داستان«دسته کلید» بهاره خليقي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

رمان چه كسي از ديوانه ها نمي ترسد؟،  مهدي رضايي مدير سايت كانون فرهنگي چوك، مهدي رضايي دبيرانجمن داستاني چوك، داستان، داستان خواني، ادبيات، ادبيات فارسي، ادبيات جهان، ادبيات غرب، ادبيات شرق ، داستان ايراني،‌داستان خارجي، بهترين انجمن داستان ايران، شعر، شاعري، شعرخواني، بهترين شاعران جهان، عكس، عكاسي، بهترين عكس هاي جهان، عكاسي جوانان، عكس هاي ناب، عكس هاي آس، انجمن عكاسي چوك،‌چوك،‌جوك، ادبيات، شعر سپيد، شعر كلاسيك، شعر روز جهان، خنده بازار، جوك، لطيفه هاي ايراني، داستان كوتاه، رمان، داستانك، فلش فيكشن، ميني مال، داستان ميني مال، مقاله ادبي، مقاله، نقدو گفتگو، مصاحبه، خبرگزاري چوك، خبرهاي ادبي، خبرهاي ادبيات،‌خبرهاي نويسندگان و شاعران، خبرخوان ادبي، عكس حرفه اي، انجمن حرفه اي، كانون ادبي، كانون فرهنگي ،‌كانون ادبي و فرهنگي ،‌سينما، سينماي ايران،‌تئاتر،‌تئاتر ايران، تئاتر ابزورد، بهترين داستان هاي ايران،‌بهترين شعر هاي ايران، بهترين كانون فرهنگي ايران، بهترين انجمن ادبي ايران،

 

شب بود. تلنگری به در خورد و تو که می‌بایست از اورشلیم آمده باشی سوغات ترکیه را به‌همراه خود داشتی.

خرده‌ریزهای پراکنده‌ی کف اتاق. دوتا لیوان نیمه‌پر کنار بخاری. تکه بیسکویت خشک‌شده که حالا می‌شود گفت بیشترش سهم خزنده‌های اتاق شده. با دستمال کاغذی‌های مچاله‌ای که نقش مترجم یا مفسر را بازی می‌کنند. بازتاب خرده آینه‌های کنار میز، چهره‌ی مسخره‌ی آن‌شب یا به تعبیر خودت افسانه‌ی آن‌شب را تکمیل می‌کنند.

دسته کلید در کف دست عرق کرده‌ام می‌سوزد. هنوز هوای اتاق بوی آن‌شب را با خود دارد و حضوری محو را از حسی وحشی و گسیخته بر تمام اشیاء می‌توانم ببینم.

پیش از اینکه در چهارطاق باز شود و چراغ همه‌جا را روشن کند، می‌دانستم همه‌چیز را دست‌نخورده گذاشته‌ای.

آلبوم کودکی‌هایمان یک‌ور کنار پایه‌ی صندلی فلزی گوشه‌ی اتاق افتاده و من و تو دست در گردن هم با آن موهای بافته و روبان‌های هم‌رنگ سفید و سارافن سورمه‌ای توردار، سر و ته به خاطرات خاک‌خورده تلنگر می‌زنیم.

چرا آلبوم را با خودت نبردی؟

تو هیچ مخالفتی را نپذیرفتی. بعد از آن هم هربار که تلفن زدی جای بحثی باقی نمانده بود.

بعد هم که دیگر خبری از تو نشد، مادر خیره ماند به دیوار و دیگر حرف نزد. نگاه غضب‌آلود پدر به‌دنبال مقصر می‌گشت و من که نیمه‌ی دیگر تو بودم غضب شده‌ی فامیل شدم.

خشمی خام که بهانه‌ای برای طغیان می‌خواست طعمه‌ای جز من نیافته بود. یادم هست از انزوای اجباری می‌گفتی و گفتی که جواب مثبت دادن به او که همکارت بود برای‌ات آسان‌تر از اختراع دلایل برای بقیه بود.

کاج‌های نقره‌ای حیاط مادر را باد به‌شدت تکان می‌داد و تو از تعصب خشک فرضیه می‌بافتی. گلوله‌ی بافتنی قل خورد روی قالی و تو لبخند محوی زدی و گفتی: می‌دانی حواس پنج‌گانه مخل حقیقت‌اند.

اینها هنوز و هرروز چون فیلمی درهم و برهم و آشفته و پس و پیش در مغزم نمایش داده می‌شوند و دیوانه‌وار مرا به خیابان می‌کشانند. به همان آپارتمان سوت و کور خیابان ششم.

می‌گفتی نترس در این آپارتمان توحشی پنهان زنده است که جامعه‌ی بشری را نفی می‌کند. حدس می‌زدی واحد طبقه‌ی پایین گلوی پدر خویش را بریده و در یک بعدازظهر پاییزی برایت قهوه‌ای درست کرده که نظیرش را تاکنون نخورده‌ای بعد از تعجب من قهقهه سر می‌دادی.

سراسيمه آمدی و گفتی کاری جز رفتن از این‌جا برایت باقی نمانده. گفته بودی شاید ماه عسل اسمش را بگذاریم اما خسرو شنیده بود که کارهای مخفیانه‌ای که می‌کنید. رفت و آمدهای بی‌موقع و بی‌نام و نشان، خطرناک‌تر از آن بود که ما بتوانیم با یک توضیح مختصر از آن چیزی سر در بیاوریم.

منزل کردن در این محله و منطقه‌ی سوت و کور. نامعلوم بودن شغلت و عاقبت پیدا شدن سرو کله‌ی همکارت که ناگهان شوهرت شده بود.

 

 

چرا نمی‌توانم تمام گذشته را کنار هم بچینم. حتی درست که نگاه می‌کنم لوازم این آپارتمان هم غیرمعمولی به‌نظر می‌رسد. کشوی کابینت‌ها پر از دارو و وسایل زخم‌بندی است.

چه وحشتی میان این آشپزخانه‌ی کوچک جا خوش کرده است.

پتویی را که جلوی بخاری پهن کرده بودی را به حمام بردم. میان حجم کوچک‌اش به‌شکل اندوهناکی پر از کاغذهای سوخته بود.

فکر می‌کردی چقدر توانایی تحمل این فضا را دارم. بی‌اختیار گریه می‌کردم. احساسم را می‌فهمی؟ روی زمین نشسته بودم و زار می‌زدم.

فضای این آپارتمان در ابهام و هراسی گنگ فرو رفته که هرچه تلاش می‌کنم بفهمم بیشتر گیج می‌شوم و وحشت‌زده.

از وقتی رفتی و غیبت زد. از همان‌وقت که همه‌چیز قطع شد. چندسال گذشته؟ این خاکی که لایه‌ی قطوری روی میز درست کرده چندساله است؟

وقتی هراسان آمدی و کلید را در کف دستم گذاشتی چطور فکر می‌کردی‌؟ فکر می‌کردی من چه کاری می‌توانم بکنم. منی که از حرف‌هایت چیزی سر درنمی‌آوردم میان این آشوبی که درونش بودی چه چیزی را باید کشف می‌کردم؟

این پارکت تکه‌تکه‌ی چوبی. سی و چهار پله‌ی پلکان. نرده‌ی قدیمی با رنگ خفه‌اش و دستگیره‌ی فلزی سرد در انتها.

همه‌ی این اشیاء هنوز واقعیت را از دست نداده‌اند.

این‌جا همه‌چیز حرف می‌زند اما توانایی فهمیدنشان را ندارم. کلید را اشتباهی به دستم داده بودی من نمی‌فهمیدم.

درک این فضا خارج از توان من بود. برای فهمیدنتان چیزی شبیه پوست انداختن یا جان کندن لازم بود که من فرصت و توان‌اش را نداشتم. زندگی ساده من با ماجراجویی‌های مخفیانه‌ی تو از دو روی سکه هم بیشتر فاصله داشت.

نهایت فکرهای من در خلوت غروب عصرهای پنجشنبه بود که سیاوش بچه‌ها را می‌برد سینما و بعد شام و تفریح. این برنامه را هم به اجبار برایشان طراحی کرده بودم تا هم بچه‌ها کمی با پدرشان باشند و هم خودم کمی خلوت کرده باشم.

وقتی هم که می‌رفتند تا دوساعت رسیدگی به امور خانه و بچه‌ها ادامه دارد. بعد عرق کرده و خسته چای درست می‌کنم و توی همان ایوان قدیمی که عروسک‌بازی می‌کردیم حصیر قدیمی را پهن می‌کنم و کتاب‌هایی را در طول ماه‌ها فقط خریداری شده است را می‌آورم می‌چینم دورم.

وقتی هم که می‌خوانم ذهنم آنقدر پریشان است که مطالب و موضوع کتاب را اصلاً نمی‌فهمم. گاهی نگاهی به مجله‌های خیاطی و بافتنی می‌اندازم و حساب و کتاب می‌کنم که این رنگ و آن مدل به سام می‌آید یا سارا و تمام وقتی را که به خودم اختصاص داده بودم دوباره صرف فکر کردن به کارهای نیمه‌تمام یا ناکرده‌ای می‌شود که فکر می‌کردم انجام دادنشان لازم است.

نزدیک غروب هم فکر ناهار فردای بچه‌ها و سیاوش راحت‌ام نمی‌گذارد و تقلا دوباره شروع می‌شود و تا آخر شب ادامه پیدا می‌کند.

پنج‌شنبه‌ها از همیشه برایم دردناک‌تر و غیرقابل تحمل‌تر شده است با این برنامه‌ای که برایشان ریخته‌ام. گاهی دلم می‌خواهد به همراهشان بروم و کمی خوش باشم اما فکر اینکه باز هم باید به‌عنوان مادر و همسر ابراز وجود کنم خشمی درونم ایجاد می‌کند که دوباره ترجیح می‌دهم روی حرفم بمانم و همچنان فکر کنم پنجشنبه‌ها مخصوص خودم است.

فراموش کرده بودی یا از روی عمد به هیچ‌کس اطلاع ندادی؟

آن‌روز لعنتی که تیر خورده بودی ولی نه آن اندازه که نتوانی بدوی و خود را در پناه دیواری پنهان نسازی. بهت‌زده و وحشت‌کرده با پایی که خون‌چکان بود پیدایت کرده بوده. میان خاکروبه‌های پشت ساختمان متروکه‌ای. دستور سربه نیست کردنت را با خودش تکرار می‌کرده و سعی می‌کرده به چشمانت و لرزی که بدنت را تکان می‌داده نگاه نکند.

خسته و واخورده و خشمگین بودی. شوهرت که همان همکار وفادار سازمانتان بود وفادارانه به کارش عمل کرده بود اما توانایی تمام کردنش را نداشت.

نامت را جزو افراد حذف شده رد کرده بوند. دیگر تاريخ مصرفت تمام شده بود و مأموریت دونفره‌ی شما ابتدا حذف تو و بعد تغییر مکان تمام افراد به پاریس بوده.

این‌را بعدها خسرو برایم نوشت.

نوشت که چطور ردت را گرفته تا به‌جای زندگی در کنار ساحل میان نخل‌های پر خرما از فاحشه‌خانه‌های ترکیه پیدایت کرده است آن‌هم با آن وضعی که داشتی.

همکارت، همان شوهرنمای ناتوانت این‌بار هم کار ناتمامش را با شرافت سازمانی‌اش به پایان رسانده بود.

قلبم درد می‌کند. نازنین خواهرم چه بر تو گذشت وقتی من در گوشه‌ی دنج خانه‌ام غصه‌ی روزهای خانه‌داری‌ام را می‌خوردم.

یادم هست خسرو با چشم‌های ورم‌کرده و بغض تلخی که داشت با چه حسرتی نام تو را می‌آورد و هق‌هق امانش را می‌برید.

میان بازوانش دخترکی مچاله آورده بود غرق در فراموشی.

دیدگاه‌ها   

#4 افسانه طباطبایی 1391-11-04 22:47
سلام آقای رضایی
قصد دارم نمایشگاه عکس بر گذار کنم ،آشنا سراغ ندارید (چاپ عکس )کیفیت کاربرایم مهم است.
سپاس
#3 دنیای سبز من ( زنی از دیار سبز) 1391-11-04 22:38
باسلام
1- شروع داستان
شب بود. تلنگری به در خورد و تو که می‌بایست از اورشلیم آمده باشی سوغات ترکیه را به‌همراه خود داشتی.
( اولین نشانه را به دست خواننده نشان داده شده. )
2- راوی با کشمکش عاطفی روبرو است .
3- داستان کند پیش می رود و این که داستان با زاویه دید نمایشی بود ... جذابیت بیشتری داشت و در ذهن من خواننده می ماند .
سپاس
#2 عباس 1391-11-01 15:25
سلام.
روایت خوب و زیبایی بود.
می توانست احساساتی تر هم بیان شود.اگر از توصیف فضا به سمت روایت گذشته های پر از رابطه حرکت می کرد.
و خواننده را هم بیشتر جذب و درگیر می کرد.
تعلیق و ابهام جمله آغازین در خلال توصیفات زیاد میانه می پژمرد.
البته ممکن است نظرم اشتباه باشد.
پیروز باشید.
#1 مرجان درودی 1391-10-27 21:23
سلام دوست عزیز بهاره جان .
داستان پراحساس و جالبی بود .یک جاهایی داستان شاعرانه می شد و از فضای داستانی بیرون می آمد اما نثرروان و یک دستی داشت و از خواندنش لذت بردم.
ممنون وموفق باشی عزیزم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692