرستارها شاید کلی مسخرهاش میکردن. قبل اینکه خوره کاملاً محوش کند. قدی گفت: یهروز که رفته ملاقتش پسرش گفته:
- پدر اینهمه رفتم جایی از جهان رو که خراب شده بود درست کنم، اینقدر رفتم رفتم تا توی توالت با سر افتادم توی گه.
پدرش میگفته شاید که تقصیر کسی نیست.
***
حرفام پرید. تقصیر من بود که گم شدیم. از دور درختی دست تکون داد که مطمِئن شدیم سراب نیست. شاخههای بزرگش بهجای برگ پر بود از مردهاییکه پاهاشون رو بسته و آویزون ذکر میگفتند. اونقدر آروم بودن که با باد تکون میخوردند. مردیکه به استقبالمون اومد چشم نداشت. گفت:
- غذامون داره آماده میشه بمونین.
- اسبها را رها کردیم. هیچ علفی نبود بخورن. مرد دوتا قند گذاشت دهانشان.
- ما داریم دنبال یه فراری میگردیم فراری بافعلهای ناقصالخلقه.
- میبینید که من چشم نداشتم. هیچوقت ندارم. اما یهنفر مدتها پیش که از پیش ما رفت، همینطوری بود فعلهاش. بیسروتهترین آدمیکه ندیدهام همین بود. هرچند میدونید که هر آدمی کلمات خودش رو داره. بعضی وقتها هم از همدیگه کلمه قرض میگیرند. میگفت اومده چند کلمه قرض کنه و بره. چندسالی پیش ما موند.
حواس مرد رفت پیش گوشتهای سینی.
- این گوشتها نذریه برای شفای چشمهام. میخوام برای یکبار هم شده ببینم.
قدی داشت اسبش رو نگاه میکرد که خاکستری شده بود و شهوت رو بین پاهای اسبش میدید که آمده بود و اسب فقط نگاه میکرد و قندش رو بین دندانهاش باصدا خرد میکرد.
مرد گوشتها رو کنار آتش گذاشت.
اسب من این پا و اون پا کرد و رفت سراغ گوشتهای نذری و سر کرد توشون. دنبالش کردم. یهتکه گوشت رو بین دندونهاش گرفته و میدوید.
افتاد روی زمین همهی تنش محو شد و فقط سر یک اسب ماقبل تاریخی با یه آروارهی بزرگ ازش جا موند.
اسب قدی به تاخت برگشت سمت حباب شیشهای.
- اسب رفت سراغ گوشتها، چرا از من کفری شدی؟
- اسب مال تو بود.
- مال من بود اما گرسنه بود.
- اسب من هم گرسنه بود، همهچیز تو قلبته.
- واسه من موعظه نکن، یه لحظه همهچیز از دستام در رفت.
- مراقب حال خودت نیستی و انتظار داری تو چه راهی همراهت باشم، حالا به ملکه چی بگیم.
- اصلاً خودم میگم. میگم حالا فقط به ذات کلمات توجه کنه، اصلاً میتونه به خودش بگه من یه فراری دارم شبیه داشتن یه صفت.
- اون نمیذاره بریم. اصلاً... اصلاً شاید همینجا نگهمون داره.
- چرت نگو.
- برمیگردیم خونه.
***
مردیکه چشم نداشت گفت:
- اون ذکرهای زیادی بلد بود که میتونست باهاشون کلی کار انجام بده. یه روز منکه ندیدهام. برام گفتن. وقتی بیدار شدیم یک چشم بزرگ بین دو ابروهاش بود که هی بزرگ و بزرگتر میشد. اونقدر بزرگ که همهی بیابون به یک چشم زدن افتاد توی چشمش. ما هم اونقدر کوچیک شدیم که افتادیم تو چشمش.
- بعد چی شد؟
- میبینید که من کورم اما گفتن: رفت تو یه بعد دیگه شاید هم هنوز توی چشمش باشیم. یادمه میگفت تو خواب دیده که یه نصف پروانه داشته پرواز میکرده. شاید نصف فراری هم پرواز کرده باشه.
***
قد هزارسال راه رفتیم توی یک چشم هم زدن. تماموقت توی ساحل راه رفتیم. پا میکردیم توی شنهای نرم تا رد پاهامون رو موجها با دست پاک کنن. قدی تب کرده و پای من داشت سنگین میشد.
***
دکترکلی با سبیلهاش بازی کرد و گفت: نمیدونم چکار میشه کرد.
- من قاصدکام اگر نتونم راه برم به چه دردی میخورم.
زنش روی دیوار دستش رو تکون داد.
- بهنظر من قاصدکی که راه نره مثل... مثل چی عزیزم؟
- مثل... مثل... هر چی.
زنش نصفش توی تابلو و بیحرکت و رنگشده، با شکلهای خردشده و ریز ریز و سر و گردن و یک دستش، جاندار از بوم بیرون زده.
زنش سالهاست همینطوری مونده. دکتر گردنش رو محکم کرده تا سرش اذیت نشه. تمام دیوارهارو هم برداشته تا زنش بتونه همهجارو ببینه. بیمارها هم میان خونش، چون دوست نداره زنش تنها روی دیوار منتظرش باشه.
زنش دوباره دست تکون داد.
- اصلا راه نرو، اینهمه سال راه رفتی به کجا رسیدی.
- شما نمیدونین من چه عذابی دارم. هیچ آروم و قرار ندارم.
- من چی بگم. منکه سالها همینطوری نصفه آدم و نصفه نقاشیام.
زن دکتر اول نقاشی بوده. یک زن زیبا که داره گلی را به پیرمردی میده. یکروز پیرمرد که خسته شده از تابلو میزند بیرون. زن هم که میخواهد دنبالش بره بیرون. سرودستش را میآره بیرون اما گیر میکنه و نصف بدنش توی تابلو نقاشی باقی میمونه. صاحب تابلو اونو میفروشه به دکتر. دکتر اونو میذاره رو دیوار. دکتر سالها وقت گذاشت تا حرف زدن یاد زن بده.
***
پسرها را انگاری باد برای قدی آورده باشد. پسرها را خودش بزرگ کرد. اونها از جنگ فرار کرده بودن ولی کسی بهروی خودش نیاورد.
به پسرها از بچگی آموزش میداد. میگفت به نافهاتون نگاه کنین، بدونین از کدوم گوری اومدین. حوا ناف نداشت چون از کسی زاده نشده بود. حوای برهنه و بیناف، فقط نگاه میکرد. باید زیاد به خودتون نگاه کنین، به آلتهاتون تا بدونین از کجا اومدین. پسرها وقتی از جنگ برگشتن سرهای جنگزده، آبزده بودن با کلاهخودهای آهنی حتی آب هم میخوردن مزهی سر، عرق سر و نمرهی صفر میداد. قدی کاری از دستش بر نمیاومد فقط نگاه میکرد.
***
چشم باز کردیم رسیدیم خونه. قدی فقط نگاهم کرد و رفت.
از صبح تاول شروع کرد به بزرگ شدن. یه صبح تا عصر وقت گذاشتم تا رسیدم خونهی قدی. گفت: این یه معجزه نیست، کرامته، باید قدرشو بدونی.
- کرامت که اینطوری نيست.
- ما از یه بعد رد نشدیم، چیزی از دست ندادیم اما یه تاول بهدست آوردیم.
***
قدی پامو گذاشت روی بالش زربافت. تلوزیون رو برام روشن کرد تا حوصلهام سر نره. مردم اول برای دیدنش اومدن و بعد شد تاول مقدس.
مرد توی تلوزیون از توی کلاه کبوترهای سفید در میاره. به اندازهی همون کبوترها ناواقعیام. حتی نمیدونم مرد واقعیتره یا نبود کبوتر یا من.