پلهبرقی شل بالا میرفت و ما از طرف مقابلش تیز پایین میآمدیم و خانم، کلافه مارو گرفته بود به باد مزمت. اولش کلی غر زد که: "چه فیلم چرندی بود. از اول تا آخرش زنه تو کما بود."
گفتم: "خوب آخه قبلش آتشاشو سوزنده بود."
گفت: "چشم مرده کور میخواست بیشتر به زنش برسه." فکری کردم و گفتم: "خدارو شکر که ما هوای شمارو داریم." یهوری نگاهی کرد و گفت: "مخصوصاً با این بریزو به پاش"، کمی بعد هم شروع کرد که: "آخه خدایش به تو هم میگن مرد. دیدی. همین آقا خسروی به قول خودت پیزوری رو دیدی؟ حداقل صددلار پول اون دستهگل سرخش بود. طرف بهقول خودت یه کارگر ساده است. اصلاً من اگه شانس داشتم که نمیافتادم تو این خرابشده آخر دنیا که. زرورق طلائی دسته گلشرو دیدی. از خجالت آب شدم."
کلاً سه شده بود و جیکم درنمیآمد. خودمو زده بودم به کوچه علیچپ ومثل گیجا و هوارو نگا میکردم. اما از تو کلافه بودم.
پلهبرقی تیز پایین میرفت. من و خانم هم از اون طرفش آروم بالا میرفتیم. داشتیم میرفتیم سینما. یهماهی بود بهش قول داده بودم بریم سینما. هردفعه یک اتفاقی پیش میآمد و نمیشد. از اون گذشته فیلمایي که من دوس دارم خانم دوس نداره و فیلمایي که او دوس داره منو کلافه میکنه. اینبار اما قول دادم یه چیزی باشه که بپسنده. اما راستش بازم مطمئنم به احتمال صدی نود دوس نداشته باشه. بخاطر همین فکر کردم با کمی توضیح داستان فیلمرو رومانتیک نشون بدم. با حالتی مهربون گفتم: " این یه فیلم معمولی نیست عزیزمها. رمانش تو امریکا مثل توپ ترکیده." با اوقات تلخ روشو برگردوند که: "یه روزم که منو آوردی سینما باید دویست کیلومتر راه بریم. بابا تو همون پارکینگ زیر سینما پارک میکردی، همیشه از ترس جا پیدا نکردن باید هزار کیلومتر دورتر پارک کنی؟"
گفتم: "خانم جان، پارکینگ سینما اینموقع پره، تازه نصف راه رو هم که داری با پلهبرقی میری. جان من یه روزم که شده بیخیال غرغر شو عزیزم، ناسلامتی امروز روز ولنتاینه."
عصبانی پشتشو کرد و گفت: "شما مردا نمیفهمی که. بابا خودتو زدی به گیجی. نمیدونی که من بدبخت صبح دکتر بودم. نمیتونم راه برم؟"
پلهبرقی رسید آخر خط و باید پیاده میشدیم، واسه پرت کردن حواسش پیگیر ادامه دادم که: یه فیلم مشد دارم میبرمت که جرج کلونی بخاطرش جایزه گلدن کلاپو گرفته. داستانش خیلی رمانتیکه. این بابا تو هاوائی وکیله. دوتا بچه داره. زنشم رفته تو کما..."
یهدفعه وایساد و گفت: "چی؟ بخاطر همین لابد خیلی رمانتیکه؟"
گفتم: "نه نه، یعنی زنه ورزشکار بوده... یعنی چهجوری بگم یهجورایي اهل موجسواری بوده که..."
"یه عمری شما مردا موج سواری کردین، چشمتون کور حالا هم نوبت زناس..."
گفتم: "چیچی رو شلوغش میکنی. مگه نوبتیه؟ کارگردان فیلمه خواسته احساس رومانتیک مردرو ..."
رفت وسط حرفم که: "ولکن بابا، چقدر اظهار فضل میکنی. چقد توضیح میدی. لابد این هم مثل داستاناته و فقط خودت میفهمی." گفتم:" نه بابا داستان کدومه. چی میگی. فقط خواستم یه پیشزمینه بهت بدم تا فیلمرو راحتتر متوجه بشی. ما رو ببین بیخودی داستانمونو نصفه گذاشتیم تا خانمو بیاریم سینما..."
گفت: "بیخود فیلم نیا. اگه افسانه نجنبیده بود و بليطو نگرفته بود، آقا، این هفته هم مثل هفته قبل جا مونده بودی..."
فقط پنجدقیقه به شروع فیلم مونده بود و شاپینگ طبق معمول بلبشو بود. اومدم بگم یهخورده بجمب که دیدم نیست. برگشتم، خانم جلوی ویترین اسپرینگ یک پالتو دیده بود. کلافه گفتم: "عزیزم چله تابستونه. بیا بریم دیر شد." اصلاً بهروی مبارک نیاورد. شروع کردم به غرغر که: "بیشرفا از وسط تابستون شروع کردن تبلیغ زمستون." چپچپ نگاهی کرد و گفت: "خوبه. باز با تو آمدم شاپینگ." حرفش تمام نشده بود که چشمش به پیرهنم افتاد و گفت: "نگاه کن، این چه پیرهن دهاتیه که پوشیدی آخه یه شب هم که با آدم میای بیرون...".
گفتم: "چشه مگه. نوو نوو. تیپ هر از گاهی زدم دیگه. "بعد برا اینکه یکم بادشو بخوابونم، ادامه دادم که:"تازه از دست دومی خریدمش."
گفت: "وای خاک عالم به سرم. یواشتر حرف بزن. آبروم رفت. نمیدونی این شاپینگ پر ایرونیه." بعد با پوزخندی مسخره گفت: "گفتی تیپ چی زدی؟ هر از گاهی دیگه چیه؟"
گفتم: "حتماً باید خارجیشو بلغور کنم تا خوشت بیاد؟" دیگه رسیده بودیم جلوی سینما و من از دور دوستشرو تنها دیدم. یواشی در گوش خانم گفتم: "دلم برا آقا خسرو میسوزه." سرشرو تکان داد که: "یعنی واسه چی؟"
گفتم: "اولاً گیج زده و زنشو کاشته. دوماً همین تیپ حاجیت که کلی مسخره کردی، واسه این دوستت کلی کلاسه. بعد فیلم، شوهر بدبختشرو کلی به باد مزمت خواهد گرفت که، مرد از این آقا کامبیز یاد بگیر... دیدی با چه تیپ و کلاس کجوالی، زنشرو آورده بود سینما. "آخه بندهخدا این آقا خسرو همیشه گیج میزنه و دیرش میشه، درضمن یکم هم زیادی لاغره، یعنی چهجوری بگم، یکم پیزوریه و مثل تریاکیها تودماغی حرف میزنه. اما از حق نگذریم، آدم بامرام و زن بچه دوستیه. بخاطر غرغر زنش، سیگارشرو ترک کرده.
دوستش نشسته بود و کتاب آئین مسحیت میخوند. بعد کلی احوالپرسی، با نگاهی به خانمم از دوستش پرسیدم: "پس به سلامتی آقا خسرو کوشن؟"
با حرص نیشخندی زد و گفت: "خسرو رو که میشناسین."
گفتم: "عب نداره. تا آقا خسرو بیاد یه چیزی از فیلمه بگم، تو سایته رادیو زمانه، اسمشو اولاد ترجمه کردن. نامزد پنج تا اسکاره..." تازه داشت چونم گرم میشد که خانم زیر چشمی به من نازک کرد و رفت وسط حرفم که افسانه اینا اونو نمیرن که، د واو (The vow) رو میرن. "بعدش به فاصله یکهزارم ثانیه همان زیر چشم نازکو با خندهای ملیح عوض کرد و به دوستش گفت: "حالا داستانش چیه؟"
دوستش لبخندزنان گفت: "در رابطه با ازدواج و اینطور چیزا باید باشه، چون د واو یعنی سخنرانی عروس تو مراسم عروسیش."
گفتم: "انصافاً تو کلاف درهموگوریده ازدواج، پیدا کردن موضوعی چنین ساده و سطحی کار پیچیدهایه." هنوز حرفمو تموم نکرده بودم که دیدم شاداماد با کروات و کت و شلوار مشد و صورتی شیش تیغ وارد سالن شد. یک دستهگل سرخ با زرورق علاء هم دستش بود. بعد از سلام و علیک با ما دستهگلرو تقدیم خانمش کرد. بعد هم بغلش کرد و سر آخرم شروع کرد به ماچ و...
فریدون سیدنی 14/2/2012
دیدگاهها
گفت: "وای خاک عالم به سرم
2- با حالتی مهربون ( ؟ ) گفتم:
3-گفت: "وای خاک عالم به سرم( !!)
درونمایه داستان خوب بود، امامن از خواندن داستان لذت نبردم
با بهترین آرزوها
بهار نو مبارک
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا