چشم‌هاي خيس رويا/ مجيد جنگي زهي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

امشب هم مثل هر شب نشسته‌ام ، پشت میز ، گوشه ی اتاق‌م که یک داستان بنویسم . دستور دکتر است ، داستانی به سبک همینگوی .

دکتر استاد کلاس داستانی است که من سعی می‌کنم خودم را هرطور شده سر جلسه‌های هفتگی‌اش برسانم.مثل شب‌های قبل می‌نویسم و خط خطی می‌کنم . رشته فکر مزخرف‌ی دارد توی مخم قدم می‌زند . به این فکر می‌کنم که همین فکر را هم بیاورم روی کاغذ ، شاید چیز بدی نباشد که رویا بی هوا می‌آید توی اتاق ، مثل همیشه ، در نزده .

نگاهش می کنم ؛ جوری که یک لبخند کوچک کنار نگاهم باشد ، می‌دانم که رویا هم دارد همین فکر را می‌کند ؛ این را از خنده ی گوشه ی لبش که بدجور از آن می‌ترسم می‌فهمم .

می‌گوید ، تو هنوز این داستان رو ننوشتی ؟ خفه کردی خودتو ، بیا حداقل شام بخوریم .

سرم را بلند می کنم ، زل می زنم توی چشم‌هایش و می‌گویم ، گشنم نیس .

چون رویا را خوب می‌شناسم ، زود پی حرفم را می‌گیرم و همان طور که به چشم‌های سرخش خیره‌ام می‌گویم ، ناهار دیر خوردم ، کار داشتم ، دیر شد.وقتی داشتم این‌ها را می‌گفتم ، رویا دهان باز کرد که حرفی بزند که مجال ندادم . بلند می‌شوم ، در اتاق را باز می‌کنم .

رویا می داند ، این جور موقع ها باید برود توی هال یا آشپزخانه ، لم بدهد به کاناپه و با کنترل تلویزیون بازی کند ، شاید برنامه ی دندان گیری پیدا کند ؛ می دانم برنامه ای برای دیدن پیدا نمی کند و آخرش زنگ می زند به همسایه ی طبقه بالا تا از آخرین حرکت های جنین توی شکم ش بپرسد و این که امروز چه ویاری داشته است .

در اتاق را می بندم و بی اعتنا به صدای قاروقور شکمم ، می نشینم پشت میز ، فکرم را جمع می کنم توی خودکار و دست چپ م ، شاید امشب دیگر چیزی بنویسم که فردا سر کلاس ، دکتر محاکمه ام نکند که چرا هنوز یک داستان ننوشته ام ، آن هم داستانی به سبک همینگوی ؛ اما نمی شود ؛ تمام فکرم رفته به این که چرا چشم های رویا سرخ بود؟

رادیو را روشن می کنم ، شاید برنامه ای داشته باشد که من را کوک کند برای نوشتن . گوینده در مورد فواید ازدواج نطق می کند و این که هر انسانی باید به موقع پیه آن را به تنش بمالد ؛ صدای گوینده شبیه رویاست ، شاید هم شبیه زن همسایه با ویار های هر روزه اش.

پیچ رادیو را می چرخانم ، شاید حرف جدیدی بشنوم که دوباره رویا می آید توی اتاق. رادیو را خاموش می کنم ، سرم را می چرخانم سمت دیوار و می گویم ، هان؟

رویا نگاهم می کند ، البته حدس می زنم . می گوید ، اومدم ببینم ، نوشتیش یا نه ؟

سرم را برمی گردانم و زل می زنم توی چشم هایش و می گویم ، امروز ویارش چی بوده ؟

رویا می نشیند گوشه ی تخت و می گوید ، نپرسیدم . شوهرش خونه بود ؛ تازه از ماموریت اومده ؛ بعد صدایش را ریز می کند و ادامه می دهد ، خیلی خوشحال بود .

پشت میز می چرخم ونگاهم را می اندازم روی برگه های خط خطی شده و می گویم ، آهان پس امشب هوار نمی شه سرمون که توله ش داره جفتک می پرونه . فکر می کنم که رویا مثل همیشه لب هایش را گاز می گیرد . مجال نمی دهم که حرفی بزند ، خودکار را برمی دارم و می گویم ، برو بخواب ، چراغ رو خاموش می کنم که نور اذیتت نکنه . من گشنم نیس . تشنم نیس . خوابم نمیاد . تو برو بخواب .

رویا بلند می شود ، در را باز می کند ، همان طور در حال رفتن می گوید ، یه سرویس خواب خوب دیدم به یه تخت چوب گردو . روتختی و روبالشتی شم خودم میدوزم و بعد مکث می کند ؛ وقتی جوابی نمی شنود ، ادامه می دهد ، بریم بخریم؟

تنم مور مور می کند . زل می زنم توی چشم هایش و می گویم ، برو بخواب . رویا سرش را می اندازد پایین و در را می بندد .

چراغ را خاموش می کنم . می خواهم بنویسم ، هیچ صدایی نیست ، حتمن حالا زن همسایه طبقه بالایی سرش را گذاشته روی سینه شوهرش و از این چند وقت که شوهرش نبوده و ویارهایش تعریف می کند و بعد شوهرش می چرخد و زن را بغل می کند. بقیه اش را نمی خواهم تصور کنم .

بلند می شوم ، در را باز می کنم ، می روم توی آشپزخانه که آب بخورم . رویا روی کاناپه خوابیده . انگار باید این تخت را داد سمساری ، بی استفاده افتاده گوشه ی اتاق . نور آشپزخانه افتاده روی تن رویا . توی این لباس خواب صورتی با رویای چند دقیقه ی پیش انگار هیچ فرقی ندارد . نمی خواهم اما فکرم می رود طبقه ی بالا و این که زن و مرد همسایه الان دارند چه غلطی می کنند و این که زن همسایه فردا چه ویاری خواهد داشت ؟

انگار که رویا با همان چشم های بسته دارد نگاهم می کند . بی هوا خم می شوم روی صورت رویا ؛ زل می زنم روی تنش و بعد انگار که پشیمان شده ام چراغ آشپزخانه را خاموش می کنم و بر می گردم توی اتاق . می نشینم پشت میز .

امشب باید این داستان لعنتی را بنویسم ، داستانی به سبک همینگوی ، دستور دکتر .

شاید اسم ش را گذاشتم ، چشم های سرخ رویا . شاید هم این داستان را هیچ وقت ننویسم .

 مجید جنگی زهی

 

دیدگاه‌ها   

#16 هپلی هپو 1402-06-02 03:35
سلام
داستان قشنگی بود
قشنگ و عجیب اونقدری عجیب ک میشد
خود را ب جای رویا تصور کرد
بعد های داستان را میشد حس کرد
با تشکر از نویسنده خوبش
جناب آقای جنگیزهی
#15 ابوذر ریگی 1397-08-27 00:45
:
داستان شروع خوبی داشت و انتخاب نام رویاداستان راقشنگ کرده هرچی داستان ادامه میابد رویابیشترجان میگیرد وبه چشم می آید و درست درنقطه پایان داستان همان حس حال نقطه آغازداستان جریان دارد یعنی اینکه داستان قرص ومحکم است وروایت گر یک زندگی روزمره که برای هرکسی میتواند اتفاق بیوفتد
یکی دیگه ازنقاط قوت داستان این است که خاننده انچنان محو داستان میشود که هرلحظه میتواند خودش رابه جای نویسنده قراربدهد ودردنیای نویسنده قرار بگیره
تنهانتیجه ای که ازاین داستان گرفتم نویسنده به عمد کارهای روزمره راداخل داستان بگنجاند تاهم نیت زندگی گمگشته داستانش باشد واین یه ارزش است که درداستان نویسنده مرزهارارهاکندودرداستان زندگی کند
#14 من 1393-02-24 04:02
درگیر کاش ها نباش
کاش کاش می شود درد !
روی کاغذ آوردن هم پیشنهاد خوبی است
البته اگر نترسی
بله
زندگی برخلاف آرزو ها می گذرد. خیلی اوقات
بله
تسلیت بر تمام قلب های خسته
تسلیت ....
#13 چشم خیس 1393-02-09 13:30
کاش روزگار چشمم را کمتر خیس میکرد کاش میتوانستم حرف های دلم را روی کاغذ بیاورم . فقط همین را میتوانم بگویم.(( زندگی برخلاف آرزوهایم میگذرد تسلیت قلب خسته ام و شکسته ام ))
#12 شب گرد 1392-11-03 23:01
سلام
نمیدونم چرا ولی هر باری که این داستان را می خونم انگار همه چی جلومه
انگار تمام اتفاقاتی که تو داستان داره می افته را می بینم
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
#11 yasser jamalzahi 1392-09-19 17:01
اراکترهای اصلی زیاد داستان را پریشان، درهم و برهم و گیج کننده می کنند چون هر شخصیت جدید با خود بُعد تازه ای به داستان می دهد. شخصیت ها نباید آدمک هایی مقوایی باشند. هر شخصیت باید متناسب با ویژگی های خاص آن شخصیت سخن گوید. آنها باید باورپذیر و درعین حال اسرارآمیز باشند. ممنونم آقای جنگی زهی

دانش آموخته ی شهید رمضانی
#10 شب گرد 1391-04-27 10:25
خوب بود ممنون
#9 ایوب بهرام 1390-09-09 02:39
روز سه شنه مورخ ۸/۹/۹۰از مجموعه داستان شور وشیرین نوشته ی ایوب بهرام در کتابخانه های مطرح اهواز کتابخانه ی بین المللی-کتابخانه ی جعفری-کتابخانه ی محمدی-کتابخانه ی افق طلایی-رونمایی شد .عکس های رونمای
در وبلاگ:www.ayoobbahram.blogfa.com
#8 مجید جنگی زهی 1390-09-04 19:33
از دوستانی که لطف کردن و نظر دادند کمال سپاس رو دارم . حرفی ندارم . ارجح است که به دستورات جناب بهرامی دقت کنم و لام تا کام سخنی از جانب بنده گفته نشه !
شاید روزی در کنار داستان نویسی به ما و امثال ما، شیوه های نقد صحیح و وزین سخن گفتن آموزش داده بشه . پاینده باشید ...
#7 احمد موسوی 1390-09-04 05:36
داستان فضا سازی نسبتا خوبی دارد، به موقع هم می رود سر اصل قضیه، خوب می گسترد و در نهایت هم خوب جمع و جور می شود. طرح ساده و مشخصی دارد که تقریبا خوب هم پرداخت شده است. اما ضعف شخصیت پردازی، (تناقضات و ابهامات شخصیت ها) به مرتبه ی ارزشی داستان لطمه زده است. مثلا در مورد شخصیت رویا چند نکته مبهم می ماند که نشانه ای برای درک و دریافت آن توی داستان ارائه نمی شود، از جمله مسئله ی سرخی چشم رویا، که این نکته سعی شده با اسم داستان (چشم های خیس رویا) توجیه (یا بهتر بگویم جبران) شود. که البته نشده و قدرِ مسلم به ضعف پرداخت ارتباط بین دو شخصیت و عامل چرایی داستان باز می گردد. مشکل او چیست؟ با نویسندگیِ نویسنده مشکل دارد؟ دلش بچه می خواهد؟ خیلی آدم معمولی ای است؟ نویسنده که اینقدر تخیل اش خوب کار می کند که هی به احوالات طبقه بالایی ها گیر می دهد، چرا متوجه ی مشکل رویا نمی شود؟ آیا زیادی پرت است؟ که البته اینجور به نظر نمی رسد، چون هم چپ دست است(می گویند چپ دست ها باهوش تر هستند) و هم مخیله ی خوبی دارد، پس قضیه چیست؟ چرا رویا آنقدر گریه کرده که چشم هاش سرخ شده است؟
همچنین بعضی جاها داستان دچار اطناب شده است مثل دو خط اول پاراگراف دوم که توضیح واضحات است. و نیز برخی جاهای دیگر.
موفق باشید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692