-حضرت عباسي، بهجان بچهام دروغ تو ذاتم نيست خدا وكيلي. داداش اينهمه راه رو اومدم دروغ بگم؟ نه خدا شاهدِ به مرگ بچههام به شرافتم قسم...
مرد يككله حرف ميزد. قسم و آيه ميخورد كه تو كارش دوز و كلك نيست و فرصت تفكر و تحليل به مخاطب نميداد و آنها را وادار ميكرد كه سريع تصميم بگيرد. اين شگرد او بود. دهسال افتاده بود تو اين كار و ديگر خبره شده بود و رگ خواب مردم دستش بود. اصلاً ميدانست كجاها مراجعه كند كه دست خالي برنگردد و كم پيش ميآمد چيزي نفروشد. قدكوتاه بود. دماغ عقابياش كوچك بود و صورتش گرد. يقهي پيراهنش باز بود و موهاي سياه سينهاش معلوم بود. شلوار ارتشي ششجيب پاش بود و هر چنددفعه كه حرف ميزد فينفين ميكرد. با صداي خشدار و دورگهاش رو كرد به بقيه كه بروبر نگاهش ميكردند و مانده بودند چهكار كنند؟
-بهجان بچهام، به ناموسم اگه بد بود تف كن تو صورتم. حضرت عباسي يهذره آشغال توش نيست. اصلا ًبذار نمونه بيارم.
يكي از آنها پوزخند زد:
-تو كه بري حاجيحاجي مكه. كجا پيدات كنيم؟
مرد اخمهاش رفت تو هم و طوري رفتار كرد كه انگار بهش برخورده:
-دستت درد نكنه داداش؟ هر سال سهماه تمام اينجام داداش. حضرت عباسي من دلهدزد نيستم داداش
منتظر نماند و رفت بيرون. سيگار روشن كرد و دود سيگار را فوت كرد. تند تند پك ميزد و رفت دم نيسان آبي كه گوشهاي از فضاي سبز، پشت ساختمان كتابخانه پارك كرده بود. خواهر زادهاش تو ماشين خواب بود. چندبار صداش كرد:
-رستم آي رستم پاشو بچه
رستم هفت پادشاه را خواب ميديد و از خستگی خروپف ميكرد. اهميتي نداد. يك پلاستيك پر برنج روي صندلي بود. در پلاستيك را باز كرد بوي برنج ريخت تو صورتش. ماشين پر از بوي برنج شده بود. برنج بوي شالي ميداد، بوي رودخانه، بوي آواز كشاورزان دشت، بوي رودخانه ميداد و بوی شالی تازه خودش بو كرد و در ماشين را بست. به نيسان نگاه كرد كه روي باربند را با چادري پوشانده بود. سيگار را انداخت تو چمن و با پا لهاش كرد. دهسال برنج از اين و آن ميخريد و تو شهرها ميفروخت. بيشتر تهران ميآمد که مشتريهاي خوبي دارد. اوايل بلد نبود چهكار كند. يواشيواش دستش آمد و تو اين كار خبره شد. جايي ميرفت كه مطمئن بود ميفروشد. وقتي وارد اتاق شد تازگي بوي برنج همه را متعجب كرد. دستش را دراز كرد:
-حضرت عباسي اين برنج را جايي ديديد؟ بو كن داداش. مرگ من بو كن
بقيه به هم نگاه كردند و سر تكان دادند. بوي برنج تو اتاق كتابخانه پيچيد و هر كسي را وسوسه ميكرد. كتابخانه شهرداري داخل يكي از پاركهاي شهر بود كه چندنفر پرسنل مشغول بكار بودند. مرد با ديدن كتابخانه حدس زد بايد جاي خوبي باشد. به رستم گفت همينجا نگه دارد. رستم بعد از پارك تخت خوابيد. مرد فكرد هم زير درخت بيدمجنون چرتي ميزند و هم اينكه به بهانهاي داخل كتابخانه ميشود و حرف برنج را پيش ميكشد. فقط دويستكيلو از برنجهاش مانده بود. آبدارچي چاي آورد و با لهجهي غليظ تركي تعارف كرد:
-بفرما چاي
- دستت درد نکنه داداش
مرد يكمشت برنج را به خانم راد داد و استكان چاي را گرفت و فوت كرد. خانم راد برنج را بو كرد. بوش تازه بودو وسوسهانگيز:
-حالا چند ميگي؟
مرد حرفي نزد و يك قلپ از چاي خورد. يكمشت برنج دست به دست چرخيد. مرد میدانست این لحظه نباید وا بدهد و قیمت را رو کند و باید قیمت را مزهمزه کند و اینقدر با ذهن مخاطب بازی کند تا بهحد کلافگی برسد. کمی من و من کرد:
-داداش بخدا اين برنج اينجاها گير نمياد
وطني پريد وسط حرف مرد كه همقد خودش بود و كمي خپلتر:
-آخرش چند؟ من خودم بچهي شمالم داداش. سرِ زمين ميرم برنج ميخرم چند ميگي همهی ما بخریم
وطني تماس گرفت با زنش مشورت كند و با عزيزم عزيزم قطع كرد و بقيه سر به سرش گذاشتند زن ذليل و بقيه خنديدند. رجبي به سبيل كوچكش دست كشيد و برنج را بو كرد:
-آخرش چند؟ يك قيمت بگو بخريم
-داداش نوكرتم. يك نيسان فروختم. دويستكيلو مونده اين هم قسمت شما شد
خانم راد عينكش را برداشت و به مرد نگاه كرد و او هم به چشمهای عسلیاش چشم دوخت:
-يه قيمت بده حالا. بوش كه خوبه
-كيلويي پنجهزار و پانصد تومان بهخاطر شما حضرت عباسي گرون ندادم
وطني پريد وسط حرفش:
-بما چند ميخواي بگي؟ یک کلام ختم کلام
- هستم حضرت عباسي اينهمه راه راضي هستيد من ضرر كنم؟ ما هم زحمت میکشیم داداش. سر زمین کار کردن بدبختی داره. نمیدونی داداش والا حاضر بودی کیلویی دههزار تومان هم بخری
-نه آقا چرا ضرر كني ولي راه داره تخفيف بده دمت گرم
- قيمت آخر كيلويي چهار هزار تومان آخرش اذيت نكنيد داداش
كسي حرفي نزد و دلشان سوخت. وطني، خانم راد، رجبي و كبیري هر كدام پنجاهكيلو ازش خريدند و مرد شماره تلفني به آنها داد تا باهاش تماس بگيرند. بعدش رستم را بيدار كرد و تخت گاز راه افتادند. نيسان آبي و خالي از برنج تو خيابان گم شد. بوي برنج هنوز تازه بود و تو اتاق پيچيده بود.
*
همه يكپارچه آتش بودند. وطني كاردش ميزدند خون بيرون نميآمد و فحش ميداد. قدم ميزد تو سالن و بدوبيراه ميگفت. كفري بود. بقيه هم بدتر از او. خانم راد حرص ميخورد و كسي حوصلهي كسي را نداشت. وطني سر حرف را باز كرد:
-بيشرف پست فطرت. كوفتش بشه. مرديكه رو گيرش بيارم. اي بابا. ديشب پخت كرديم. برنج نبود. پلاستيك بود.
خانم راد هم نتوانست حرف را تو دلش نگه دارد:
-مرديكه بيشرف. اين چي بود به ما داد؟ باز صد رحمت به سنگ
كبيري تو فكر بود و با صداي داد وطني چرتش پاره شد:
-بايد پيداش كنم. سر من كلاه بذاره! اي بيشرف اصلاً پخت نداشت
وطني يك ليوان آب را سر كشيد و با پشت دست لبش را پاك كرد:
-اي خاك بر سرت نامرد. برنج نبود، دونه كفتر به ما داد بیمعرفت
دانه كفتر همه را خنداند. خودش هم خندهاش گرفت. تو دلشان آتش بود و مانده بودند با اين پنجاهكيلو برنج بد چهكار كنند؟ يكمشت برنج روي ميز هنوز بوي تازگي ميداد. بر خلاف برنجي كه خريده بودند. اينقدر بد كه قابل خوردن هم نبود. همه فهميده بودند كه مرد با يك مشت برنج عالی و خوشبو، يك نیسان سر همه كلاه گذاشته است. يك مشت برنج روی میز واقعاً برنج بود كه بوي شالي ميداد و بوي رودخانه و آواز دستهجمعي كشاورزان دشت.
دیدگاهها
آقای سوادکوهی از داستانتون لذت بردم وبیشتر از مطالبی که در سایتهای ادبی از شما خواندم خوشحال شدم مدت زیادی از شما وبقیه بچه های داستان بیخبر بودم دوست داشتم ببینمتون ولی شماره ای که از شما دارم خاموش کردید نمیدونم بنده را به خاطر دارید یا نه کلاسهای داستان اسلامشهر
دیالوگ ها بهتر از بقیه عناصر بود.
در جمله های اولیه داستان شما در جمله ( فرصت تفكر و تحليل به مخاطب نميداد) برای واژه مخاطب میتوانستید واژه مناسب دیگری انتخاب کنید. زیرا مخاطب شکلی رسمی و رسانه ای دارد... مثلا مشتری یا رهگذران یا دیگران ...
راوی در برخی موارد رسمی روایت می کند و در برخی جملات محاوره ای. زبان داستان می بایست متحد الشکل باشد. رسمی: همه يكپارچه آتش بودند. وطني كاردش ميزدند خون بيرون نميآمد و فحش ميداد.
غیر رسمی: محاوره ای: مرد اخمهاش رفت تو هم و طوري رفتار كرد كه انگار بهش برخورده.
از واژه (که) به کرار بعنوان حرف ربط استفاده شده است: بيشتر تهران ميآمد که مشتريهاي خوبي دارد.
يك مشت برنج روی میز واقعاً برنج بود كه بوي شالي ميداد . كتابخانه شهرداري داخل يكي از پاركهاي شهر بود كه چندنفر پرسنل مشغول بكار بودند.با صداي خشدار و دورگهاش رو كرد به بقيه كه بروبر نگاهش ميكردند.
داستان صاف و ساده و خطی روایت شده است.
درد مرا که تازه کردید!
یک پدر سوخته دیگر دوسال پیش همین بازی را سر ما در آورد. پانصد تومان در قرعه کشی صندوق مجتمع به ناممان در آمده بود. بیشرف انگار بو کشیده بود، صد رحمت به دانه کفتر!
یک مقدارش را شیر برنج و سوپ و آش درست کردند، مگر تمام می شد؟ برکت پیدا کرده بود!!!!!!!!!!!1
بقیه اش را بردیم با هزار التماس سر دادیم با کاسب محل عوض کردیم و از دست دانه کفترها راحت شدیم تا همین چند وقت پیش داشتیم پول صندوق را پس می دادیم و هر بار یادمان می افتاد کلی دعایش می کردیم...
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا