داستان کوتاه «انبساط» نویسنده «محمود ابراهیمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان کوتاه «انبساط» نویسنده «محمود ابراهیمی»

هوا کاملاً سرد بود و با اینکه آفتاب با سخاوت می‌تابید اما نمی‌توانست تأثیر مهمی بر هوا بگذارد.کلاً خیلی کم طاقت نبود اما سوزی که امروز بر پیشانی‌اش می‌خورد باعث شده بود تا افکارش هم تحت تأثیر سرما منجمد شود. از خودش بیرون آمد. یک باره چشمش به آب یخ زده رودخانه افتاد، نیمه‌ای از آن به صورت لایه‌ای قطور، درآمده   بود. چند پرنده مهاجر گاهی تا نزدیک یخ‌ها می‌آمدند اما زود پشیمان شده و باز می‌گشتند. تنها یک پسر جوان با لجبازی تا جائی که می‌شد جلو می‌رفت . همراه اش دختر کم سال‌تری بود که با چشمانی نگران و گاهی با گفتن کلماتی که از دور نامفهوم بود او را تعقیب می‌کرد. پسر با خنده پیروزمندانه‌ای با پاشنه کفشش روی یخ‌ها می‌کوبید تا مقاومت آن‌ها را امتحان کند.

مرد از این‌ها می‌گذشت، پیشانی‌اش می‌سوخت. منتظر بود تا کمی وقت بگذرد تا سر وعده‌اش برود. بی اختیار ایستاد تا برخلاف باد سمج قدم بزند. حداقل با این کار پیشانی‌اش را نجات می‌داد. از همان جا برگشت و دو سه قدم بر خلاف راه اولیه‌اش برداشت اما باز هم ایستاد. این عقب گرد اجباری را دوست نداشت. تا جائی که خودش می‌دانست اهل وسواس فکری نبود اما حالا انگار چیزی او را محکوم کرده بود تا از راهی که می‌رفت منصرف اش کند. برای همین هم بدش آمد. او همیشه این راه را تا اولین پل طی می‌کرد وباز می‌گشت . حالا فقط بخاطر سرما از نیمه راه باید راه اش را کج می‌کرد.

در یک نقطه ایستاده بود و مرتب یک پایش را در جهات رفت و برگشت می‌چرخاند . اعصاب اش در هم ریخته بود. امروز در یک سرمای کوفتی اراده‌اش هم دم دمی شده بود. به فکر فرو رفت ، نمی‌دانست این چیزی که دارد او را وادار می‌کند کدام یک از کسانی است که در درون اش جا خوش کرده‌اند. کدام یک از کسانی که فروید به وجودشان اعتقاد داشت او را دارد هل می‌دهد. منِ برترش بود یا« او »یِ مزاحم. به هر حال الان از دست همه آنها عصبانی بود.

ناگهان چشم اش افتاد به پسری که روی یخ‌ها راه می‌رفت. او و همراه اش داشتند او را تماشا می‌کردند. احتمالاً نوع چرخیدن او مانند حرکات ناموزون و مسخره‌ای شده بود. پسراز روی یخ‌ها

تا نزدیک همراه اش بازگشته بود و با چشمانی کاملاً باز و لبخندی بر لب او را تماشا می‌کرد.این بار او مبدل به بازیگری شده بود که می‌توانست دیگران را سرگرم کند. این بر خلاف اخلاق اش بود. لج اش گرفت و با خشم زیادی به همان راه اولیه‌اش قدم برداشت.

یک، دو،سه، چهار..خودش هم نمی‌دانست چرا دارد قدمهایش را می‌شمارد. در دل‌اش داشت به زمین و زمان فحش می‌داد. احتمالاً باید همه این‌ها را از سر صبح حدس می‌زد. از خستگی مفرطی که نمی‌گذاشت از رختخواب جدا شود. چند جائی که امروز رفته بود بدون استثناء هیچکدام ازکارهایش انجام نشده بود. حتی با دوستی که بسیار خوش قول بود. با او وعده داشت اما درست در آخرین دقایق به او پیام داده بود که احتمالاً چهل تا چهل و پنج دقیقه تأخیر خواهد داشت. نمی‌خواست این‌ها را به گردن سرنوشت و این چیزها بیاندازد. باید مثل همیشه قبول می‌کرد که همه اینها تصادف است. یک تصادف محض. اگر کارمند فلان اداره بیمار شده بود یا رئیس اداره بعدی بدون دلیل نیامده بود و همینطور در چند جای دیگر هم به نحوی کارهایش روی زمین مانده بود، همه از سر تصادف بود.

نُه، دَه ..یازده ..با خودش بلند گفت:

-نشمار مرتیکه خر. برای چی داری می‌شماری؟

نوزده، بیست...با خودش کلنجار می‌رفت.پیشانی‌اش کرخت شده بود، بهتر بود برگردد. هرکسی که درون اش به او فرمان داده بود بهتر از الان خودش فکر می‌کرد. بهتر بود که برگردد برود سر وعده گاه و جائی جلوی آفتاب بنشیند تا دوستش بیاید. حتی اگر حال انتظار هم ندارد می‌توانست برود. این دوست را فقط از سر تفریح و وقت گذرانی می‌خواست ببیند. چند وقت بود او را ندیده بود. کاری اجباری نبود. فوق اش فردا با او وعده می‌کرد.

یک قدم به طرف عقب برداشت اما پشیمان شد و قدم اش را با دو قدم جبران کرد. بعد سه قدم به عقب رفت . همینطور بی اراده عقب و جلو می‌رفت. دیگر می‌خواست گریه کند.اما ناگهان یک صدا شنید. درست زمانی که باز هم به مسیر اولیه‌اش بازگشته بود آن را شنید. گوش‌هایش را تیز کرد. درست بود، صدای کلاغی بود اما با قار قار همیشگی کاملاً فرق داشت. انگار داشت کسی را صدا می‌زد. جوری که به حرف زدن می‌مانست اما با صدای ضخیم و عجیب. خواست به راه اش ادامه دهد. شاید فقط یک کلاغ بود که داشت با همسرش مجادله می‌کرد. اما پای اش را برای قدم بعدی به زمین نگذاشته بود که صدا بلندتر و ناهنجارتر شد. این بار صدا به زمانی شباهت داشت که کسی دستش را داخل دهان اش بگذارد و حرف بزند. تا حدی می‌توانست تشخیص دهد :

-وایسا. صبر کن

از تصور اینکه شاید همان پسر روی یخها و همراه اش او را سر کار گذاشته باشند، دیوانه شده بود. سعی کرد خونسردی‌اش را حفظ کند و آرام سرش را به طرف آنها برگرداند اما آنها را ندید . فکر کرد که حتماً کار خود آنهاست. با دیدن کارهای او وسوسه شده بودند تا سر به سرش بگذارند. چند قدم در جهت مجاورش برداشت و با دقت نگاه می‌کرد و آنها را در حالی کشف کرد که روی یک نیمکت نشسته بودند و داشتند چیزی را با ولع می‌بلعیدند. خیال اش راحت شد. باز هم صدا را شنید:

-ببین ، وایسا.

صدا این بار از زیر چند شمشاد بلند می‌آمد. بی اختیار به طرف منبع صدا رفت. درست فکر می‌کرد . یک کلاغ بود که دهانش بازمانده بود. چیزی مانع می‌شد تا بتواند دهان اش را ببندد. جلوتر رفت، احتیاط می‌کرد که کلاغ را نترساند اما خود کلاغ بیشتر می‌ترسید که مرد برود و او را تنها بگذارد. آب صورتی رنگی از دهان اش تراوش می‌کرد. این بار نشست تا بهتر ببیند. حلقه یک انگشتر داخل نوک بالائی کلاغ گیر کرده بود . حلقه تا جائی که می‌شده بالا رفته بود و نگین بزرگ آن داخل حفره دهان اش مانده بود. پرنده بیچاره آن قدر تلاش کرده بود که زبان اش هم زخم شده بود و خون آن قاطی بزاق دهان اش شده بود. بجز آن تلاش زیاد باعث شده بود تا حلقه کاملاً در جائی بالای نوک اش سفت شده بود.

می‌ترسید دست به او بزند. به فکر افتاد تا به حال این کار را نکرده است اما بعد به خودش نهیب زد:

-البته که تا حالا نکردم، خب مگه چند نفر تا حالا این کار را کرده‌اند؟

عاقبت با خودش کنار آمد، ترساش ریخت . فوق اش این بود که کلاغ می‌توانست با یک نوک زدن خفیف فرار کند. هر چه دستش را جلوتر برد کلاغ حرکتی برای فرار نمی‌کرد . حتی اندکی هم خودش به پیشواز رفت. حالا مرد با خیال راحت با یک دست پشت گردن کلاغ را گرفت و با دست دیگر می‌خواست حلقه را به طرف بیرون فشار داد اما حلقه حرکتی نمی‌کرد.

مجبور بود حلقه را حول خودش بچرخاند. البته ممکن بود با این کار کلاغ صدمه ببیند یا درد بکشد اما چاره‌ای نبود. در یک آن باید کارش را عملی می‌کرد.

-یک ، دو ، سه

ناگهان حلقه را چرخاند . در یک آن حلقه در دستش ماند و کلاغ رها شد اما گیج برجاماند. پرنده مدتی ایستاد. بارها دهان اش را تا جائی که می‌توانست باز و بسته کرد. انگار می‌خواست مطمئن شود که چیزی مانع اش نیست. اشک در چشمان کلاغ جمع شده بود . مرد نگاه اش می‌کرد. به فکر افتاد کلاغ احتمالاً از او تشکر خواهد کرد اما نگاه کلاغ به دستی بود که حلقه در آن قرار داشت ، مرد احتمالاً این را درک نمی‌کرد. مرد دست دیگرش را به طرف سر او برد تا شاید بتواند نوک اش را معاینه کند اما این بار کلاغ با حرکتی پرخاش گرانه به عقب جست و سپس یک فضله بزرگ را تقریباً به اطراف پاشید و پرواز کرد رفت.

مرد انگشترِ در دست اش را نگاه کرد. نگین درشتی داشت.به نظرش الماس بود. درخشش زیبائی داشت. فلزش هم به یقین طلا بود. حداقل می‌توانست یک چیز بدل را از واقعی تشخیص دهد. نگین زیر نور آفتاب تلالوی عجیبی داشت. کلاً حلقه، به نظرش شی ای عجیب می‌آمد. احساس ناشناخته‌ای داشت. انگار مسخ شده بود. چرا باید همه چیز امروز تا این حد عجیب باشد؟ باز هم وقایع از صبح تا حال را بررسی کرد .آیا همه این تصادفات برای همین لحظه نبوده؟چیزی او را تا اینجا کشانده بود. بعد به فکر افتاد .البته این مسیر همیشگی‌اش بود. اما اینکه او می‌خواست برگردد و باز نگشت احتمالاً همه این حرکات و لجبازی‌های مدام اش غیر قابل توضیح بود.

محض امتحان ، چشمان اش را مدتی بست. نمی‌دانست چقدر طول کشید اما وقتی آنها را باز کرد احساس دیگری داشت. نگین درشت انگشتر زیر شستاش قرار گرفته بود. چند بار آن را مالش داد و بلند گفت:

-من آرزو می‌کنم یک اسب سفید بالدار داشته باشم.

منتظر ماند اما خبری نشد. شاید مسیر آرزوی اش اشتباه بود. انگشترهمان طور در دستش بود ، چند بار آرزوهای دیگری کرد و کم کم آنها را ساده‌تر کرد.

-آرزو می‌کنم یه شمشیر طلا اینجا باشه.

-آرزو می‌کنم باران بیاد.

-آرزو می‌کنم..

آرزوها را تا حد خنده داری پائین برد و عاقبت گفت:

-آرزو می‌کنم یه سکه بیست و پنج تومانی جلوی پام بیفته.

به سکه و حتی شمشیر و باران نیازی نداشت. حتی فکر می‌کرد اگر اسب بالدار هم ظاهر می‌شد چه نگاه هائی را می‌باید بایت آن تحمل می‌کرد. او فقط منتظر بود تا چیزی اتفاق بیفتد اما نیفتاد . با این همه اصلاً عصبانی نشد . با خونسردی به ساعت اش نگاه کرد و به طرف وعده گاه رفت. دوستش آنجا بود. او هم مانند خودش اهل مطالعه بود. تنها فرق اش این بود که دوست او آدمی فعال بود و او را دائم به همین کار دعوت می‌کرد. از نشستن و فکر کردن و بخصوص از رؤیا ، بدش می‌آمد. با این حال مرد، همیشه او را تحمل کرده بود. او را دوست داشت یا نه نمی‌دانست اما به هر حال قصد به هم زدن این دوستی را نداشت . تا جائی که خبر داشت دوستش موفق‌تر بود. چیز زیادی نمی‌گفت اما خودش این را حدس می‌زد. گرچه دوستش گاهی به او و افکارش می‌خندید اما هرگز مسخره‌اش نمی‌کرد. برای همین هم تصمیم گرفت که همه چیز را به او بگوید. شاید این بار به او نمی‌خندید . مرد این اواخر کمی بیمار شده بود و نتوانسته بود دوستش را ببیند. حالا فرصت خوبی بود. انگار دوستش هم از چشمان او خواند که می‌خواهد حرف بزند. مرد از ابتدای صبح تا همین دقیقه را مو به مو و بدون تلخیص برای او تعریف کرد. دست آخر هم گفت:

-من مطمئنم یه چیزی باید باشه. من الان نمی دونم چطور، اما مطمئنم که یه چیزائی داره عوض میشه.

می‌خواست حلقه را به دوستش نشان دهد اما او با لبخند فقط سرش را تکان داد و با کف دستش از آن گذشت.مرد گفت:

-داری مسخره می‌کنی؟ من به حرف ام اطمینان دارم . باید خیلی چیزا عوض شود . حالا می‌بینی.

-گفتم نَه. اصلاً تا حالا شده مسخره‌ات کنم؟ من فکر می‌کنم اون چیزا که میگی عوض شده.

مرد دوستش را بهت زده نگاه می‌کرد. باور نمی‌کرد که او دارد این چیزها را می‌گوید و با نیشخند گفت:

-نَه نکردی اما الان آره ،حالا داری مسخره‌ام می‌کنی.

-نَه، نَه .باور کن نَه .اصلاً صحبت تمسخر نیست . من دارم میگم عوض شده، فرق کرده. چکار باید بکنم که بفهمی ؟ انگار تنها کسی که نمی خواد باور کنه خودتی.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692