داستان«سایه قانون» نويسنده«عليرضا احمدي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

هوای آن روز آفتابی اما کمی سرد بود، اما زمانی‌که ما تصمیم به کاری گرفته باشیم باید آن‌را انجام می‌دادیم. من توپ سرخ آبی خود را از داخل حیاط خانه که کنار چنار بلند سر به فلک کشیده آرمیده بود بیدار کردم و آن‌را زیر بغلم گرفتم و با کفش‌کتانی که آقابزرگ آن‌را چندسال پیش روز تولد به من عیدی داده بود و الان داشت خودش را جر می‌داد یا من داشتم جرش می‌دادم و فرقی هم در حال ماجرا نداشت، به‌سمت کوچه حرکت کردم. باد آرامی می‌وزید و گرد و خاک نرم کوچه را با خودش به حاشیه کوچه جارو می‌کرد. باد در کوچه ما رفتگر نامرئی بود که هر روز کارش را به‌نحو احسن انجام می‌داد. البته بعضی‌وقت‌ها هم بازیگوش می‌شد و گرد و خاک را در چشم و چال ما می‌ریخت. باد است دیگر، گاهی دلش می‌خواهد شغل شریفش را ول کند و بشود طوفان! در ادامه مسیر خودم همیشه مجبور بودم از کنار پنجره‌ای عبور کنم که برای عذاب‌آور بود، یکی از همسایه‌های ما که همیشه سرش در کوچه بود و زاغ مردم را چوب می‌زد، تا دید من توپ زیر بغلم دارم گفت: «آهای، مواظب باش تو کوچه بازی می‌کنی، توپت نیفته خونه من! اگر افتادش برو دنبال یکی دیگه!» من هم بی‌توجه به صحبت‌های این کفتار پیر، به‌راهم ادامه دادم و محکم‌تر از قبل قدم بر می‌داشتم، ما هدفی داشتیم به اسم بازی کردن که باید انجام می‌دادیم. با رسیدن به انتهای کوچه، کوچه‌ای که تیربرقش کج بود و درخت کهنسالش ریشه از زمین بیرون داده بود و در انتهای آن، پلیس سبیل‌کلفت باتوم به‌دست ایستاده بود، جمعی از بچه‌ها که تعدادمان همیشه زوج بود، دور هم جمع شدیم. با هم خوش و بش کردیم و از این‌که امتحان دیروز را به‌خوبی، بد داده بودیم، می‌خندیدیم. شش‌نفر بودیم و به‌قول بچه‌ها، پنج به‌علاوه یک، آن یک نفر هم من بودم که همیشه توپم را می‌آوردم! یارکشی کردیم که هرکس در کدام تیم بازی کند. دو تیم شدیم، در مقابل هم صف‌آرایی کردیم و برای هم رجز خواندیم! من، پهلوون‌پنبه و حسن‌کچل در یک تیم بودیم و در مقابل ما، کلاه‌کج‌ خان، کوتوله و پیرزن. هر کدام از بچه‌ها با همین اسم صدا زده می‌شدند، من رو هم بچه فردین صدا می‌زدن. با شروع شدن بازی پهلوون‌پنبه، همان اول یک شوت بلند کرد. من به تصور این که این هیکل بزرگ بی‌خاصیت، همان اول توپ را به فنا داده نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم گفتم: «خوب مثل اینکه بازی در همین شروع به اتمام رسیده.» کوتوله که نصف پهلوون‌پنبه بود به‌سرعت پیش من آمد و نفس‌زنان گفت: «بدبخت شدیم!» کلاه‌کج خان کلاه کجش را کج‌تر کرد و گفت: «پهلوونپنبه خودت جواب این افسری که داره طرف ما میاد رو بده.» پلیس سبیل کلفت که یک دستش توپ من بود و در یک دست دیگر باتوم و با همان باتوم آرام به سر توپ بیچاره من ضربه می‌زد با صدای خشن و کلفت گفت: «توپ مال کیه؟» من هم سرم را پایین انداختم و گفتم: «توپ مال منه.» آمد طرفم و درحالی‌که رگ‌های شقیقه‌اش از گردنش بیرون زده بود و با چهره قرمز شده به من نگاه می‌کرد گفت: «کی این رو محکم به سر من زد؟» به چهره زرد شده پهلوون‌پنبه نگاه کردم، التماس از چهره‌اش می‌بارید. فکر کنم حتی خودش را خیس کرده بود. کوتوله پرید کنارم و گفت: «جناب سروان ببخشید کسی قصد خاصی نداشته، داشتیم بازی می‌کردیم، همین!» دیدم پیرزن زیر لب داره یه حرفایی می‌زنه بینش هم از پهلون‌پنبه نام می‌بره. پیش خودم گفتم: «این پیرزن که دهن نداره یه‌دفعه می‌پره وسط اسم پهلوون‌پنبه رو میاره!» سریع گفتم: «جناب سروان من بودم.» آماده بودم که یک کشیده محکم زیر گوشم خوابیده بشه. بدنم می‌لرزید ولی به روی خودم نیاوردم. کوتوله که این وضع را دید گفت: «دروغ می‌گه، من شوت کردم.» کلاه‌کج خان یک قدم جلو آمد و گفت: «بسه مسخره‌بازی، یعنی چه؟ من ضربه زدم!» حسن‌کچل کنار کلاه‌کج خان آمد و گفت: «من از همه شما بچه‌ها که خواستین من تنبیه نشم تشکر می‌کنم ولی واقعیت اینه که نمی‌خوام گناه من گردن کسی بیفته.» پلیس سبیل کلفت که هاج‌واج مانده بود و نمی‌دانست چه بگوید، گفت: «خلاصه کی زده؟» همه‌ی ما غیر از پهلوون‌پنبه داد زد: «من، من زدم.» بعد بینمان دعوا شد. یقیه همدیگر را گرفتیم که چرا دروغ می‌گی من زدم. پلیس سبیل کلفت ما را از هم جدا کرد. اگر جلوی کوتوله را نگرفته بود که داشت من‌را خفه می‌کرد!!! بعد نگاهی به ما کرد و گفت: «من فقط می‌خواستم بگم که آروم‌تر بازی کنید، همین.» بعد توپ را انداخت زیر پای من و گفت: «می‌شه من هم بازی کنم یاد دوران نوجوانی خودم افتادم.» کوتوله پرید هوا و گفت: «آخ جون، خیلی خوبه.» پلیس سبیل کلفت باتوم را سرجایش به کمربندش وصل کرد و توپ را وسط انداخت. عین بچه‌ها ذوق‌زده شده بود. پهلوون‌پنبه که نفس راحتی کشیده بود به بازی برگشت. من هم رفتم یه گوشه نشستم تا تعداد بازیکن‌ها به‌هم نخوره، بازی جذاب و جالبی شده بود. پلیس سبیل کلفت سعی کرد کوتوله را رد کند ولی کوتوله با یک حرکت تیز توپ را از پلیس سبیل کلفت گرفت و با شوت از راه دور گل زد. پهلوون‌پنبه توپ را از درون دروازه کوچکی که مخصوص گل کوچک است درآورد و زیر پای پلیس سبیل کلفت انداخت، او هم از همان راه دور و با اعتماد به‌نفس وصف‌ناشدنی ضربه محکمی به توپ زد و توپ هم به‌جای دروازه مستقیم رفت داخل خانه کفتار پیر! بین بچه‌ها زمزمه‌ای به‌پا شد. پلیس سبیل کلفت رفت به‌سمت پنجره‌ی باز، من هم رفتم کنارش و گفتم: «ببخشید جناب سروان، ولی این شخص دیگه توپ رو پس نمی‌ده، اگر فردا تشریف بیارید باز هم می‌تونیم با هم یه گل‌کوچیک بزنیم.» صدای کفتار پیر بلند شد که داشت فحش می‌داد: «اگر من توپ رو به شما بدم از سگ کمترم.» بعد در‌حالی‌که توپ در دستش بود سرش را از پنجره بیرون آورد و رو به کوتوله زبانش را برای او دراز کرد. پلیس سبیل کلفت که این صحنه را دید رو به کفتار پیر گفت: «این توپ مال منه.» کفتار پیر تا متوجه افسر پلیس شد و باتومش را دید گفت: «ببخشید جناب سروان متوجه شما نبودم.» توپ را بغل افسر انداخت و گفت: «باز هم معذرت می‌خوام.» پلیس سبیل کلفت چشمش را از حدقه بیرون داد و با رگه‌های بیرون‌زده که می‌شد ضربان نبض را روی آن احساس کرد گفت: «هر وقت این توپ تو خونه شما افتاد بدون اینکه از کسی سوال کنی اون‌رو بنداز بیرون.» کفتار پیر گفت: «چشم جناب سروان.» بعد سریع رفت داخل. پلیس سبیل کلفت با خوشرویی گفت: «حالا با خیال راحت بازی کنید، چون سایه قانون بالای سر این کوچه هست.» همه با خوشحالی بازی را ادامه دادیم. پلیس سبیل کلفت هم با ذوق خاصی بازی می‌کرد، انگار سال‌ها جوان شده باشد.

دیدگاه‌ها   

#2 عباس 1393-03-13 12:50
با سلام و خسته نباشید.
لحن صریح و خشن و خوبی داشت که جذاب بود
ولی گاه به تم و فضای داستان نمی خورد.
طرح داستانی دندان گیری هم نداشت.
با تشکر فراوان.
#1 محمد کیان بخت 1393-02-12 16:51
داستان را خواندم. برای من که در کوچه ها فوتبال بازی کردم!! قابل لمس نبود !!

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692