داستان كوتاه«رنگ خیانت» مرجان درودي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

بار سوم بود که او را از دادگاه برمی‌گردانند. حکم صادر شده بود و دست‌هایش این‌بار محکم‌تر فلز سرد را روی مچ حس می‌کرد. در میان دو مأموری‌که دو طرفش راه می‌رفتند همراه بود. پاهایش روی زمین کشیده می‌شد. سنگینی خروارها خاک را روی تنش حس می‌کرد. به هر سختی بود روی صندلی عقب میان دو مأموری‌که با هم حرف می‌زدند رها شد. مرضیه از پشت شیشه غبارگرفته ماشین نگاهش می‌کرد. هرکاری کرد فکرش را متمرکز کند، نمی‌شد. همه‌چیز درهم و آشفته شده بود. تمام سال‌های زندگی‌اش نوار فیلم پیچ‌درپیچی شده و توی هم گره محکمی خورده بود و حالا بعد از مدت‌ها به‌دست خاله‌منظر نوه خواهر مادربزرگش باز شده بود. پیرزنی‌که بعد از سال‌ها عزلت‌ در روستا، امروز آمده بود تا مرد را از افتخاری که انجام داده بود و گردنی که بالا گرفته بود؛ بیدار کند و با سر به زمین بکوبدش.

دختردوساله سرش را تو سینه خواهرش پنهان کرده بود و با وحشت بابایش را نگاه می‌کرد.

ماشین که راه افتاد به‌خودش آمد. سرش را بلند کرد و به مأموری‌که کلاهش را روی زانویش گذاشته بود، نگاه کرد. حال خودش را نمی‌دانست، حس می‌کرد در لایه‌ای از مه غلیظ گیر افتاده و مه هر لحظه تاریک و تاریک‌تر می‌شود. هرچه به سرعت ماشین افزوده می‌شد این حس غلیظ بیشتر عذابش می‌داد. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، زمان و مکان گم شده بود. در تاریکی کوچه پس‌کوچه‌های تنگ و باریک پشت سر مرضیه راه افتاده بود و وقتی به خودش آمده بود که مدت‌ها می‌شد پشت در خانه چوبی دختر جوان ایستاده. از فردایش آنقدر ننه پیرش را راهی خانه دختر کرده بود تا بالاخره بابای مرضیه رضا داد دست دخترش را تو دست یدی بنا بگذارد. سر ساختمان که می‌رفت آجرها را که یکی‌یکی کنار هم می‌چید و دیوار را بالا می‌برد از عشق مرضیه نیرو می‌گرفت و به عشق او هوا تاریک نشده، راه خانه را گز می‌کرد. حاصل ازدواجشان شده بود یک دختر. چشم‌های دخترک مرضیه بود و خندیدنش یدی بنا.

سرش را بلند کرد و در میان دو مأمور به جاده‌ای که سمت زندان پیش می‌رفت خیره شد. مرضیه از توی آینه جلو راننده نگاهش می‌کرد و موهای سیاه دخترشان را شانه می‌کشید. شانه می‌کشید و با بغضی که یدی را دیوانه کرده بود می‌گفت: «دکتره گفته خانم برو، خدارو شکر کن همین یکی هم بهت بخشیده، اگه قبل حاملگی معاینه‌ات کرده بودم یقیناً می‌گفتم هیچ‌وقت بچه‌دار نمی‌شی.» یدی می‌خندید. با اینکه ته دلش بچه می‌خواست یک پسر که فردا جای خودش مرد خانه باشد. اما می‌خندید و به مرضیه می‌گفت: «دیگه نمی‌خواد دنبال دوا و درمونو بگیری. همین دردانه رو که داریم شکر.» پایش را که از خانه بیرون گذاشته بود به مرضیه گفته بود: «بشین تو خانه و راه نیفت دنبال رمال و جادو و جنبل.»

صدای مأموری که سمت راستش نشسته بود دور می‌شد و نزدیک. «این بابا بدجوری شوکه شده، نگاش کن انگار حالش خوب نیست چیکارش کنیم عطا؟» از صدای سرباز چشمانش نیمه‌باز شد. این‌طرف و آن‌طرفش را نگاه کرد. مرضیه همان‌طور زُل زده بود به چشمانش. سنگینی نگاه زن در تمام وجودش رخنه کرده بود. گرما داشت دیوانه‌‌اش می‌کرد. مرضیه آمده بود تا ببردش به عقب نه آنقدرها دور شاید سه‌سال پیش. حال و هوای بچه از سرش افتاده بود. دخترش برای کنکور آماده می‌شد. مرضیه رنگ به رو نداشت و مدام بالا می‌آورد و حسی در درونش آشوب به‌پا می‌کرد. رفته بود دکتر و شنیده بود حامله است. سه‌ماهه باردار بود و مرضیه مسئله‌ای به این مهمی را چه دیر فهمیده بود. یدی بنا را می‌گفتی انگار دنیا را داده بودند بهش. می‌رفت و می‌آمد و هوای مرضیه و آن بار شکننده را داشت. آخرش نذر و نیازها جواب داده بود.

جو آرام زندگی با آمدن نوزاد زیرو رو شده بود. هیچ‌کس دلیل این‌همه تفاوت را نمی‌دانست. تفاوتی که چه قشنگ بود و دوست داشتنی. فامیل که می‌آمدند می‌گفتند: «الان زوده بفهمی بچه به کی رفته، زیادم به چشم نمی‌آد.» حالا بماند خیلی‌ها شانسی حدس‌هایی زده بودند و بعدها درست از آب درآمد.

دخترک دوماهه بود، چشمانش رنگ دریا. رنگ آسمان، رنگ آبی. چیزی درون یدی بنا خالی شد. همه‌چیز هم، همان لحظه شروع شد. چشمان آبی دختر آرامش خانه برده بود انگار. توی فامیل پیچید چشمان دختر یدی بنا آبی‌ست. مرضیه مانده بود کودکش به کی رفته، شک و تردید را در نگاه مردش خوانده بود. یدی تو خودش رفته بود. حس می‌کرد تو کوچه و محله همه دارند با انگشت او را به هم نشان می‌دهند. صدایشان را از پشت سر می‌شنید: «زنش دختر چشم آبی آورده.» «به حق چیزای ندیده بابا و ننه این‌طوری بچه‌شون اون‌طوری.» عرق شرم روی پیشانیش می‌نشست. طوری شده بود صبح که از خانه پایش را می‌گذاشت بیرون، می‌نشست و با خودش حساب کتاب می‌کرد و ساعت‌ها دست از کار می‌کشید و به تک‌تک اعضای فامیل فکر می‌کرد. رنگ چشم عمو و بچه‌هایش، عمه و خاله و دایی و دور و نزدیک توی مغزش پرشده بود از لیست آدم‌هایی که سالی یک‌بار هم سراغشان را نمی‌گرفت و حالا شده بودند راه‌گشای معمای زندگیش. مرده و زنده را توی ذهنش بیرون می‌کشید اما تلاشش بی‌فایده بود و رنگ چشمان دخترش غیر چشمان همه بود.

حس می‌‌کرد یکی دارد پلك‌هایش را باز می‌کند. دنیا پیش چشمش تیره و تار شده بود. مرضیه اما نبود. قبل از آنکه لنگه در بزرگ زندان باز شود و ماشین حامل زندانی وارد محوطه شود سیاهی چشم‌ها رفته بود و غیر از سفیدی چیزی پیدا نبود. نبضش کند می‌زد و عرق سردی روی پیشانیش نشسته بود. دو مأمور وحشت‌زده مرد را صدا می‌زدند و او توی این دنیا نبود. چهره‌اش کبود شده بود. مرضیه وحشت‌زده بیرون ایستاده بود و مردش را نگاه می‌کرد. چشمانش از وحشت چهره‌ی مرد گرد شده بود و فکر می‌کردی همین حالا می‌خواهد از حدقه بزند بیرون.

یدی بنا مثل دیوانه‌ها شده بود. چشم‌های دخترک زندگی و نفس کشیدن را به کامش زهر کرده بود. نه حرف‌های خواهر و برادر، نه نصیحت‌های غریبه و آشنا کمترین تغییری در واکنش رفتارش نشان نداده بود. هرچه جلو می‌رفت دنبال حقیقتی می‌گشت که مرضیه هم از آن بی‌خبر بود. بعد از هفده‌سال، زندگی آن روی تلخش را به او نشان داده بود و حالا یدی بنا دنبال مقصر می‌گشت. کسی‌که چشمان دخترکش از او به ارث رسیده بود. مرضیه مات و مبهوت به مردش نگاه می‌کرد و داغی اولین سیلی را وقتی روی گونه‌اش حس کرد که دختربزرگش را برای کاری بیرون فرستاده بود. آن‌روز یدی چنان خوابانده بود رو گونه زن که جای چهارانگشت قرمز شده و تا مدت‌ها ورم کرده بود. پشت درهای بسته و پرده‌های کیپ تا کیپ خانه دنبال کسی می‌گشت که زن هم از وجودش بی‌خبر بود. حضور نامحرمی غیر از خودش، مردی با چشمان رنگی که بارها و بارها در خیالات مرد زن را در آغوش کشیده بود و خیانت مرضیه را با چشمان دخترک رو کرده بود.

اندام نحیف مرد روی برانکارد بود و به‌سرعت از راهروی بیمارستان می‌گذشت. حرف‌های خاله‌منظر مغزش را از کار انداخته بود. برگشت به یک‌سال پیش روزی‌که بعد از مدت‌ها فکر کردن تصمیم به انجامش گرفته بود. دخترش خانه نبود و مرضیه تنها با دختر کوچکش نشسته بود گوشه اتاق و بازی می‌کرد. دخترک تازه زبان باز کرده بود و با دیدن بابا تو چارچوب در تاتی‌تاتی‌کنان به‌سمتش رفته بود. سفیدی چشمان مرد خون شده بود و در آن لحظه غیر از پاک کردن لکه ننگ چیزی نمی‌دید. حس می‌کرد یکی غیر از خودش توی خانه بوده و به خیالش مرضیه امروز زیباتر از همیشه به‌نظر می‌آید. انگار یکی از پشت هلش می‌داد جلو برود و کار را یکسره کند. چهره‌ی مرضیه برایش فاحشه‌ای شده بود که باید هرچه زودتر از صحنه زندگی پاکش می‌کرد. این‌طوری لکه‌ننگ هم شسته می‌شد و دیگر می‌توانست میان همسایه‌ها و فامیل با افتخار سرش را بلند کند. انگشت‌هایش گلوی زن را گرفته بود و چسبانده بودش به دیوار و فشار می‌داد. مرضیه هر لحظه کبودتر می‌شد و دست‌هایش بی‌تلاش توی هوا دنبال امیدی تکان‌تکان می‌خورد. راه نفس کشیدنش تنگ‌تر می‌شد و زیر چنگال مرد تقلایش بی‌ثمر مانده بود. چشمان از حدقه درآمده‌اش در نگاه وحشت‌زده دخترش برای آخرین‌بار خیره ماند و صدای خرخر نامفهومی از گلویش شنیده شد. یک‌دفعه مرد با صدای جیغ دخترش تو چارچوب در اتاق به خود آمد و انگشتانش آرام‌آرام از هم گشوده شد و اندام وارفته‌ی زن روی زمین افتاد.

چهره‌ی پیر و چروکیده‌ی خاله‌منظر با چشمانی آبی که گذر زمان به خاکستری تغیيرش داده بود از مقابل چشمانش محو نمی‌شد.

توی اورژانس نفس مرد به آخر رسیده بود. چهره‌اش از شدت فشار باد کرده بود و سیاه شده بود. سکته مغزی کار خودش را کرده بود. از میان لوله‌ها و دستگاه‌هایی که به بدنش متصل شده بود صدای خاله‌منظر ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد: «دخترت با مادربزرگ پدرت مو نمی‌زنه، انگار سیبی که از وسط نصف شده به‌خصوص چشماش. تو فامیل غیر اون خدا بیامرز فقط یکی رنگ چشماشو داشت.»

 

دیدگاه‌ها   

#12 عبدالرضا قاسمی 1391-11-27 14:42
سلام . از نظر ادبی تخصص زیادی ندارم . بعنوان یک خواننده مجذوب سادگی و روانی داستان شدم . با پایانی که بسیار زیبا به سرانجام رسیده بود.
شاید همراه شدن با داستان از بهترین ویژگی های داستان باشد ...

سپاس و تشکر
#11 التج 1391-11-25 13:03
سلام
داستان قوی و خوبی بود.البته در مورد پایان بندی با نظر آقای مقدسی موافقم.هر چند چشمان خاله منظر آبی نبود که اگر بود اصلا داستان به اینجا نمی رسید


موفق تر باشید
#10 دنیای سبز من افسانه زنی از دیار سبز 1391-11-25 09:26
با سلام
1-خاله‌منظر نوه خواهر مادربزرگش باز شده بود. پیرزنی‌که بعد از سال‌ها عزلت‌ در روستا، امروز آمده بود تا مرد را از افتخاری که انجام داده بود و گردنی که بالا گرفته بود؛ بیدار کند و با سر به زمین بکوبدش. (!!!!!)

2-یدی بنا مثل دیوانه‌ها شده بود. چشم‌های دخترک زندگی و نفس کشیدن را به کامش زهر کرده بود. نه حرف‌های خواهر و برادر، نه نصیحت‌های غریبه و آشنا کمترین تغییری در واکنش رفتارش نشان نداده بود. هرچه جلو می‌رفت دنبال حقیقتی می‌گشت که مرضیه هم از آن بی‌خبر بود. بعد از هفده‌سال، زندگی آن روی تلخش را به او نشان داده بود و حالا یدی بنا دنبال مقصر می‌گشت. کسی‌که چشمان دخترکش از او به ارث رسیده بود.(!!!!!)

(ارایه ی اطلاعات ایراد دارد ؛ چرا بعد از این همه سال .....
3- پا یا ن داستان چهره‌ی پیر .... تا محو نمی‌شد. بقیه داستان اطاله است.
موفق باشید
#9 نظام الدین مقدسی 1391-11-24 14:11
سلام خانم درودی

خیلی وقت بود داستانی از شما نخوانده بودم . و حالا می بینم داستانی نوشته اید با رعایت همه ی نکات داستانی . عناصر داستان مدرن در این داستان و استفاده از تکنیکهای فرم گرایانه باعث شده است که مخاطب حس خوبی نسبت به داستان داشته باشد . یکی از تعلیقهایی که خوب ایجاد شده بود نقش خاله منظر بود . مخاطب تا حد زیادی ذهنش مشغول است که خاله منظر چه گفته یا چه کرده . البته من انتقاد هم دارم از داستان که شاید بر می گردد به پایانبندیها و مشکل پایانبندی در داستان که همگی دچارش هستیم .

به نظرم پایان بندی باز در داستان کوتاه مدرن بسیار برای مخاطب خاص دلپذیرتر است و خودتان می دانید که مخاطب عام این داستان را اصلا نمی خواند و در سطر دوم رها می کند . پس چه بهتر که داستان دارای پایان باز بود . همان اشاره به چشمهای آبی خاله منظر کافی نبود ؟ جمله ی پایانی از خاله منظر پایانبندی خوبی نبود . و به خاطر تمام زیباییهای داستان بهتر است و البته به انتخاب خودتان حذف شود /


موفق باشید .
#8 سارا 1391-11-24 02:46
سلام و خسته نباشید
قلم زیبایی دارید و خیلی زیبا فضا سازی کرده بودید.
واقعا خودم رو تو اون فضا حس می کردم و فلش بک هایی که داشت از همون اول خیلی جالب و ملایم و مناسب با زمان بود..
احساسات و عواظف افراد رو خوب نشون داده بودین چه در حرکاتشون و چه در نگاه ها..
در کل این داستان رو دوست داشتم . .
#7 ایوب بهرام 1391-11-24 00:24
سلام سرکار خانم درودی
داستان خوب واستخوان داری است.لذت بردم دستمریزاد.شخصیت ها قابل لمس است.یک کابوس خورنده.
موفق باشید
#6 آرش 1391-11-23 22:31
سلام .داستان روان و زیبایی بود.
ساده گی دیالوگها بی نهایت زیبا بود.
می توانم بگویم داستان فوق العاده ای بود که با واگوی های درونی و دیالوگ های روان داستان را قشنگتر کرده بود.
خسته نباشید
#5 سعيده شفيعي 1391-11-23 17:58
سلام. خيلي زيبا بود و پر كشش. تا جمله آخر فكر مي كردم خاله منظر ضربه منفي زده. مرسي
#4 امیر 1391-11-23 14:39
داستان خوبی بود
حس میشد که یه مرد داستان رو نوشته باشه که این نشان از مهارت شما داره
اسمی هم که برای داستان انتخاب شده جالب و درخور بود
در آخر هم خوشحالم که وقتم تلف نشده
موفق باشید
#3 عباس عابد 1391-11-23 13:15
کاش خاله منظر در این دم آخر پیدایش نمی شد و داستان به همان زیبایی که ادامه داشت تمام می شد و مرد را در جهل باقی می گذاشت.
این طور به نظرم داستان بیشتر به من می چسبید. روایت داستان با فلاش بکهای منطقی و به جا زیبا و خواندنی شده است.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692