از نیمهشب گذشته بود که بوی سوختگی دماغش را سوزاند. پتو را از روی صورتش پس زد. صورت سفیدش بیرنگ میزد. پلکهاش پف کرده بود. انگار ساعتها گریه کرده بود. دلش نمیخواست آنچه را که حدس میزد اتفاق افتاده باشد. اتاق تاریک بود. سرش را تا گردن از روی متکا بلند کرد و چندبار چشمان کشیدهاش را بازوبسته کرد. بغض کرده نالید. از سهپایه بوم نقاشی فقط دانههای ریزی مانده بود که مثل منجوق میسوخت. بیاختیار لرزید. دوباره اشکش سرازیر شد. مثل سرشب وقتیکه سهپایه بوم نقاشی را تکهتکه میکرد. هر تکه را چندلحظه به سینه خود میچسباند و میبوسید. به بچهها نگاهی میانداخت و هقهق گریه میکرد و هرتکه را آرام زیرآتش بیشعله منقل میگذاشت. نفس عمیقی کشید. نفس اتاق سرد و موجی از سرما در تیره پشتش دوید. یواش خودش را بیرون کشید و چاردستوپا بهطرف صندوق پلیتی رنگ رورفتهٔ گوشهٔ اتاق رفت. هرچه در آن بود را درآورد. شال سیاه را دورخودش پیچید. کلاهها را آرام به سر بچهها کرد و پتوهای سربازی را کشید روی هرسه نفرشان. فریمان ناله ضعیفی کرد و نق زد. سریع به پهلو خوابید و نوک سینهاش را فرو کرد در دهان او. بهغیر از صدای ملوچملوچ بچهها صدایی شنیده نمیشد.
***
اتاق در روشنایی اول صبح نیمه تاریک بود. پتوهای سربازی آویزان پشت پنجره و در اتاق جلو نور را سد کرده بودند. سمت چپش خشک شده بود نوک سینهاش، در دهان فریمان که بین زبان خشک و سقف دهانش گیر کرده بود میسوخت. بعد از نيمهشب جرأت اینکه خودش را از او جدا کند نداشت، میترسید فریمان بیدار شود و گریه کند. هم ننهعباس در اتاق بغلی بیدار شود هم فرید که به او خیره شده و انگشت شصتش را مکیده بود، تاخوابش برده بود.
از اول صبح بهخاطر صدای ضربههای ضعیفی از داخل حیاط بچهها یکه میخوردند، ولی بیدار نمیشدند. خداخدا میکرد که تا ظهر بیدار نشوند. دیشب آخرین لقمههای سیبزمینی آبپز را که در دهان فرید و فریمان میگذاشت هردو به او زل زده بودند. گاهی اوقات بعد از خوردن غذا که بیشتر وقتها کم بود و سیر نمی شدند، یک کاسه کوچک نخودچی کشمش جلو آنها میگذاشت و میگفت: «بچهها بعد از غذا مامان بازی کنیم» دیشب هم منتظر این حرف بودند. ولی آرامآرام سفره را جمع کرد. فریمان را زیر سینهاش گذاشت تا خوابش برد. فرید لای پتو کز کرده بود و با آن چشمان سیاه و گردش به او نگاه میکرد. میخواست چیزی بپرسد که پرسید: «مامان مونس مامان باژی میکنیم؟» بغضش رادر دهانش مزهمزه کرد و گفت: «باشه! تو بخواب... وقتی بیدارشدی... مامان بازی میکنیم» سریع رختخوابها را پهن و چراغها را خاموش کرد.
از بوهای خوش و معطری که از اول صبح در اتاق پیچیده بود دلش ضعف میکرد. به شکمش چنگ زد و به خود گفت: «بچه... بچهها... بچهها حالا بیدار میشدن. باید یه کاری کنم یه جایی... به بنیاد امور جنگزدگان برم؟ نه! اگه اون اتفاق ماه گذشته که برای گرفتن آدرس دوستم به بنیاد امور جنگزدگان رفته بودم برام بیفته... »
از اتاق روبرو که روی پلاک طلایی بالای سردرش نوشته بود: «دفتر رسیدگی به خانوادههای بیسرپرست» صدای خشدار و خسته زن جوانی را شنید که میگفت: «... تو رو خدا یه اتاق بم بدین. حتی تو خوابگاهای بیرون شهر. لااقل یهجایی معرفیم کنین که کارکنم» «ئی صدای همون زن خوشگله که ازمون آدرس پرسید نیس؟! اگه میتونستم تو طبقه بالای خونه خودم بش جاومکان میدادم و...» مونس این حرف را از یکی از دو مردیکه پشت ستون ایستاده بودند شنید. او ستون را دور زده و به آنها گفته بود: «اگه ایی دو بچه بام نبودن بلایی سرت میآوردم که راه اون خونه کذائیت رو گم کنی مردیکه...»
چشمش به صورت امیر افتاد، صورتش داغ شد و قلبش تندتند شروع کرد به زدن. چشمانش را بست. امیر را حس کرد و او را دید که مثل بیشتر وقتها دستاش را دور گردنش حلقه زده است. مونس پشت بوم نقاشی نشسته و دارد نقاشی میکشد. صدا و نفس امیر از لابهلای موهای بلند و موجدارش در گوشش پیچید: «عین خودم کشیدی. منم قابش میگیرم که روز مبادا فکر قاب کردنش نباشی»... حرفها به دیواره ذهنش میکوبیدند. با خود حرف میزد و میگفت: «اگر اونروز بیشتر اصرار کرده بودم و بش گفته بودم یا... نرو یا اگه میری ماسه تاهم ببر!» «کجا؟!» «شهرمون» «نه!» «طوری نمیشه. خودت گفتی خیلی از دوستات بازن و بچه اونجاین» «محاله!» «اگه مارو ببری لااقل بری تو بهتره. هم میری یکی از شهرای نزدیک درست رو ادامه میدی، هم نمیخوای از اینجا بکوبی بری به... » «فکر من نباش مونس خانم» «اگه اونجا طوریت نشه میترسم مثه دفعه قبل تصادف کنی و... » «مونس!»
«چکار کردم فقط لنج انداختم و با نوک موهام ور رفتم و گفتم بچهها برات بیقراری میکنن» روی صورت گرد امیر لبخند کمرنگی نشسته بود. چشمان عسلیاش را جمع کرده و زل زده بود به چشمان مونس که: «منکه فقط موقع عملیاتارو میرم!» «آخه! نه پول داریم. نه خورد و خوراک کافی» «از اُس بنا طلبکارم. فردا پسفردا برات میاره» «اگه نیورد چی؟!» «میدونه اینجا غریبیم، بت میرسونه. مسئولین بنیادم گفتند؛ یه چیزایی برای خانوادهت میاریم» میخواست بگوید: «دفعای قبل بهجز یکبار اونم بعد از بیستروز دهلیتر نفت و یه مقدار سیب زمینی و پیاز گندیده آوردندکه منم همهرو ریختم وسط کوچه و در رو به روی آنها بستم» ولی نگفت فقط گفت: «اگه کم وکسری پیش بیاد و به بچهها سخت بگذره؟» امیر ساک را از وسط خودش و مونس برداشته و گذاشته بود یک طرف. دو دست زبرش را روی گونههای کشیده او گذاشته و بعد فرو کرده بود میان موهای روشن مونس. موهای اورا پخش کرد روی سینه و شانههاش و گفت: «قربون ئی صورت معصومت برم، توکه بونهنگیر نبودی! کی بود که میگفت؛ اگه اون زمونا بودم، کنار شوهرم شمشیر میکشیدم؟! دلمو گرم کن!» کاسه چشم مونس پر از اشک شده بود انگار عق میزد وقتی میگفت: «چ... چشم!» «برم؟!» «ب... برو!» امیر که رفت در اتاقش را بست.
***
پایش را جمع کرد توی شکمش... هنوز سمت چپش حس نداشت. به بچهها نگاه کرد. صورت فریمان خسته و بیحرکت شده بود. مثل دوسه ساعت گذشته مک نمیزد. لب پاینیش خیلی کند تکان میخورد و رنگ از چهرهاش پریده بود. آرام انگشت باریکش را کشید روی صورت فریمان. صورت سرد او هیچ حرکتی نکرد. جملات در دهانش پیچ میخوردند وقتی میگفت: «هروقت ئی کار رو میکردم، دوباره مک میزد. چقدرلبش خشک شده؟!»
یواش خودش را عقب کشید و به سجده نشست. دوباره دستش را کشید روی صورت فریمان. گریه نکرد! حتی چشماش را باز نکرد! مونس لب پایینیاش که قاچ خورده بود را به دندان گرفت خون روی لبش را با زبان خشکش مزهمزه کرد. نالهای خفه کرد. ژاکت و تمام لباس فریمان را بالا زد. گوشش را گذاشت روی قفسه سینه او. ضربان قلب فریمان کند میزد. گنگ و هراسیده به فریمان نگاه میکرد. دستهاش را درهم گره کرده و میفشرد با خود پچپچ میکرد که: «باید یهکاری کنم. یعنی فریمان داره میمیر... نه! چشاش، باید چشاشو باز کنم. اگه همون چیزیکه فکر میکنم، نه! باید مطمئن بشم.»
پشت چشم صاف فریمان را بالا کشید. مردمک عسلی او بیرمق و بیحال بود. محکم به صورت خود زد و گفت: «فریمانم داره میمیره!» همان موقع حس کرد از پشت لبه شالش کشیده شد. یک لحظه روی برگرداند فرید را دید که به زانو نشسته و انگشتش را میمکد. وقتی میپرسد: «مامانی چلا میژنی تو شلت و گلیه میکنی؟!» تمام بدنش میلرزید. روی دو زانو نشست. دستش را زیر کمر فریمان برد بلندش کرد. سر فریمان بهسختی با تنش بلند شد و به یکطرف افتاد. رگ کمرمونس خشک و دردی در تیره کمرش چنگ انداخت. نالهای خفه درگلوی مونس با هقهق خارج شد. فریمان را توی دامنش گذاشت. با پشت دست اشکش را پاک کرد. سینهاش را از یقه بیرون کشید. میخواست نوک سینهاش را توی دهان فریمان فروکند اما لب کبودش از هم باز نمیشد. بدون صدا زار زار گریه میکرد چشمم به قاب امیر افتاد. در و دیوار دور سرش چرخید. فریمان را بغل کرد. جستی زد که از جایش بلند شود. پای رفتن نداشت. به سمت جلو تلوتلو خورد. درجا خشکش زد وقتی سر فریمان به عقب رها شد و در هوا معلق ماند. پیلیپیلی خورد و به دیوار چسبید. سرش به قاب امیر خورد ولی صدای مارش جنگی شیشه در و پنجره را لرزاند. کشانکشان بهسمت در رفت. بهسختی کلید را توی قفل چرخاند. با نوک پا در را باز کرد. هوا ابری بود ولی از روشنایی بیرون، هوای سرد و صدای خشک و قاطعی که فریاد میزد: «شنوندگان عزیز توجه فرمائید... شنوندگان عزیز توجه فرمائید... سلحشوران این آب و خاک دوباره حماسه آفریدند» اورا میان قاب در اتاق بیحرکت کرد. بعد از چندلحظه مثل مجسمهای که روح در آن دمیده میشود تکانی خورد. ننهعباس مثل همیشه کنار اتاق مونس زیر درخت نشسته بود. تا مونس را دید صورت سرخش باز شد و دستش با ساتور بالا رفت و گفت: «دارُم آش پیروزی میپَزُم تو...» مونس خودش را انداخت جلوی ننهعباس و فریاد زد: «بچم... بچم...!» ننهعباس رادیو ترانزیستوری که به تنه درخت آویزون بود را خاموش کرد و انگشتش را روی رگ گردن فریمان فشار داد. هقهق مونس مانند سکسکه شده بود درحالیکه از ننهعباس میپرسید: «مرده... مرده...؟!» ننهعباس گفت: «خاک به سَرُم. ئی بچه نبض نداره! ئیجور زار نزن. ئی قند اینم آب جوش. یه آب قند درست کن!»
ننهعباس زیر زبان فریمان آب قند میریخت. لبهای نازک فریمان با چانه کوچکش جمع میشد و به سختی مک میزد و آب قند را قورت میداد. فریمان کمکم نفسهای عمیق ولی با فاصله کشید، طوریکه قفسه سینهاش بالا و پایین میرفت. نفس بلندی کشید و ناله کرد. آبقند از گوشه لبش بیرون میریخت. ننهعباس با گوشه روسری سیاه و زبرش دور دهان و زیر گوش اورا پاک میکرد. مونس هنوز بیصدا گریه میکرد. فریمان را از بغل ننهعباس بیرون کشید و گذاشتش زیر شالش. نوک سینهاش را در دهان او فرو کرد. احساس کرد لرزش بدنش کمتر شده. فریمان زیر شالش به خواب رفته بود. میخواست بلند شود از نوک پا تا کمرش خشک شده بود. چندلحظه ایستاد. دست فرید را گرفت که به اتاقش برگردد ننهعباس گفت: «تا یادُم نرفته بِت بگم. یکی از دوسای امیرآقارو دیشو تو مسجد دیدم گفت شوهرت سی امشو بلیط داره و...» روی صورت رنجور مونس لبخندی نشست با تکان دادن سر از ننهعباس تشکر کرد و به اتاقش برگشت. تا وارد اتاق شد چشمش به شیشههایی که صورت امیر را چندتکه کرده بود افتاد دوباره بدنش به لرزه افتاد و...
دیدگاهها
داستان با هم بودیم با تغییر زاویه دید می تواند بهتر باشد
سپاس
هموار قلمتان مانا
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا