دست چپش کمی کوچکتر از دست راستش بود و انگشتان دست چپش به حالت مشت بسته بود و از آرنج هم به حالت قائمه تا بود و همیشه روی سینهاش نگهش میداشت.
در راه رفتن هم از ناحیه پای چپ کمی میلنگید، بهطوریکه دویدن برایش سخت بود و اگر کمی سرعت میگرفت، تعادلش را از دست میداد و زمین میخورد.
ابتدای سال بعضی بچهها در کلاس و حیاط مدرسه مسخرهاش میکردند که با گذشت زمان کمی عادیتر شد، اما گاهی آنقدر اذیتش میکردند که میزد زیر گریه، مدیر هم آخرش میگفت تقصیر خودت هست! جوابشان را نده، یا اصلن برو گوشهای بنشین و دَم پرشان نباش!
با این اوصاف گوشهگیریاش بیش از پیش شد و دیگر با کمتر کسی حرف میزد و معمولن هم بهتر میدانست کسی نزدیکش نشود که دوباره جنجال به پا شود.
هیچگاه ندیدم وارد بازی شود چون از همان اول سال که نمیتوانست درست توپ را بگیرد و یا ضربه بزند از بازی بیرونش انداختند. چندبار دیگر هم درخواست کرد اما بچهها میگفتند نمیتوانی بازی کنی و بازی را خراب میکنی، پس برو گوشهای بشین و فقط بازی ما را تماشا کن، دیگر غرورش نمیگذاشت درخواست ورود به بازی را بکند چون یقین داشت که بچهها نخواهند گذاشت بازی کند.
معلم هم آنچنان اهمیتی به او نمیداد و همان تکلیفهای سنگینی که به ما میداد از او هم میخواست، او هم چندبرابر ما تلاش میکرد تا تکالیفش را به یک میزان با ما انجام دهد و حتی بهتر.
آهسته راه میرفت و بهخاطر همین وقتی زنگ میخورد میگذاشت همه بچهها بروند و بعد کیفش را برمیداشت و آهسته به راه میافتاد، این راه را وقتی در پیش گرفت که اوایل سال چندبار وقتی سیل عظیم بچهها بهسوی در خروجی میدویدند به او برخورد کردند. بچهها اجازه نمیدادند راهش را طی کند و او را هل میدادند و زود رد میشدند. وقتی تصمیم گرفت که صبر پیشه کند تا بقیه بروند و بعد او به راه بیافتد، بابای مدرسه به او ایراد میگرفت و میگفت چرا زودتر نمیروی میخواهم در را ببندم، چرا آنقدر لفتش میدهی!؟ نمیبینی همه رفتهاند!؟
اما بعد از چندروز فهمیدم که رویه را تغییر داد و برخورد بهتری با پسرک داشت و دیگر حرفی به او نمیزد، حتی اگر رفتنش خیلی طول میکشید. شاید تنها کسی بود که کمی با او مدارا میکرد، چرایش را نمیدانم!
بسیار کم سخن میگفت به طوریکه انگار دهانش را دوخته باشند، زنگ که میخورد یا در کلاس میماند و یا به گوشهی حیاط میرفت و با هیچکس حرفی نمیزد.
کارش همین بود که وقتی زنگ میخورد، اگر ناظم حالش خوب بود و میگذاشت در کلاس بماند، این راه خوبی برای در امان ماندن از اذیت و آزار توسط بعضی بچههای نفهم بود. روی صندلیاش مینشست و از پنجره حیاط را نگاه میکرد، تنهایی را میکشید اما بهتر از آن بود که تحقیر شود و اگر هم وقتی اجبار میشد که نباید در کلاس بماند، آرام آرام راه میافتاد و به گوشهای از حیاط میرفت و همانجا به حالتی که زانوهایش را بغل میگرفت مینشست و کاری هم به هیچکس نداشت. حتی یک نفر هم هیچگاه کنارش نمیرفت، تنهایی جزیی از وجودش شده بود. صدایش را کسی نمیشنید، مثل این بود که اصلن کسی او را نمیبیند و برای هیچکس اهمیتی ندارد که او چه میکند و یا چگونه زندگی میکند!
گاهی وقتی میدید توپ بچهها به سمتش میآید خوشحال میشد برمیخاست که توپ را بگیرد و یا به آن ضربه بزند که با داد و هوار بچهها که به توپ دست نزن و رهایش کن تا به دیوار بخورد، خودش برمیگردد، روبرو میشد و اکنون دیگر وقتی توپ به طرفش میرفت اصلن نگاهش هم نمیکرد و میگذاشت به دیوار بخورد و خودش برگردد.
چند ماهی از سال گذشته بود، درسش ضعیف شده بود، اینرا با وجود این که اگر معلم بسیار کم از او سوال میکرد هم میشد فهمید. بعد از اینکه وضعیتش کاملن بههم ریخته بود، معلم به او گفت که پدرش را به مدرسه بیاورد، باید با او صحبت کند.
دو سه روزی، نه از او و نه از پدرش خبری نشد تا اینکه یک روز صبح درحالیکه دستش در دستان پیرمردی که کلاه نمدی مشکیرنگ کهنهای بر سرش بود و کاپشن قهوهای رنگ پریده بر تنش، وارد مدرسه شد. پیر مرد کمی سیاه چهره بود و از چینهای زیاد صورتش معلوم بود که باید سن بالایی داشته باشد.
پیرمرد چهرهای آشنا داشت، کلاهش، کاپشنش و همه چینهای صورتش برایم آشنا بود. هر چه فکر کردم نتوانستم بفهمم کجا یا کی او را دیدم!
پیرمرد نیمی از زنگ را با معلم در حال صحبت بود، آرام حرف میزد و تن صدایش بسیار پایین بود. صحبتهایشان که تمام شد پیرمرد دوباره دست پسرک را گرفت و با همان قدمهای آرام به سمت درب مدرسه به راه افتاد، همینطور که نزدیک درب شد، دست پسرک را رها کرد و ساز دهنیاش را از جیبش بیرون آورد و جلوی دهانش گرفت و وقتی مدرسه را ترک کرد صدای آشنای ساز دهنیاش تمام شهر را پر کرد و تازه فهمیدم که چرا برایم آشنا بود.
از فردای آنروز دیگر پسرک به مدرسه نیامد، نه معلم گفت کجاست، نه ناظم سراغی از او گرفت و نه حتی پسرکی که جای او را در گوشهی حیاط گرفته بود نپرسید صاحب اینجا کجاست!؟
روی صندلی ایستگاه منتظر اتوبوس نشسته بودم، از کار برمیگشتم و آنقدر خسته بود که دلم میخواست همانجا بخوابم. سرم را روی صندلی ایستگاه گذاشتم و چشمانم را بستم و در این فکر بودم که اکنون که به خانه بروم باید چگونه سفارشات و کارهای فردا را آماده کنم، ناگهان صدایی آشنا به گوشم خورد، صدا همان صدا بود، صدای ساز دهنی زیبایی میآمد و هرلحظه نزدیکتر میشد، چشمانم را باز کردم مرد میانسالی با کلاه نمدی مشکی کهنهای و کاپشن قهوهای رنگ پریدهای که چندجایش پاره بود، آرام آرام به این طرف خیابان میآمد، با دست راستش ساز را جلوی دهانش گرفته بود و انگشتان دست چپش به حالت مشت بسته بود و از آرنج هم به حالت قائمه تا بود و روی سینهاش نگهش داشته بود.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا