«چی شد که فکر کردی همهچی یادت میره؟!»
«راستش... یه روز، همین چندوقت پیش، سوار اتوبوس شدم، بعد یه خانومی رو دیدم که مورد و پودر نخود و از این چیزا خریده بود بذاره سر دخترش. از بس دختره ژل زده بود تمام موهاش ریخته بود، شایدم بیشترش. نمیدونم! يه بويي ميآد...»
«بوي چي؟»
«نميدونم! بوي گازه يا كلم كه داره تو آب خيس ميخوره! بوي قهوهم ميآد انگار. شايدم عدس سوختهس!»
«پايين كلينيك، يه كافيشاپه. شايد از اونجاس. داشتي ميگفتي...»
«داشتم ميگفتم!»
«خانومي رو توي اتوبوس ديدي كه مورد و پودر نخود خريده بود...»
«آره. نميدونم. شاید مامانه نگران بود کسی پیدا نشه دخترش رو بگیره. نمیدونم! اما نه، این نبود. چون مامانه گفت سهتا دختر داره. یکی فکر کنم سیساله بود، دومی فکر کنم چهار پنج سالی کوچکتر؛ اما این کوچیکه، خوب یادمه، نوزدهساله بود که انتخابش رو برای ازدواج کرده بود، اما دو تا خواهر بزرگترش هنوز ازدواج نکرده بودن... اینا رو گفتم که یه چیزی بگم... راستش، یادم نمیآد، اما خانوم خوبی بود... یه چیزی میخواستم بگم که قضیهی این خانومه رو گفتم...»
«ولش کن. خیلی خودت رو اذیت نکن. از چی بدت میآد؟ چی آزارت میده؟ چه رفتاری؟...»
«همینکه هرکاری میخوام بکنم، باید بنویسم، برا اینکه از یادم نره. مدام باید یه کاغذ و مداد دم دستم باشه که دائمم گمشون میکنم. سر کارم، یه همکار پرحرفِ مزلفی دارم که همهش به تلفنهای من گوش میده. گوشدادنش بهجهنم، نظرم میده. من ریزریز تو تلفن حرف میزنم، اون از دو متر اونورتر هِرهِر به حرفهای من میخنده! اگرم چیز غمانگیزی تعریف کنم که آخی و اوخی میکنه. موندم تو تیزی گوش این بابا! مردکِ مزلفِ مزخرف... اصلاً چی داشتم میگفتم که حرف این بابارو زدم؟»
«داشتی در مورد کاغذ و مداد میگفتی. اینکه دائم باید همراهت باشه تا خیلی چیزها رو بنویسی که یادت نره، که این یه ارتباطی هم داشت به همکار فضولت!»
«آره. راست میگین. مردك مزلف میگه مداد رو بذار پشت گوشت که دائم دنبالش نگردی. بیراه هم نمیگه! اصلاً برا اینکه جلو این مردک کنف نشم، یه لیوان، جاخودکاری نهها، یه لیوان، گذاشتم رو میز پر از خودکار و مداد. صبح که میرم پره، اما به ساعت ده نمیرسه که لیوان خالی میشه و مردک، نه که فکر کنی زیرزیریها، بلندبلند به من میخنده...»
«داشتی در مورد گمکردن خودکار میگفتی، چیز دیگهای هم گم کردی؟»
«آره. خیلی چیزها، چیزهایی که خیلی برام عزیز بودن! یه جایی قایمشون کردم که حالا یادم نمیآد کجاست. مثلاً...»
«خب، یهجا تعیین کن، از این به بعد، وسايلي رو كه برات مهمان بذار اونجا. به شوهرتم بگو کجا میذاری تا اگه تو یادت رفت، اون بهت یادآوری کنه.»
«آخه همیشه، اول، گیرِ اینم که اون چیز چقدر مهمه، یکی دو تا...»
«از این به بعد همهچی مهمه...»
«این کار رو هم که گفتین، کردم ها، همینکه یهجا تعیین کنم، اما بعد گیج شدم که اون جاهای مهم کجاست! اصلاً چند تاس!»
«برای همین میگم به شوهرت بگو!»
«به شوهرم؟»
«آره... رابطة خوبی دارین؟»
«رابطه؟»
«اصلاً دوستش داری؟»
«آره. خیلی... خیلی دوستش دارم.»
«خب، این خیلی خوبه! پس ازش بخواه که برای مدتی کمکت کنه. چون تو مشکل خاصی هم نداری.»
«اااه.»
«اصلاً خواستی، دفعهی بعد با شوهرت بیا!»
«با شوهرم؟ نمیدونم بشه!»
«چرا نشه؟»
«راستش... خیلی ازش دور شدم، ازم دور شده...»
«چرا فکر میکنی ازت دور شده؟ بهخاطر همین فراموشی؟»
«نمی... دو... نم...»
«امشب که رفتی خونه، باهاش حرف بزن. مسئله رو بگو...»
«امشب؟»
«آره. همین امشب.»
«خدا کنه امشب بیاد!»
«ممکنه نیاد؟»
«نمیدونم!»
«حرفتون شده؟»
«نه! اما سرد شده بود...»
«شده بود؟»
«آره سرد شده بود با من... با زندگیمون!»
«از کی ندیدیش؟»
«از خیلی وقت پیش. برای من خیلی وقت پیشه، اما چند روز و چند ماهش رو یادم نمیآد. یه روز صبح، از خواب که پا شدم، رفته بود. خیلی زود رفته بود. من رو هم بیدار نکرده بود. خواب مونده بودم. زنگ زدم اداره و گفتم که اون روز نمیرم. به سرم زد براش ناهار بپزم و زنگ بزنم زودتر بیاد خونه، شاید بتونیم یهکم با هم حرف بزنیم، ببینم چهش شده این روزها! سرد شده بود...»
«خب، ناهار پختی؟»
«ناهار؟»
«گفتی که تصمیم گرفته بودی ناهار بپزی.»
«آره. خورش کرفس خیلی دوست داره. تو فریزر نگاه کردم، کرفس نداشتم. مانتو رو کشیدم تنم و رفتم چند تا سبزیفروشی. نداشتن. اونموقع سال نبایدم میداشتند. رفتم خونهی مامان. آخه اون همیشهی خدا فریزرش پر از این چیزهاس. فکر کن تا باقالیپختهی زمستون رو هم تو فریزر نگه میداره...»
«کرفس رو از مامان گرفتی و بعد...»
«مامان اصرار کرد بمونم تا اون غذا درست کنه و من ببرم خونه. اما گفتم دلم میخواد خودم براش غذا بپزم، برای همین زود برگشتم. توی راه، شامپو و بوگیر دستشویی و یهمشت از این خرتوپرتها رو، که چندروزی بود بهش میگفتم و نمیخرید، خریدم. میگفت من از صبح میرم سر کار تا بوق سگ، نمیتونی تا سوپری بری، همینها رو خودت بخری! دلم سوخته بود براش. گفته بودم مرخصی بگیر، چند روزی استراحت کن، خیلی خسته و بداخلاق شدی. گفته بود نمیتونم. اصلاً مرخصی ندارم... اما داشت...»
«برگشتی خونه. بعدش...»
«آره. برگشتم. کلید رو انداختم تو در. یه بویی تو خونه میاومد، یه بوی خوبی! بوی اونم میاومد، بوی شوهرم، بوی تنش! یههو دلم خواست برم سرم رو فرو کنم وسط همهی لباسهای چرکش و بو بکشم. خیلی دلم براش تنگ شده بود. خیلی کم همدیگه رو میدیدیم. همهش سر کار بود. صبح، کار! شب، کار! اصلاً قبلاً خودش گفته بود که شرکت اجازهی اضافهکاریهای طولانی رو بهشون نمیده، اما...»
«رفتی خونه، بوی شوهرت میاومد و یه بوی دیگه...»
«نه! یه بویی میاومد و یهکم بوی شوهرم.»
«خب، بعد...»
«دم در این پا و اون پا کردم. گفتم شاید برگشته، اما کفشهاش دم در نبود. عادتم نداشت کفشهاشو تو جاکفشی بذاره. رفتم اتاقخواب. روبهروی آینه وایساده بود. لپاش گل انداخته بود. داشت دکمههای پیرهنش رو میبست. گفتم تو که صبح زود رفته بودی! گفت یه چیز جا گذاشتم برگشتم ببرم. دلم هواش رو کرده بود روی تخت دراز کشیدم. گرم گرم بود. وسطش گود افتاده بود. گفتم خوابیده بودی؟ گفت دراز کشیده بودم. گفتم روی همهی تخت غلت زدی که اینقدر گرمه! جواب نداد. سرم رو تو تخت فرو کردم. دماغم پر شد از بوش. اما همون بو، همون بوی غریبه، زد تو دماغم. گفتم حتماً از این خونه بغلیه. دردِ آپارتمانهای امروزیه دیگه، مخصوصاً آپارتمان ما که از تراس، اصلاً با خونهی بغلی مشترکه... آره. داشتم میگفتم! یه بوی شیرین بود از اون بوها که سر من رو به درد میآره، از اون بوهایی که قرمزن انگار از حرارت. حالم رو بد کرد. بدم اومد از اون بو. بعد یههو یه سایهای رو تراس تکون خورد. پا شدم ببینم کیه؟ چیه؟ دستم رو گرفت و من رو نشوند. بدون اینکه حرفی بزنم، گفت هیشکی نیس! دست کرد تو کشوی میز آرایش، یهسری مدارکش رو برداشت و رفت. وقتی داشت میرفت، دم در برگشت و نگاهم کرد. رفتم رو تراس. با عجله، داشت ماشین رو از حیاط بیرون میبرد. دم در، یه مکثی کرد. شاید یه چیزی یادش رفته بود! نمیدونم! از اون روز دیگه برنگشت، حتا تلفنم نکرد.»
دیدگاهها
امیدوارم از خانم بهبودی عزیز بیشتر از این نوع داستان هاببینیم چند وقتی سرکار خانم بهبودی در زمینه خاطره نویسی مشغول وفعالیت مکنن ودر رمان نویسی کم رنگ شدن وجاشون خالی
داستان خوبی بود. بازی با "بو" خیلی به انتقال مفهوم کمک کرده بود. مرسی
داستان خوبی بود ، من زیاد اهل نقل کردن نیستم همین قدرکه خواندن داستانی را شروع کنم و داستان من را ترغیب کند تا انتهای آن را بخوانم و آن را نصفه نیمه کنار نگذارم برایم کافی است .
به هرحال داستان یکدست و روانی بود .
موفق باشی
خوب بود.کشش داشت و احساس.نمی دانم شاید چون عین همین اتفاق برای یکی از دوستانم افتاده بود به شدت برایم عینیت داشت
موفق تر باشید
داستان می توانست یک من روایتی باشد . تک گویی درونی . لازم نبود حتما مشاور یا فرد دیگر از او سئوال کند . می توانست هم تک گویی بیرونی باشد یعنی یک مخاطب داشته باشد . اینها را برای دوستش تعریف می کند . بدون دیالوگ . به نظرم داستان بهتری از آب در می آمد . اما داستان دارای پایانبندی خوبی بود و از مستقیم گویی پرهیز کرده بودید . موفق باشید
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا