باران نرم نرم میآمد، یکلحظه میریخت روی شیشه و بعد با برف پاککن جارو میشد. هنوز نفسم جا نیامده بود و آب از سر و صورتم میریخت و لباسهایم کاملاً خیس شده بودند. تازه شانس آوردیم که زود با هل روشن شده بود.
گاودار هم دست کمیاز من نداشت. لباسهای خیسش بسیار کثیف بود و بوی گند بدن گاو میداد و نفسنفس میزد.
گفتم: «دارد اذیت میشود زبان بسته.»
گفت: «میشود که بشود پدرسگ.»
و با دست صورت خیسش را خشک کرد. بدجوری بوی گاو میداد. از توی آینه نگاه کردم. با هر تکان وانت گاو تعادل خودش را از دست میداد و به چپ و راست در میغلطید.
بعد گفت: «ما نمیشویم؟»
گفتم: «میشویم.»
و وانت در امتداد جادّه تلق تلوق کنان جلو میرفت. برف پاککن با صدای کشداری باران روی شیشه را پاک میکرد. سردم بود و بدنم از سرما گز میشد.
پرسیدم: «چه خیرش است؟»
گفت: «بخت برگشتگی.»
پرسیدم: «چطور؟»
قبل از آن که گاودار جواب دهد افتادم توی یک چالهی پر آب. هنوز کلّی مانده بود برسیم ادارهی بهداشت.
از آینه نگاه کردم، گاو تقریباً یک بری افتاده بود روی میلههای سمت چپ وانت.
گفتم: «یک بری شده.»
گفت: «نترس، هنوز میتواند خودش را جمع کند.»
گاو حالا قوز کرده بود و چشمهایش دو دو میزد. با وجود اینکه دو نفر کمک کرده بودند، پدرمان در آمد تا آن که انداختیمش پشت وانت.
گفتم: «نیفتد بمیرد؟»
گفت: «یکماه آزگار است که همینطوریه. هر کاری میکنم، نه بهتر میشود، نه بدتر.»
پرسیدم: «چرا سرش نمیبری و خلاص؟»
گفت: «باید از ادارهی بهداشت برگهی سلامت بگیرم.»
باران کم شده بود. گاو خودش را راست کرده بود. سرش را آورد پائین و چشمهای درشتش را از پشت شیشه وانت روی من انداخت. انگار مردمک چشمهایش تکان نمیخورد.
بعد از دور یک تریلی به سرعت از مقابل ما آمد و گذشت. وقتی از جلوی ما ردّ شد بوق ممتدی زد که توی دلم را خالی کرد. کاش نیامده بودم. من که رانندهی بیابان نبودم. شیشهی جلو و داخل ماشین را کرد پر از آب و لجن.
سرم را کردم بیرون و زیر باران داد زدم: «الدنگ!»
گاودار گفت: «باید شیشهها را میکشیدی بالا.»
گفتم: «بالا نمیآید.»
از دور ساختمان سفید بهداشت و پمپ بنزین پیدا بود. باران همینطور میآمد امّا نرم.
گفتم: «داریم میرسیم.»
و رفتم تو فکر که چطوری بیاوریماش پایین. بعد وانت یکمرتبه ریپ زد.
گاودار پرسید: «چی شده؟»
وانت چندبار دیگر ریپ زد. بعد خاموش شد. هر دو عصبانی بودیم. کشیدم سمت راست جاده. خدا میخواست که پشت سرمان ماشین نمیآمد و گرنه حتماً میخورد بهمان.
گاودار دوباره پرسان نگاهم کرد.
«بنزینش تمام شد، سگمصّب.»
کلافه بود.
«مگر عقربههایش کار نمیکند؟»
«نه.»
باران میخورد روی شیشه و شرّه میکرد روی کاپوت ماشین. قسمت چپ لباسهایم خیس خیس شده بود. گاو سرش را گرفته بود بالا و از سرو پایش آب میچکید کف وانت. چشمهایش را دوخته بود به آن دورها.
چند لحظه که گذشت، گاودار پرسید: «حالا چکار کنیم؟»
«من حساب خودم هم دستم نیست تا چه برسد به باک.»
«حالا من به کنار، خودت علاف میشوی.»
«هر جاش را که درست میکنی، یک جای دیگرش خراب میشود. »
«باید بنزین پیدا کنیم.»
«باید حساب باک دستت باشد.»
«شده قضیهی آفتابه خرج لوله کردن.»
تا پمپ بنزین دو کیلومتری راه بود. بعد گاو این پا آن پا کرد و با پوزهاش زد به شیشهی عقب. سرش را آورده بود پشت شیشه و چشمهایش را دوخته بود به من. یکمرتبه به نظرم مثل یک بچّهی مریض آمد.
باران همینطور نرمنرم میآمد. غیر از ساختمان پمپبنزین و بهداشت و چندتا تپّه که کمیجلوتر بود، فقط زمین خیس بود که داشت زیر باران شسته میشد و دو طرف جادّه تا چشم کار میکرد خلوت بود.
بعد گاو محکم پا زد به کف وانت. گاودار بیطاقت شده بود.
«باید بروی پمپ بنزین. حلب خالی داری؟»
داشتم.
«دو کیلومتر راه است. آن هم زیر باران.»
«خب حلب خالی را بگیر دستت و بایست کنار جادّه.»
«جاده خلوت است. هیچ کس رد نمیشود.»
کمی باد برخاست و راه باران را کج کرد جلو وانت روی بازوی چپم.
گاودار سرش را برگرداند سمت عقب وانت. گاو سر پا ایستاده بود و از زیر شکمش آب شرّه میکرد کف وانت.
هوا یکطور غریبی بود. هیچوقت اینطوری نبود. انگار اینجا روبروی ما یک تابلو باشد و ما داشتیم به آن نگاه میکردیم. من، گاودار و گاو.
بعد گاو ماغ کشید و بیطاقت سرش را از لبهی وانت رو به تابلو کرد بیرون. مثل این که یک مرتبه چیزی از گذشتههای دور یادش آمده باشد یا توی خلسهی رؤیائی گنگ فرو رفته باشد.
دوباره سرش را کرد به سمت تپّهها و هوا را بو کرد و ماغ کشید. همهجا ساکت شده بود و باران نرم و یکنواخت آسمان را هاشور میزد. گاودار به دور دستها خیره شده بود.
پرسیدم: «طوری شده؟»
گاودار سرش را برگرداند سمت عقب. گفت: «احساس عجیبی دارم.»
انگار توی فضای اطراف ما اتّفاقی افتاده و همهی دنیا آرام و قرارگرفته باشد. بعد باران قطع شد و نسیم ملایمی آمد. مثل کسی که بیصدا و آهسته رد میشود.
تا چشم کار میکرد همهجا خیس بود. پمپ و کلینیک از سفیدی میدرخشیدند.
گفتم:«دست کن زیر صندلیات. یک چهار لیتری خالی است.»
گاودار چهار لیتری خالی را داد. پیاده شدم.
گاو آرام نشسته بود روی پاهایش. پشتش قوز شده بود و از میلههای وانت بیرون را تماشا میکرد.
دیدگاهها
موفق باشید
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا