اول/ نيلوفر انسان

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

چرا این­طور نگاه می­کنید؟ نه شاخ دارم و نه گوش­های دراز! فقط از این­که باید یک‌سال دیگر صبر کنم، دردم آمده و این شکلی -‌شبیهِ گلِ وارفته- شده­ام. این‌که دیگر چپ‌چپ نگاه کردن ندارد. به کسی هم ربط زیادی ندارد و فقط یک چیزی است بین من و خودم. راستش این ماس‌ماسک خودش اصلاً مهم نیست. اصل مطلب چیز دیگری است. خوب طبعاً من هنوز آن­قدر احمق نشدم که هر سال‌، سال‌مرگِ خاله جان بزرگه که می­رسد، شال و کلاه کنم و بعد از کلی قائم باشک با جنابِ همسرخان، از تهران راه بیفتم بروم دماوند تا فقط آن‌، چی بهش می­گویند، همین نامچه، را هم بزنم و بیایم تهران، از اولش هم از این کارها بدم می­آمد. اما خوب حالا، رازِ اصلیِ ماجرا، خودِ همین خاله خانوم است. خاله جان بزرگه‌ی خدابیامرز خوب زنی بود. پنج سالِ پیش مُرد. بزرگ خاندانِ خانواده‌ی بی‌انتهای پدری بود و امکان نداشت کسی با یک کوه گِره بیاید پیش خاله جان بزرگه و بعد از حرف زدن با او گره­گشایی نشود!

اول­ها همه می­گفتند عاقله زن است و حرف‌هایش، حرفِ خیر. بعد گفتند نفسش حق است و جان دارد. کم‌کم گفتند دست خیر دارد و این اواخر کار داشت می­کشید به سِحر و جادو. خودش خبر نداشت که این‌همه خاصیت برایش ردیف کرده­اند. به هر حال یک جورهایی شده بود چشم امیدِ همه. چه وقتِ بودنش و چه بعد از مرگش و خوب من هم با همه‌ی بی‌اعتقادی­ام، این اواخر دیگر از این قاعده مستثنی نبودم.

چاره­ای نداشتم. گِره­ای به زندگی­ام افتاده بود که هزار دندان هم چاره­اش نمی­کرد. دستِ آخر، یک‌بار که با چشمِ گریان رفتم سراغِ مامان، یادم آورد که اگر به تنهایی از پسِ این گره بر نمی­آیم، دست به دامانِ خاله جان و حلیمش شوم. مشکل اما یکی دو تا نیست. با همسر خان چه باید می­کردم؟ راستش جرات هم نمی­کردم هر سال بهش بگویم که راه افتاده­ام این همه راه گز کرده­ام تا دماوند برای آن حلیمِ کذایی، فقط هم به خاطر خیرات و نذری و این حرف‌ها. سال اول بهش گفته بودم که برای به هم زدنِ حلیم و ثواب و از این حرف‌ها می­روم و همسر خان بعد از اینکه با چشم­های وغ کرده­اش نگاهم کرد، کتابش را ­گذاشت زمین و بعد از خنده مفصلی بهم ­گفت: "نگو دختر! زشته! تو مثلا لیسانسِ این مملکتی!" از آن‌وقت به بعد دیگر حتی یک کلمه هم حرفی نزدم و حتی یادآوری نکردم که سال‌روزِ فوتِ خاله جان است. جرات نداشتم حتی اسمِ حلیم و خاله جان را کنار هم بیاورم.

دیگر همه فهمیده بودند که همسر بنده یک چیزیش هست. حتی مامان که آن اوایل یک دامادم می­گفت و صد دامادم از دهانش می­ریخت، وقتی که دید هر سال به جای گفتنِ اصل ماجرا چیز دیگری سرِ هم می­کنم تا به حلیمِ خاله جان برسم، گفته بود :"خوب کاری می­کنی مادر! این پسر ماشالا همه رو از بالا نیگا می­کنه! یکی هم نیست بهش بگه بابا جون بیا پایین! فکر کردی کی هستی حالا؟ 4 کلاس بیشتر و کمتر که این حرف­ها رو نداره پسرجون!"

راست هم می­گفت اما مامان نمی­دانست که من برای همین 4 کلاس بیشتر و کمتر است که هر سال تا دماوند گَز می­کنم. راستش من یک جورهایی زندگی عادی خودم را به هم ریخته بودم تا در کنکور ورودی فوق لیسانس پذیرفته شوم. که فاصله­ام را با همسر خان کم کنم. جان می­کندم تا جلوی همسر خان و رفقایش کم نیاورم و توی جمع حرفی برای گفتن داشته باشم، اما انگار فایده­ای نداشت. چند بار هم سر همین چیزها جر و بحثمان شد. یک بار بهش گفتم :"لا­اقل دیگه اینقدر متوجه باش که توی جمع آدم را ضایع نکنی جنابِ دُکتر." این جنابِ دُکتر را گفته بودم تا متلک بیندازم و بهش بفهمانم که دُکتر بودن و کتاب خواندن برای داشتنِ عاطفه و محبت و شعور شاید لازم باشد، اما قطعا کافی نیست. اگر فکر کردید بهش برخورد و یا ناراحت شد و یا حداقل فهمید که متلک می­اندازم سخت در اشتباهید. به جایش گفت: "‌تو هم لااقل توی جمعی که رفقای من هستن دیگه اینقدر متوجه باش که سر 4 تا مسئله جدی از اون 6 تا دونه رمانی که خوندی فاکتِ علمی نیاری واسم." 4 سالِ تمام می­شد که افتاده بودم دنبالِ کنکور فوق لیسانس و کُلِ سال را مشغول درس خواندن بودم تا روز موعودِ کنکور برسد. اما درست همان‌روز که سر می­رسید انگار هر‌چه خوانده بودم بَک اِسپیس خورده بود و آخرِ امتحان، جز یک دستِ خیس از عرق و یک حُلقومِ خشک و یک کامِ چسبناک در دهانم، چیزی باقی نمی­ماند. اگرچه از این بابت خیالم راحت است که سه‌سال اول را هر‌طوری بود از همسرخان پنهان کردم، اما ماه پشت ابر نماند و پارسال بالاخره دستم رو شد.

امسال می­شود پنجمین‌سالِ کنکورِ فوق لیسانسِ من و سالِ سومی بود که من دست به دامانِ خاله جان بزرگه شده بودم. خاله جان بزرگه که رفت، دختر بزرگش سرِ اولین سال‌مرگش به همه خانواده زنگ زد و گفت که خواب مادرش را دیده و در خواب با قیافه­ای گرفته بهش گفته، اگر هر‌سال وقتِ رفتنِ من بساط حلیم‌پزان به پا نکنی نمی‌بخشمت. خاله جان در خواب تاکید کرده بود که خانواده باید بداند که سایه‌ی نفسِ حقش هنوز سرشان مانده و همچنان هیچ‌کس در خانواده برای حل مشکلاتش تنها نیست. حالا هم 4 سال بود که بساطِ همین ماس‌‌ماسک، این نامچه را می­گویم دیگر، اصلا گوشتان را بیاورید جلو، -‌همممیین خیرات و نذررری‌- به‌پا می­شد و همه خانواده جمع می‌شدند که به جای خاله جان با حلیمِ خیراتی و نذری­اش، درد و دل کنند و آن‌را هم بزنند و حاجت خود را از دستانِ دور از دسترسِ خاله جان بخواهند. هر‌سال هم هر‌کس به نوبتی که به محل رسیده بود، حلیم را به‌هم می­زد. این یک قانون بود و دخترِ بزرگِ خاله سرِ این موضوع ابدا با کَسی شوخی نداشت و غیر از این را حق‌خوری می­دانست. مامان حق را به دُخترخاله می­داد و می­گفت نوبت در برآورده شدنِ حاجت مهم است و خاله جان برای نفر اول بیشترین انرژی را می­گذارد و این خیلی در روا شدنِ حاجت‌های کذاییِ ما مهم بود. خوب از همین جاست که من دردم می­گیرد. سه‌سالِ پیش که من هم از سرِ ناچاری تن به هم­زدنِ حلیم سپرده بودم، سرِ بهانه جور کردن برای همسر خان، زمانی رسیدم که درست نیم ساعت قبلش نفر اول سر رسیده بود، پارسال هم فقط سرِ 5 دقیقه دیر جنبیدن از خانه خودتان خوب می‌دانید که در تهران 5 دقیقه چقدر می­تواند سرنوشت‌ساز باشد- و امسال هم که دستِ باران در کار بود و ترافیکی که دنبالش آمد‌. سه‌سال است که نفر اول نیستم و حالا از این دردم گرفته که با احتساب اینکه سال چهارم را هم دیر رسیدم، احتمالا هم­چنان پشت کنکور خواهم ماند و یک لیسانسیه‌ی به‌درد نخور باقی.

دیدگاه‌ها   

#10 فیروزه مهاجر 1396-01-13 17:09
نقل قول:
مرسی جنابِ عباسِ عابد ... خیر ناراحت نشدم ... فقط این داستان رو بعد از ارسال برای چوک باز هم بازنویسی کردم ... چندین بارِ دیگر ... البته بر خلافِ پیش بینی شما قبل از ارسال برای چوک هم چندین بار بازنویسی و اصلاحش کرده بودم و خوب لابد ضریبِ هوشی ام پایین است که نفهمیدم اشکالاتی را که شما به آنها اشاره کردید :-) ! راستی قصد من در آوردنِ لحنی پر استرس و پریشان و نگران بوده بیشتر تا طنز! البته سعی کردم این لحن پریشان با کمی نمک خسته کننده نشود! و حتما در این مورد هم موفق نبودم که شما تصور کردید قصدم درآوردنِ مطلقِ طنز بوده! :-) به هر حال ممنون از نظرِ شما ... و خوب نظرِ شما هم نگاهی است دیگر و قابل احترام! :-)
سرگردانی زن کاملا مشخص است. داستان خوبی هم شده. اما روی زبان انگار باید هنوز کار کنید. چندتا داستان دیگرتان را هم خواندم. در آن موارد هم مشکل همین است و مشکل جدی هم نیست. منظورم این است که با حذف مواردی که حشو است همه چیز درست می شود. شاید باید به سبک ما مترجم ها برای سره کردن زبان تذکره الاولیا بخوانید و متون فارسی کهن. موفق باشید.
#9 حامد جلالی 1391-04-21 19:22
سلام
جالب بود. زبان خوبی داشت که می گذاشت به راحتی همراه شویم. دیالوگ های راوی با همسرش را دوست داشتم. موقعیت های داستانی داشت که البته می توانست پرداخت شود؛ درست است که روایت گزارش گونه است و می فهمم که در این روایت بیشتر راوی برایمان گزارش می دهد و شرح حال می گوید اما تبحر داستان نویس همین جاست که در این نوع روایت بتواند گزارشی داستانی بدهد و متفاوت باشد با یک گزارش نویس ژرنالیست! مثلاً پای دیگ حلیم بهترین جا بود برای درست کردن موقعیت های داستانی بکر و اگر دیالوگ های مادر و راوی توام می شد با اعمال داستانی در آن لحظه شیرین تر می شد و یا اگر خاله جان را از از روی چند حرف یا کار می شناختیم بهتر بود تا این که مستقیم گفته شود که دم مسیحایی دارد یا ... درست است که راوی می گوید که اعتقاد ندارد اما مخاطب حق دارد که دو طرف داستان را ببیند و بعد خودش قضاوت کند که این خاله جان این طور هست یا نه. به عنوان مثال چیزی که امروز موضوع بحث و مجادله ی ایران است با کشورهای غربی را توجه فرمایید: هولوکاست را ما فقط طبق گزارش های خشک و مستندگونه می گوییم که غلو در تاریخ است و وجود ندارد و آن ها با فیلم هایی مثل پیانیست یا فهرست شیندلر یا زندگی زیباست یا ... می گویند که درست است و وجود دارد و دنیا حرف آن ها را می پذیرد چون هنرمندانه نشان می دهند و حتی هنرمندانه می توانند تاریخ را تغییر دهند و تحریف کنند ...
و حالا از شما توقع داشتم که چند نمونه از کرامات خاله جان را نشان دهید مثلا پای دیگ حلیم از زبان دیگران کارهایی را که کرده با شرح کامل(دیالوگ مستقیم ) نشان دهید و از طرفی راوی با نظریات علمی که خودش دارد برای آن کارها برای خودش جوابیه داشته باشد و رد کند و بگذاریم خواننده قضاوت کند ...
شوهر به نظرم به غیر از دیالوگ خوبی که دارد در دیگر جاها پرداخت نشده
با طنز بودن داستان به شدت مخالفم و فقط اعتقاد دارم راوی با توجه به این که ذکر می شود داستان نویس است زبان خاص خودش را دارد که اتفاقاً باعث شخصیت پردازی می شود که پسندیده است.
فکر میکنم با پرداخت و کمی اضافه کردن موقعیت ها و توصیفات و فضا سازی های داستانی داستان خوبی بشود.
شاد باشی
#8 افسانه زنی از دیار سبز 1391-02-02 03:45
باسلام
1- شروع داستان خوب بود.
2- زبان راوی داستان را دوست داشتم.
3- ...خوب از همین جاست که من دردم می¬گیرد.( بقیه اضافه است بنظر من)
موفق باشید
#7 التج 1391-01-29 21:39
سلام
موضوع تازه و خوبی است اما احتیاج به کار بیشتری دارد.گویا قرار بوده تلاش برای اول شدن راوی برای رسیدن به خانه ی خاله به تصویر کشیده شود (بخاطر اسم داستان می گویم)اما چنین چیزی حس نمی شود.

موفق تر باشید دوست عزیز
#6 نیلوفر انسان 1391-01-29 20:16
ممنون از دوستان ... فقط برای بارِ دوم بنده قصدِ نوشتنِ داستانِ طنز نداشتم! :-) شاه می بخشه وزیر نمی بخشه است؟!؟ :-) با نظری که زیرِ نامِ شفیعی هم ذکر شده بیشتر موافقم! :-) ... ضمنِ اینکه من تصور نمی کنم هر داستانی که در خیابان بگذرد داستانِ بدی باشد! موقعیت جدیدی خلق کند، نگاه انتقادی ای داشته باشد، و قدرتش در آشنایی زدایی بالا باشد قطعا نویسنده توانسته داستانِ موفقی خلق کند! ... این بحثِ داستانهای خیابانی و بیابانی هم عجب ماجرایی شده ها! ... اما به هر حال از نظرات ممنونم ... من راستش جدیدا کمی رویکردم عوض شده و با وجودِ آنکه اساتیدِ محترمم مدام در کلاسها یادآوری می کنند که نویسنده نباید جواب بدهد و حق همیشه با خواننده است اما خودم به این نتیجه رسیده ام که بد نیست گاهی بحثی در بگیرد!
#5 نیلوفر انسان 1391-01-29 20:12
ممنون از دوستان ... فقط برای بارِ دوم بنده قصدِ نوشتنِ داستانِ طنز نداشتم! :-) شاه می بخشه وزیر نمی بخشه است؟!؟ :-) با نظری که زیرِ نامِ شفیعی هم ذکر شده بیشتر موافقم! :-) ... ضمنِ اینکه من تصور نمی کنم هر داستانی که در خیابان بگذرد داستانِ بدی باشد! موقعیت جدیدی خلق کند، نگاه انتقادی ای داشته باشد، و قدرتش در آشنایی زدایی بالا باشد قطعا نویسنده توانسته داستانِ موفقی خلق کند! ... این بحثِ داستانهای خیابانی و بیابانی هم عجب ماجرایی شده ها! ... اما به هر حال از نظرات ممنونم ... من راستش جدیدا کمی رویکردم عوض شده و با وجودِ آنکه اساتیدِ محترمم مدام در کلاسها یادآوری می کنند که نویسنده نباید جواب بدهد و حق همیشه با خواننده است اما خودم به این نتیجه رسیده ام که بد نیست گاهی بحثی در بگیرد!
#4 شفيعي 1391-01-29 14:36
فكر مي كنم داستان جايي ميان داستان طنز و داستان انتقادي( به خرافات و رسوم قديم) درمانده مانده.
#3 رامین رادمنش 1391-01-28 22:30
داستان در خلق موقعیت طنز کاملا ابتر می ماند و جز چند تضاد ساده برای ارائه طنز از ابزار دیگری استفاده نمی کند. نوشتن داستان طنز کار بسیار سختی است و ساده ترین بخش ان استفاده از طنز کلامی در کلمات داستان است. مثل شوهرخان و ... . ولی ارائه یک فضای طنزالود نیازمند فضاسازی یگانه ان داستان است که کلمات در ان فضا بار طنز بیابند.
در کل کار بسیار ضعیفی بود. ولی بهترین بخشش این است که نویسنده چیزی نوشته است، بجای اینکه مثل باقی جوانها خیابانگردی کند. همین تلاش برای نوشتن ابتدای راه است.
داستانی هم دارم در بالکن
#2 نیلوفر انسان 1391-01-28 14:44
مرسی جنابِ عباسِ عابد ... خیر ناراحت نشدم ... فقط این داستان رو بعد از ارسال برای چوک باز هم بازنویسی کردم ... چندین بارِ دیگر ... البته بر خلافِ پیش بینی شما قبل از ارسال برای چوک هم چندین بار بازنویسی و اصلاحش کرده بودم و خوب لابد ضریبِ هوشی ام پایین است که نفهمیدم اشکالاتی را که شما به آنها اشاره کردید :-) ! راستی قصد من در آوردنِ لحنی پر استرس و پریشان و نگران بوده بیشتر تا طنز! البته سعی کردم این لحن پریشان با کمی نمک خسته کننده نشود! و حتما در این مورد هم موفق نبودم که شما تصور کردید قصدم درآوردنِ مطلقِ طنز بوده! :-) به هر حال ممنون از نظرِ شما ... و خوب نظرِ شما هم نگاهی است دیگر و قابل احترام! :-)
#1 عباس عابد 1391-01-28 06:14
سلام
امروزه با کم حوصلگی کهخواننده دارد این فضا برای یک داستان خیلی زیاد است .سعی کرده اید طنز از آب در بیاید ولی طنز خوبی هم نشده
. باید سعی کنید چکیده بنویسید واز جملات کش دار وتکراری پرهیز کنید.
دوباره نویسی بسیاری از جملات اضافی را حذف خواهد کرد.مطمئنا" خودتان هم فرصت نکرده اید داستان را دوباره خوانی کنید ! تکرار کلمه شوهر جان هم توی ذوق می زندشاید برای ادای یکبار بد نباشد.
امید وارم از رک صحبت کردنم ناراحت نشده باشید.وفق باشید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692