دايره / محمود خداوردي

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

 

ايستاده بود وسط دايره . شق و رق . دست هايش را بالا و پايين مي برد . پاكت سيگارش به نيمه رسيده بود . صدايش را بلند كرد : زينل وا نمي ده . زينل اگه زندگيش به يه نخ بند باشه وا نمي ده . منتظر بود جوابي بشنود . يادش آمد وقتي جوان تر بود و دايره اش را مي بست ، غلغله اي    مي شد . از همه جا مي آمدند و دورش حلقه مي زدند . شيرين كاري هايش توي هفت تا محله ورد زبان ها بود . زنجيرش را به كمر مي بست و دو پاره مي كرد . وزنه هاي آهني و سنگين را بالاي سر مي برد و آنقدر نگه مي داشت كه برايش هلهله مي كردند و صلوات مي فرستادند . زينل نشست روي چمدان كهنه اش و سيگار ديگري روشن كرد . درد قديمي باز هم به سراغش آمده بود . مهره هاي پشتش تير مي كشيد .

- آقا جان چيز سنگين بلند نكني ها ؟ كمرت بد جوري آسيب ديده .

صورت دكتر پيش چشمانش مات و روشن مي شد . صبح زودهم با اوقات تلخ از خانه بيرون زده بود .

- آخه زن دلت برام مي سوزه درست . خودت كه بهتر مي دوني ، شيكم چند تا بچه قد و نيم قد رو بايد سير كنم ، گنج قارون كه زير سرم نيست .

محله ها ديگر جايي براي معركه گيري نداشت . هر گوشه اي كه زميني باير بود ، چال كرده و جاي آن آپارتمان ساخته بودند . چقدر گشته بود تا گُله اي جا توي يكي از محله ها پيدا كند . حالا هم ساعتي بود كه به انتظار ايستاده بود . رهگذران راه خودشان را مي رفتند و هيچ كس توجهي به او نمي كرد . باران ريزي مي باريد و سرما تا بن استخوان نفوذ مي كرد . دست برد به وزنه ها . سبك سنگين شان كرد . بادي به غبغب انداخت . سيگار ديگري روشن كرد  .

 زنجير را پيچيد دور كمرش و بلند گفت : ساعت چنده ؟

يك نفر جوابش را داد : پنجه پهلوون .

صدايش را رها كرد توي محله : پنج تن آل عبا نگه دارتون باشه .

عده اي ايستادند به تماشا . چند پسر بچه و دو سه نفري هم سرباز . اينها زينل را راضي نمي كرد . دلش مي خواست مثل گذشته ها تا بساطش را پهن مي كند ، جا براي ايستادن نباشد و براي دايره اش سر و دست بشكنند . چرخي دور دايره زد ، فشاري به زنجير ها داد . بند از بندش داشت جدا مي شد . با خود فكر كرد آيا مي تواند با دو سه تكان زنجير را كه مثل مار دور دست هايش گره خورده بود ، باز كند ؟

- پهلوون توي معركه ات ، مار هم نشون مي دي ؟

سرش را گرفت بالا و چشم هايش را دوخت به او ، جوانكي بود .

-  ميخواي برات نمايش مار و افعي بدم .نه جوون تو جعبه پهلوون اين جور چيزها پيدا نمي شه . زينل از اين شامورتي بازي ها بلد نيس . يعني يادش ندادن . زينل ياد گرفته با زور بازوش يه لقمه نون حلال در بياره .

قبل از ناهار رفته بود قهوه خانه اي نزديك بازار ، پيش يك آشناي قديمي . غم و غصّه هايش را براي او واگو كرده بود . عمو اصغر دلداري اش داده بود : تا كي مي خواي مث يه ماهي كوچولو توي تنگ بلور دور خودت بچرخي ؟ تو اين دور و زمونه ديگه كسي واسه اين حرفا تره هم خورد نمي كنه . روزگار عوض شده زينل . بيا تو دريا . ماهي توي دريا رشد مي كنه .

عرق سردي نشست روي شقيقه اش . زور ديگري زد . درد پيچيد توي كمرش . مانده بود سر دو راهي.  باران سر و صورتش را خيس كرده بود .

رويش نمي شد يك نفر را صدا بزند تا زنجير را باز كند . آن وقت جواب حرف مردم را چه مي داد ؟

-       آهاي پهلوون ، تو نمي توني يه مقوا رو پاره كني ، چه برسه به زنجير !

نگاه كرد توي جمعيت كه حالا بيشتر شده بودند . صدا از كسي در نمي آمد .

به خودش نهيب زد : زينل پاك خود تو باختي . فكراي ناجور مي آد توي كله ات .

سرش را تكان داد و چرخي ديگر زد . صداي عمو اصغر رهايش نمي كرد : ببين زينل ، الآن جارو كشا شدن از ما بهترون . تقي به توقي خورده و خودشونو كشيدن بالا .

فايده اي نداشت . زنجير چسبيده بود به دست ها و كمر نا سورش .

- اين همه جون كندي چه فايده ، كو دنبه ات ؟

- حالا تو موندي و يه كمر عليل

نشست روي زمين ، روي خاكهاي سرد و نمور . ديگر تحمل هيچ چيز و هيچ كس را نداشت.

- يه مدت بيايي اينجا ضرر نداره ، با چند تايي آشنات مي كنم . كافيه كه بهت اعتماد كنن . نونت توي روغنه . عمو اصغر بد تو رو نمي خواد زينل .

بلند شد ايستاد . انگشت اشاره اش را بالا گرفت و گفت : زينل تا حالا كاسه ليسي هيچ ديّار البشري رو نكرده . از راه خلاف هم نون نخورده . فشار ديگري به زنجير داد . حلقه هاي آهني پوست بدنش را خراش داده بود . رگ هاي بازو متورم شده بودند و زير پوست خون مردگي ماتي به چشم مي خورد . باران شدت گرفته بود . ديگر طاقت نداشت . آدمها را از نظر گذراند . همه آنها را مي شناخت ،‌اما نه به اسم . سالها معركه گيري به او آموخته بود آدمهايي كه دورش حلقه مي زنند، رفتار و اخلاقشان با كمي اختلاف شبيه به هم است. زير و بم آنها را مي شناخت . سرش گيج مي رفت . صورت دكتر كه مات و روشن مي شد ، نگاه هراسان بچه هايش را كه دهانشان باز بود براي لقمه اي نان . حرف هاي عمو اصغر ، يك دم رهايش نمي كرد . ديگر چيزي نمي ديد . پاهايش رمق نداشت . از بالاي كمرش چيزي سُريد و گرم از بالاي ستون فقراتش تا پايين آمد . زانو زد و نشست روي زمين .

زير لب زمزمه كرد : نمي شه . ديگه نمي شه كاريش كرد .

باران شلاقي مي باريد . آدمها پوز خندي زده و رفته بودند . زينل اشك هايش با آب باران يكي شده بوده و درمانده به حرف هاي عمو اصغر فكر مي كرد .

دیدگاه‌ها   

#6 محمد کیان بخت 1391-06-20 05:06
شیوه داستان نویسی اصولی و دلچسب بود , منتها فضای داستان در این سال ها قابل لمس نیست , شاید اگر داستان فلش بکی به گذشته داشت , داستان را ملموس تر میکرد . منتها تیز بینی نویسنده در دیدن مشکلات جامعه را می پسندم .
#5 التج 1391-02-05 23:04
سلام
قبلا این داستان را خوانده بودم و باز هم از خواندنش لذت بردم. البته با نظرخانم الفت هم موافقم.

موفق تر باشید
#4 شفيعي 1391-02-05 19:45
با استفاده از كمترين كلمات چند حس را براي خواننده منعكس كرده بودند.بي توجهي تماشلچيان، مردانگي پهلوان و از همه مهمتر حس همدردي با پهلوان كه در مخاطب برانگيخته مي شد. متشكرم
#3 مژده الفت 1391-02-05 04:16
دست شما درد نکند . کلیت داستانتان را دوست داشتم . فقط فکر میکنم اگر صحنه و آدمهای اطراف را بیشتر نشان می دادید داستان ملموس تر و زیباتر می شد . نگاه آن آدمها و تمسخر یا بی تفاوتی شان به او گرچه محسوس بود ، ملموس نبود . موید باشید .
#2 ميرشمس الدين فلاح هاشمي 1391-02-03 20:44
ضمن عرض تبريك به دوست عزيز و باسوادم جناب آقاي خداوردي كه بسيار از خواندن داستانش لذت بردم و مي دانم با وجود گرفتاريهاي زيادش باز دست از فعاليت ادبي برنداشته اند.
اميدوارم مشكلاتشان به زودي رفع شود...
اما در يك مورد "شيرين كاري هايش توي هفت تا محله ورد زبان ها بود ." در اين مورد خاص درست است كه هفت تا محل جمع است اما مي توان زبان را مفرد آورد. يعني اينگونه باشد "شيرين كاري هايش توي هفت تا محله ورد زبان بود ." درواقع در اين حكم اشياء قايل مي شويم. هفت تا محل را در زمره شيء مي اوريم. خوانشش هم بهتر مي شود.
البته جسارت بنده را آقاي خداوردي مي بخشند.
#1 نعمت مرادی 1391-02-02 22:05
من تبریک میگم به استاد خداوردی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692