داستان «مرگ جنگ» نویسنده «رضا هاشمی بنی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «مرگ جنگ» نویسنده «رضا هاشمی بنی»

سرش درد می کند و به خود می لرزد. نور خورشید از لا به لای نی ها روی چشمانش افتاده است و کم کم با گرمایش به او جان می دهد.

صدای جنگ تمام نشده است و او می داند که هنوز وسط جنگ است. باید بلند شود. باید حرکت کند بعثی ها اگر او را بگیرند صد بار بدتر از مردن است. دردی را در پای چپ و مچ دست راست و گردنش احساس می کند. قسمت پایین بدنش در آب تلو تلو می خورد، هیکل بزرگ، خسته و پر از ترکش خود را به سختی می کشد بالاتر و تکیه می دهد بر نخلی که سوخته و لخت شده است. با چشمان بزرگ و سیاه و خسته اش نگاهی به اطراف می اندازد، ساحلی باتلاق مانند و پر از نی در یک سو و در سمت خشکی، درختانی را می بیند که هنوز دود از آنها بلند می شود. و نشان میدهد زمان زیادی از جنگ آن شب نگذشته است.

شنیدن صدا هایی که از همان نزدیکی ها می آید تمام تصاویر و صدا های شب قبل را برای او زنده می کند:

-         بچه ها، بچه ها برید پایین؛ برید پایین.

-         منور زدن؛ منور، برید پایین.

-         دیدند! دیدند! من را دیدند!

-         پخش بشید؛ سریعتر، سریعتر.

با این افکار و صداها، فشار تیرهای درون بدنش بیشتر اذیتش می کنند. لبش خشک شده است. چشمانش خسته و قرمز. دست کم جانش را می برد روی صورت ورم کرده و زخم خورده اش، و اشک هایی را که از درد بدن و هم از درد روح هستند را پاک می کند. صدای روح الله ، حاج مراد و همه آنهایی را که با هم به آب زده بودند و بدون حرکت در آب غوطه ور می شدند از تصورش می گذرد. و با حسرت، آهی می کشد:

-کاش من هم مرده بودم

صدای موتور قایق های گشت زنی او را به حرکت وا می دارد. به اطرافش نگاهی می اندازد، شانزده نفری که چهره هایشان سفید شده است دورش را گرفته اند، یکی از آنها توجهش را جلب می کند. حس می کند که هنوز جان دارد. با وجود تمام درد هایش، خود را کشان کشان پیش او می رساند: «حبیب آقا. قربونت بشم». صورتش را می بوسد. هنوز در رگ هایش خون جریان دارد و نفس های گرمش به صورتش می خورد.

حبیب آقا لبخندی می زند به همرزمش، و با صدای مرده خود کلمه ای را تکرار می کند:ایوب، عملیات، عملیات؟

منظورش را می فهمد اما خودش هم دقیق نمی داند، هر چند احتمال شکست را می دهد اما حرفی به حبیب آقا نمی زند.

حبیب آقا دستش را به زور می آورد بالا و می اندازد دور گردن ایوب: برو. اینجا نمون، از این جهنم برو. برو مقر و به همه بگو.برو

اما ایوب بدون توجه به حرف همرزمش، او را به طرف نخل ها می کشاند: شکر، شکر، نگذاشتی تنها بمونم.

مرگ یا زندگی، کمی از آب رودخانه به او می رساند ولی قبل از اینکه چشمانش باز شود و یا قطره ای بنوشد آهی میکشد و دیگر، نفسی از حبیب آقا بیرون نمی آید. پلاک او را هم مانند شانزده نفر دیگر از گردن همرزمش باز می کند.

درد در اندامش، در زخم هایش بیشتر می شود نگاهی به جسد بی جان همرزم هایش می اندازد، بغض به گلویش فشار می آورد. از اینکه باید هنوز زنده بماند گریه اش می گیرد. حس می کند همه چیز مرده است و او موجودی است اضافه روی این زمین.

خورشید با آن نور تیز در آن هوای گرم، حالش را بدتر می کند. استفراغش می آید. همه چیز بوی نیستی می دهد زنده ماندن چه اهمیتی دارد و چقدر بیهوده. پیش خود فکر می کند که اگر اینجا مردم، چه کسی خاکم خواهد کرد. شاید مرده ام به کرم ها و مگس ها برسد، نوش جانشان..

هنوز نمی توانست باور کند، باور کند تا چند وقت پیش کنار زن و بچه اش بود در تشآباد و الان نزدیک مرگ در یک ناکجاآباد سوخته است. موقع آمدن به جبهه مجبور شده بود بعد از خواب کردن فاطمه، دختر کوچکش، او را ببوسد و شبانه از خانه بیرون بزند. اما چگونه می توانست دختر و زنش را رها کند تمام زندگی اش، دختری شیرین، و زنی زیبا و خانه ای گرم که دوست داشت سال ها در آن زندگی کند؛ ولی آنچه که او را راهی کرد زنش بود که آمد دم در بوسه ای بر صورت و پیشانی ایوب زد: برو ایوب، برو.

شکمش تمام ذهنش را مشغول خود کرده است. طوری که مجبور می شود سنگی را به شکم خود ببندد. بدنش خیس عرق شده است و از بینی و سیبیل و ریش هایش عرق می چکد. چند تخته پاره در دور دست توجهش را جلب میکند. آرام خود را به آنجا می رساند. مرد و زنی که لباسهای عربی به تن داشتند با فاصله کمی از همدیگر روی زمین کنار تخته ها افتاده اند. به نظر نمی آید زنده باشند اما باز هم نبض آنها را می گیرد. خیر، مرده مرده اند و حتی شاید چند روز است که مرده اند. سوراخ های روی بدن هایشان نشان می دهد که چه اتفاقی برایشان افتاده است اما معلوم نیست که ازکدام طرف به آب زده اند.

درد در پایش دیگر قابل تحمل نیست. بر می گردد بین نخل ها و نگاهی به آن می کند. وسعت عفونت هر لحظه روی پایش در حال بیشتر شدن است، دیگر نمی تواند خود را بیدار نگه دارد، بی حال روی زمین می افتد.

وقتی به هوش می آید چند ساعتی گذشته است نگاهی به پایش می اندازد و به طرف آن مرد و زن راه می افتد. مرغ های ماهی خوار اطراف آن دو سر و صدایی به راه انداخته اند و به جان همدیگر افتاده اند. مرد را خاک می کند و دستانش را می برد سوی زن که تکان هایی در بغل زن، او را می ترساند. بچه ای را می بیند که سرش درون سطلی و پاهایش خارج از آن است، مشخص است مادر برای زنده ماندن بچه اش، او را در چادر پیچانده و محکم در بغل گرفته بوده است. ناله های ضعیفی که نشان از آخرین نفس ها می دهد از کودک بیرون می آید، دستی بر صورت او می کشد. بی جان و لرزان، حتی نمی تواند صدایی هم از خود در بیاورد.

هوا در حال تاریک شدن است و مرد زخمی، ایوب هنوز غذایی برای کودک یا خودش پیدا نکرده است. مقداری آب در دهان کودک می ریزد اما اثری ندارد. بر می گردد پیش مادر کودک. زخم پایش را که محکم بسته بود هنوز چرک بیرون می داد و معلوم است که عفونت در حال گسترش است. با پارچه ای که زیرپوش یکی از همرزمانش بود باز هم بالاتر از زخم پایش را محکم می بندد. بچه را می برد طرف سینه های مادر، سینه هایش نیز مانند خودش خشک و بی جان شده اند. و کودک هم توان مکیدن را ندارد.

در همین حین، ناله ضعیف کودک، او را به خود می آورد: وای وای وای، خدایا، خدا!؟

فقط می دانست که باید آن کار را انجام دهد. می دانست که باید زنده بماند و این کودک باید زنده بماند. شاید این کودک، آخرین بازمانده جنگ باشد. نوک انگشت اشاره خود را با چاقویش می برد و آن را داخل دهان کودک می گذارد. کودک با وجود اینکه اولین بار بود که مزه آن را می چشید اما با ولعی وصف ناپذیر می مکید. در جنگ با گرسنگی، شیر مادر و یا خون. باید زنده ماند.

از جای خود بلند می شود خسته و مرده، لنگ لنگان خود را به جلو می کشاند. تنها کاری که می تواند انجام دهد و برایش مانده است زدن به آب است. بادا باد.

صدای چند قایق او را به خود می آورد، بعثی اند یا ایرانی، نمی تواند آنجا بایستد اگر بعثی باشند کاری نمی تواند بکند و شاید هم ایرانی باشند اما نمی تواند جلو برود، خود را به درون بیشه می کشاند آهسته و بی سر و صدا. زیاد نمی تواند نزدیک ساحل باشد تا دید بهتری نسبت به آنها داشته باشد، صدایشان را در صدای موتور قایق،در هم و مبهم می شنود، کلماتی به آذری به گوشش می خورد:«بیلمیرم دد[1]»، ایوب خوشحال می شود، مثل این است که کسی به او بگوید بهشت همین نزدیکی است، بین نی ها مثل یک مار به طرف آن ها می خزد نفسش در سینه گیر افتاده است آب دهانش را قورت می دهد یکی از همرزمانش را می بیند، لحظه ای چشمانشان به هم می افتد، همین که سعی می کند بلند شود و جلوتر برود صدای همرزمش حاج بابا که با هم به آب زده بودند بلند می شود: «نامردلر، آغرور بابام، آغرور. ایشک لر»[2]. می خواهد برای بار دوم تکرار کند که یکی با قنداق تفنگ محکم میزند به سرش. صدای کودک از طرف دیگر ایوب بلند می شود، صدای حاج بابا او را هم بیدار کرده بود، اما قایق راه افتاده است و حاج بابا بیهوش در کف آن . و عراقی هایی که لباس های ایرانی ها را پوشیده بودند همدیگر را سرزنش می کنند و با عصبانیت به هم می گویند: «يجب إغلاق الفم غبي»[3]

بر میگردد و می نشیند کنار کودک. صدایش در میان سکوت نیزار، مثل صدای صور اسرافیل او را به خودش می آورد: نترس کوچولو. من اینجام.

کدام پا را باید بر دارد و به کجا باید برود اگر دست بعثی ها بیفتد. ترسی که او را از زخم های بدنش بیشتر اذیت می کند. صدای تیر و انفجار ها نشان می داد که اوضاع آرام نشده است و هنوز جنگ سر جایش ایستاده است. او هم در وسط آن گیر افتاده است. ترس رهایش نمی کند و حتی شمارش نفس های ایوب را به دست گرفته است، ترس از اسارت، ترس از مردن، ترس از تنهایی، ترس از زنده ماندن و حتی ترس از خودش، خود را موشی می بیند که باید بازی کند با ترس و با زندگی اش و او در قمار خودش گیر افتاده است و نمی داند کدام پا را باید بردارد در این زمین، تا آزاد شود. احتمال زیاد می دهد در همان جایی است که قرار بود با غواصان دیگر از کنارش رد شوند. جزیره ام البابی در دل اروند رود که قرار بود در عملیات شب قبل ( عملیات کربلا 4) از کنارش رد شوند تا به ساحل غربی اروند برسند.

در همه جا مرگ را می بیند، خود را به درون بیشه می کشاند و نگاهی به کودک می اندازد: گیر افتادیم. آره کوچولو، گیرافتادیم.

همیشه ماه کامل، او را مست می کرده است و همیشه دوست داشت آن را در دستانش بگیرد و بوسش کند. و الان نیز بیشتر از همیشه می خواهد این کار را انجام دهد. اما دیگر توانی ندارد؛ حتی نمی تواند دستش را بلند کند. تکه هایی از برگ نخل را که اطرافش افتاده است، می کشد طرف خودش و شروع می کند به جویدن و مکیدن آنها. حالش را بد می کند.

تا طلوع آفتاب زمان زیادی نمانده است، نمازش را می خواند؛ کودک را برمی دارد و با هر رنج و دردی که هست شاخه های زیادی را جمع می کند، اکثر شاخه های نخل ها یا سوخته بودند و یا شکسته. زیر پیراهن را درمی آورد و همه شاخه ها را به هم می بندد. و می اندازد در آب، اما آنچه ساخته است آهسته آهسته در آب فرو می رود.

صدای گریه کودک به گوشش می رسد، کنارش می نشیند و خودش هم شروع می کند به گریه کردن: گریه می کنی؟ آره، باید هم گریه کنی؟!

سر یکی دیگر از انگشتانش را می برد و در دهان کودک می گذارد و او را آرام می کند. اما ایوب نه. دیگر نمی تواند تحمل کند، مخصوصا با کودکی که خون او را می ممکد.

مرگ را هر لحظه بیشتر حس می کند. سطل پلاستیکی که کودک را در آن گذاشته بودند؛ بر می دارد. همینطور که می آید طرف جایی که کودک هست با سری افتاده و کشان کشان، تکرار میکند: لعنت بر شیطون، لعنت بر شیطون، الله اکبر، الله اکبر، نه نه پس برا چی اومدم جنگ برا چی.

در گوشش زمزمه ای یکنواخت می پیچد: احمق، احمق، جونتا بردار برو، احمق، احمق

ساقه های نخل را، می بندد دور سطل و می اندازد داخل آب.

خورشید با آن رنگ خونش از پشت آب ها در حال بیرون آمدن است. روی نقطه ای را که باید به طرف آن شنا کند چشمانش را تیز می کند. نگاهش می افتد به کودک و باز در مغزش تکرار می کند: احمق احمق با این نمی تونی با این میمیری با این میمیری

دستان کم جان و ورم کرده و لرزانش را می کشد روی صورت خیسش و پاکش می کند. دور خودش می گردد. باز نگاهی به کودک می اندازد. سیلی به خودش می زند: لعنت، لعنت بر تو

سعی می کند بگذارد آب او را با خود ببرد تا زیاد خسته نشود. از ساحل خیلی دور نمی شود. نقطه ای را که در دید خود داشت دیگر نمی بیند. مجبور می شود تکانی به خود بدهد و پایین تنه اش را ببرد پایین تا بتواند تغییر مسیر بدهد. اما یکی از پاهایش گیر کرده است به جایی و هر چه تلاش می کند نمی تواند خود را آزاد کند. مجبور می شود سطل را رها کند.

وقتی روی آب می آید تنها کاری که می تواند انجام دهد این است که خود را روی آب رها کند مرده وار.

دیگر اثری از کودک نیست، جریان تند آب زود تر از آنچه که او فکر می کرد کودک را با خود برده است. لبخندی بر لبانش معلوم است. لبخندی که معلوم نیست از ناراحتی یا خوشحالی. هر چه هست نمی داند این کودک در این جنگ کجای کار بود. و به راحتی از دستش داده است. آرام برای خود کلمه ای را زمزمه می کند: احمق احمق

نگاه می کند به ابر ها و از آنها برای خود خانه اش را می سازد و همسرش، و کودکش. شکل هایشان او را از همه فکر ها آزاد می کند:

ابرهای جادویی

نمی خواهد لحظه ای را که دارد با هیچ چیزی در دنیا عوض کند. توان کوچکترین دست و پا زدنی را ندارد. خودش را به آب سپرده و منتظر معجزه ای است. و تنها امیدش به آب است شاید که او را نجات دهد. همینطور که دارد خسته تر می شود، ضربه ای محکم به سرش می خورد؛ با خوشحالی برمی گردد. شاید به جایی که باید میرسید رسیده است که کمی سرش را بالا می آورد. کلاشنیکف را بالای سرش می بیند که به طرف او نشانه رفته است و کسی که در پشت آن تکرار می کند:«تتزحزح، تتزحزح »[4]

 


[1] نمی دانم بابا

[2] نامرد ها. درد میکند بابا. درد می کند. الاغ ها

[3] - «باید دهانش را می بستی احمق»

[4] - «تکان نخور تکان نخور»

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692