براي مهشيد
پردههاي پنجرهي سرتاسري اتاق خواب بازمانده بودند و از روي تخت آسمان شب و ستارهها ديده ميشدند. ماه هنوز از پشت شيروانيهاي آن سوي خيابان بالا نيامده بود و ستارهها توي آسمان درشت و پر نور بودند. آن دو در تاريكي انتهاي اتاق، جايي كه تخت خواب بزرگ بود فقط صداي نفسهاي هم را ميشنيدند. مرد سرش را به سمتي كه صداي نفسهاي زن ميآمد برگرداند و گفت:
ـ اگه صبح پاشي ببيني جاي من يه آدم ديگه اين جا خوابيده چه كار ميكني؟
زن چيزي نگفت. در نور شبانهي آسمان فقط قسمتي از سفيدي ملافه روي زانوهايش ديده ميشد. قبل از اين كه هوا كاملا تاريك شود دربارهي تئاتري كه هفتهي پيش ديده بودند حرف ميزدند. تئاتر دربارهي مردي بود كه صبح وقتي از خواب بيدار ميشود ميبيند زني ناشناس كنارش خوابيده است. نور چراغ ماشينهايي كه گاه از خيابان ميگذشتند روي سقف اتاق ميتابيد و لبههاي فلزي قاب عكس روي ديوار برق ميزدند. مرد صداي خشخش ملافه را كنار خود شنيد و بعد ديد زن موبايلاش را برداشته است و دارد اس ام اس مينويسد. نور صفحهي موبايل به صورت زن تابيده بود و موهايش را كه روي بالش پخش شده بودند روشن ميكرد. مرد به نيمرخ زن نگاه كرد و به نظرش آمد صورت او در نور پريده رنگ صفحهي موبايل به شكل ديگري در آمده است. زن اس ام اس اش را كه فرستاد چراغ قوهي موبايل را روشن كرد و نور آن را روي سقف انداخت. مرد به دايرهي نوراني روي سقف نگاه كرد. ستون باريك نور آرام روي سقف حركت ميكرد و گوشههاي تاريك كنار ديوار را ميكاويد. مرد صداي زن را كنار خود شنيد كه گفت:
ـ اون وقت دوباره از سر شروع مي كنم بشناسمت.
لحظاتي طول كشيد تا ربط جواب زن را با سوالي كه كمي پيش از او پرسيده بود بفهمد. زن انگشتاش را روي چراغقوهي موبايل گذشت. دايرهي نوراني روي سقف ناپديد شد و انگشت زن در تاريكي اتاق به شكل لكهي سرخ و درخشاني در آمد.
ـ ببين چه خوشگل شده. توي انگشتم ديده ميشه.
زن انگشتاش را كه چراغقوهي موبايل زير آن چسبيده بود به طرف مرد آورد. نور صورتي روشني از پشت ناخن بلند زن به بيرون ميتابيد. نور صورتي شفاف هر چه به سمت انتهاي انگشت ميرفت تيره تر ميشد.
ـ بذار توي دست تو رو هم ببينم.
زن چراغ قوه را پشت انگشت مرد چسباند و توي آن را نگاه كرد. از ميان نور سرخ، رگ تيرهاي ديده ميشد كه نزديك نوك انگشت مرد چند شاخه شده بود. اگر بيشتر دقت ميكرد ميتوانست سايهاي از استخوان انگشتاش را هم ببيند. نوري كه از ميان انگشت مرد بيرون ميتابيد سايهي سرخي روي صورت زن انداخته بود. مرد به نظرش آمد صورت زن از خوشحالي برق ميزند. داشت با نور چراغقوه رشتههاي تيره ي درون تن او را دنبال ميكرد. سرخي شفاف نور به نزديك كف دستش كه ميرسيد كم كم تيره ميشد و رشتههاي چندشاخهي رگها در اعماق تاريكي آن ناپديد ميشدند.
ـ بذار ببينم ديگه چي پيدا ميكنيم... اين جا يه رودخونه است، اون طرفاش هم جنگل ئه. از وسط درختها دو شاخه شده و جلو تر دوباره يكي ميشه.
ـ كوه نداره؟
ـ چرا داره، جنگلاش روي دامنه ي كوه ئه، اما زياد معلوم نيست... از اين طرف رودخونه فقط قلههاش ديده ميشه.
ـ تاريكه؟
ـ نور ماه افتاده روي رودخونه، اما سمت جنگل تاريكه.
از پنجره نور چشمك زن هواپيمايي كه از ميان ستارهها ميگذشت ديده ميشد. مرد فكر كرد از آن بالا زمين پوشيده از لكههاي نور لرزان است. بعد پرسيد:
ـ واقعا دوباره همه چي رو از سر شروع ميكني؟
زن چراغقوه را به انگشت خودش چسباند و گفت:
ـ چي رو؟
ـ اگه من يه آدم ديگه بشم.
ـ وقتهايي كه توي خواب نگات ميكنم به نظرم يه آدم ديگه هستي.
نوري كه از درون انگشت زن ميتابيد فضاي ميانشان را روشن كرده بود. زن با لبخند درون مفصل و شبكهي رگهاي پرهي ميان انگشتان خود را نگاه ميكرد. مرد به نظرش آمد اين شكل لبخند زن را در تمام سالهايي كه با هم زندگي ميكردند نديده بوده است. انگار در تمام سالهاي زندگي مشتركشان كنار مجموعهاي از آدمهاي مختلف زندگي كرده است. ملافهي سفيد روي تخت روشن و پرنور شده بود. ماه از پشت شيروانيهاي آن سوي خيابان بالا آمده بود و نور تند آن از پنجرهي سرتاسري توي اتاق ميتابيد. ملافهي سفيد روي تنشان ميدرخشيد.
عليرضا محمودي ايرانمهر
دیدگاهها
نمی دانم نسبت به کسی که حق استادی به گردنم دارد می توانم چیزی بنویسم یا نه!!
اما شیوه ی روایتی که ایرانمهر عزیز در آن استاد است؛ مثل همیشه استادانه روایت شده و این پرسپکتیو روایی باعث می شود که هم شناخت دقیقی از محیط داشته باشیم و هم این محیط در ساختن زیر متن ها و رمز گشایی برای مخاطب مفید باشد که البته در آن صورت نیاز است که داستان طرح ساده و قصه ی سر راستی داشته باشد تا با اتکا به تاکید ها و تکرار ها که در این ساختار روایی در توصیف ها و فضا سازی ها گنجانده شده اند خواننده را به سمت رمزگشایی درست که تا حدودی منظور نویسنده هم هست سوق دهد.
که حقیر فکر می کنم در این جا کمی طرح داستان جای کار بیشتری داشت و خیلی خلاصه وار گفته شده است و بیشتر واگذار شده به ذهن خواننده!
اما در مورد محتوایی که تا این جا طرح داستان و روایت به من منتقل می کند باید بگویم دلچسب است و مثل همیشه استاد دست روی موضوعی می گذارند و لوکیشنی انتخاب می کنند که ذاتاً جذاب است و تعلیقی ناخودآگاه ایجاد می کند که خواننده را مجبور به دنبال کردن داستان می کند.( البته این لوکیشن در کشور عزیز ما بیشتر جذابیت دارد.!!)
دوست داشتم کمی بیشتر نویسنده پرداخت می کرد و حجمی بیشتر از این می داشت داستان تا این روایت شیرین بیرون نمی زد و در دل داستان جا می افتاد تا خواننده در نهایت به کلیتی دلچسب می رسید در داستان و همه ی تکنیک ها خواننده را می رساند به کشف و شهود . البته در حال حاضر منکر این کشف و شهود نیستم اما باز هم اگر دقت کنید در تعاریف گفته می شود که چه توصیفی یا چه فضاسازی ای و یا ... که به عقیده ی من این ها نشان قدرت داستان نیست و باید در انتهای داستان گفته شود که چه داستان دلچسبی که همه ی تکنیک ها دست به دست هم دادند و به این نقطه از آگاهی رساندند...
از ایرانمهر عزیز پوزش می خواهم به خاطر پرچانگی ام
شاد باشی
چطور بگویم.
اینطور بگویم.
فرض کنیم دو انسان از هم دورند. با هم در یک مسیر نیستند. کمک حال یکدیگر نیستند.
برای من همیشه این سوال بود که چه می شود دو انسان به همدیگر نزدیک می شوند.
و چطور می شود که این نزدیک شدن کم و بیش پایدار می ماند؟
به نظر من, عادت و اعتقاد دو عاملی هستند که می شود...
اما یک عامل سوم هست.
که خیلی هم مهم است. و روز به روز مهم تر هم می شود.
اسم این عامل هیچ چی نیست! فقط خوبی برای رسیدن به خوشی. کنار گذاشتن غرور برای اعتماد و وفا برای مهر. همین.
این رو امروز فراموش کردیم.
احساس می کنیم چه باید بشه که یه ارتباط شیرین تولید بشه.
هیچ. فقط کافیه خودمون باشیم و قدر خودمون رو بدونیم و تولید شادی کنیم.
آخ که بسیاری نمی دانیم.
هزار راه می ریم پول و پز و مجله ی موفقیت و خانواده و فلان... بابا این ها نیست...
به نظر من که همون که هیچ
همه چی رو بریزیم دور...
از اینکه انسان یم خشنود باشیم و بکوشیم برای شادی خودمان که جز در شاد کردن دیگری نیست
عجب دل پری داشتم
کاش قدر خودمون رو بدونیم.
خدایا کمک کن
- - - - -
حامد
وسط آبان نود
درونمایه داستان خوب بود.
موفق باشید
زیبا بود .تصاویرش تا مدتها در ذهن می ماند.
موفق تر باشید
زیبا بود .تصاویرش تا مدتها در ذهن می ماند.
موفق تر باشید
در تمام سایت ها و مجلات هر کجا اسم آقای ایرانمهر رو می بینم. اگر بتونم حتما داستان رو می خونم. و اکثر داستان هایی رو هم که می خونم در ذهنم جا خوش می کنند وفکر می کنم داستانی که در ذهن بماند داستان خوبیه. و اینجا بهانه ای شد برای تشکر از این نویسنده ی عزیز.
داستان مثل همیشه یه اسم خیلی خوب داشت.شخصیت ها حس رو در عین سادگی و خونسردی خیلی خوب منتقل کردند. و
مرسی به خاطر این داستان.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا