داستان «متهم ردیف اول» نویسنده «مرتضی فضلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «متهم ردیف اول» نویسنده «مرتضی فضلی»

وقتی راوی دست از داستان کشید، نویسنده متهم ردیف اول بود. در دهلیزهای تو در تو کسی داشت گوش به صدایی مبهم می داد. پیرمرد پرسید: می شنوی؟ نویسنده گوشهایش را تیز کرد، مدتی ساکت ماند، صدایی به گوشش نرسید. پیرمرد از دهلیز هفتم گذشت و دریکی از دالان های فرعی گم شد. نویسنده می خواست راوی لب بگشاید، قبل از آنکه پیرمرد سر از دهلیزی دیگر در آورد یا کلامی بر زبان براند. نویسنده به جدول بالای سرش خیره ماند. ردیف هفتم از شماره های چهاردهم، پرونده ی کلاسه شده چهارده ممیز صفر هفتصدوهفتادوهفت. پیرمرد از یکی از دهلیزها که حالا او نمی دانست دهلیز شماره ی چند است، سرش را بیرون آورد و گفت: می شنوی؟ او فکر کرد پیرمرد هذیان می گوید.

زونکن شماره ی صفر هفتصد و.. ، همچنان ذهنش را مشغول کرده بود. فکر کرد شاید منظور پیرمرد همین صدای ذهن است. در این صورت باید به پرونده نزدیک می شد. دستش را دراز کرد و زونکن را از قفسه جدا ساخت. بدنش لخت شده بود. موجی از سرما پیکرش را به تلاطم انداخت. دستش می لرزید و او نمی دانست این لرزش سرما است و یا فشار عصبی؟ پیرمرد آن جلوتر بود. به پشت سرش هم نگاه نمی کرد، با انگشت اشاره زونکن را نشانه رفت. وقتی نویسنده خوب نگاه کرد، دست خودش بود که داشت زونکن را از قفسه می کند، ولی نمی توانست تشخیص دهد آن دستی که زونکن را دوباره سرجایش می نشاند از آن کیست. تصمیم گرفت برگردد، قبل از آنکه در توهم اندیشه ای گرفتار آید. راوی لب بسته بود. پیرمرد دست های نویسنده را گرفت و گفت:" چقدر سرد است، بهتر است باز گردیم ." آنجا کنار بخاری برایت مناسبتر است. او را بطرف والوری برد که تنها منبع گرمایی بود، روی فرش دو در سه ای که روی آن پوست تختی انداخته بود، نشاند.

پرونده های مفقود شده را در جایی که ردیف حقوقی اش ثبت نشده باشد، بایگانی می کنند تا معلوم نشود که استخدام اداره ای هست یا نیست. اداره ی کل در تصرف نیروهای متخاصم بود و لیست حقوقی اشخاص نسبت به مدارکی که هر فرد ارائه می داد، تنظیم می شد. وقتی دیدند او هیچ مدرکی ندارد، ارجاع داده بودندش به بایگانی مرکز اسناد.

پیرمرد گفت: نامت آشناست، قبلا شنیده بودم. می دانی، من و این پرونده ها سالهاست باهم سر می کنیم. اسامی افراد خاص در ذهنم حک می شود. اسمت را جایی در لابلای همین پرونده ها کسی صدا زده بود. بنظرم زمان زیادی نمی گذرد، شاید همین چند وقت پیش بود. خوب که فکر می کنم، گفتی اسمت رضا سلامات بود. نویسنده کمی عقب نشست به پیرمرد خیره شد، می دانست اسمش را به پیرمرد نگفته است. پیرمرد گفت: پرونده ها زبانی گویا دارند. من سالهاست صدایشان را می شنوم، پرونده ی تو بنظرم یکی از همان پرونده های صدا دار باشد. گفتی از منطقه ی کره پا، بخش ویسیان می آیی؟ با خودش فکر کرد شاید در همان لحظه که موجی از سرما در تنش به تکاپو افتاده بود، شاید! در همان لحظه، در واپسین شماره هایی که نبض ازثبت می افتد، عددی بین سه و چهار، از هوش رفته باشد.

بابا نازدار آخرین حلقه ی اتصال بین او و زینال بود. وقتی که نازدار گفت:" زینال را نمی خواهم"، انگار حادثه از همان لحظه شروع شده بود. نازدار از کنارش گذشته بود و همان روز عصر بود که او را به میهمانی پدرش فراخواند. گفته بود:" بابام گفته به آقای مدیر بگویید تشریف بیاورند. امشب میهمانی داریم."

گوشت چپیش روی برنج دم کرده در مجمع های بزرگ ریخته شده بود. دست مدیر از دست هایی که لقمه ها را می چلاند، سفیدتر بود. چشم نازدار از گوشه ی پرده مراقبش بود. ولی او سرش را بالا نیاورد. زینال لباس نویی برتن کرده بود و سفیدی پیراهنش پوست تیره و آفتاب سوخته اش را بیشتر نمایان می کرد.

وقتی مدیر به بابا نازدار گفته بود:" نازدار نمی خواهد شوهر کند، می خواهد درس بخواند، او بچه است برایش زود است"، بابا نازدار غیض کرده به مدیر گفته بود:" صلاح کارمان را خودمان می دانیم، معمولا غریبه ها وارد بحث های بومی و سنت ما نمی شوند، همانطور که گفتید او بچه است صلاح کارش را نمی داند ما کار خودمان را خوب بلدیم. بعدها همین نازدار به جانمان دعا می کند، وقتی سرش به بچه هایش گرم و مشغول زندگی شد، فراموش می کند. آنوقت است که می فهمد اگرهم درس می خواند باید به همین جا می رسید، حالا چهار تا کلاس کم و زیاد، توفیری نمی کند."

قول و قرارها که گذاشته شد، چشمی دیگر از گوشه ی پرده مدیر را نمی پایید.

عصر یکی از همان روزهای دلگیر ده بود که بابا نازدار شتابان به مدرسه آمد تا سراغ نازدار را بگیرد. نازدار رفته بود. همه جا بدنبالش گشته و اثری از او نیافته بودند.

پیرمرد روی شانه اش زد و گفت: "برق این زیر زمین اعتباری ندارد، خیلی از پرونده ها را با نور فانوس پیدا کرده ام." نویسنده سرگردان در نور فانوس هایی شد که آن شب در دستان اهالی می چرخید. باید از سراشیبی دره می گذشتند و صداها سوار بر باد زوزه ای سر داده بودند که هول و هراس را در دل می نشاند و همه یک صدا فریاد می زدند :" نازدار، نازدار"

نازدار دخترک روستایی زیرکی بود که هوش سرشارش را به دست های مدیر سپرده بود تا او را به سرزمین هایی ببرد که راز درون را آشکار می کند. او نیز مثل هرکس دیگری بدنبال گمگشته اش می گشت، عشق او به فراگیری، او را ممتاز کرده بود. بارها به مدیر گفته بود از زینال بیزار است. وقتی او را می بیند، هراسان می شود و ترسی بی اختیار در وجودش می نشیند. گفته بود وقتی ترس براو غلبه می کند، دلش می خواهد فرار کند، بگریزد و آنقدر بدود تا از نفس بیفتد.

پیرمرد فریاد زد مواظب باش و هراسان بطرف فانوس رفت. در نور کمرنگ فانوس دستش را به سوی زونکنی برد.

کف دره پاک بود. رود کم آبی در عمق آن تلو خوران به پیش می رفت. ته دره فانوس ها چون کرم های شبتاب می درخشیدند. خورشیدی در بالای دره ، شب را به مخاطره انداخته بود. جرقه ای زده شد و تیری چون شهاب در آسمان به حرکت در آمد و نور از آن بالا بر کف دره نشست .نازدار بود که در شعله های نفت فانوس می سوخت.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692