عرضِ بیست دقیقه، بدون اینکه در حال خودمان باشیم، من و بابام به خانهٔ آقا رسیدیم. ساعت هشت و نیم شب بود. شش متر جلوتر از خانهٔ آقا، کبابزن مغازهٔ کناری، با قدرت بالایی، بادبزن را به دستش گرفته بود و کبابها را باد میزد. دودش مه غلیطی در هوا پراکنده بود. بابا به کبابزن گفت: نمیدانی پدرم فوت کرده؟ او هم خجولانه بساط و منقلش را جمع کرد و دُمش را روی کولش گذاشت و رفت توی مغازهش. بابا کتوشلوار و پیرهنی مشکی پوشیده بود و ریش جوگندمیاش و نیز سرش که غمگینانه رو به پایین خم شده بود، من را آشفته میکرد.
زنگِ درِسبز و آهنی را زد. عمو موسی جلوی در آمد. باصورتی که انگار بخواهد ارث پدرش را بگیرد، سلام کرد. بابا با اندکی تأمل و بیآنکه جواب سلامش شنیده شود از آستانهٔ در گذشت و بعد از پشت سرگذاشتن راهرویی تنگ، به اتاقی وارد شد که، درست، در دست چپِ انتهای راهرو قرار داشت. کف راهرو کاشیکاری شده و لکههای سیاه و چرک آن، نمایشیحالبههمزن ساخته بود. هقهقِ بابا را شنیدم که هنوز به کنار جسد نرسیده بلند شده بود. من هم که امروز معلممان دربارهٔ مردن و آن دنیا حرف زده بود هیچ نمیدانستم که قرار است آقا، اسمی که با آن پدربزرگم را صدا میکردیم،از این دنیا به همان دنیایی برود که آقامعلم گفته بود. آقا همیشه وقتی من را میدید به مغازهٔ کثیف و بینظم و ترتیبش، که در ابتدای همان راهروی تنگ قرار داشت، میبرد و دهانم را با پفک و آت و آشغال پر میکرد. با محبتی این کار را میکرد که باورکردنی نبود.
همین که داخل اتاق هشت در هشت و کوچک آقا شدم و آن فضایِ آلونکوار و بویناک و بههمریخته را دیدم، یادم آمد که دوسه سالی است که به دلیلِ اختلافات عموهایم با بابام به اینجا نیامدهام. عموها در طبقهٔ بالای اتاق آقا، در سه اتاقِ مجزایی که بیشتر شبیهِ سه گورِ کنار هم بود، همراه با زن و بچههایشان زندگی میکردند. بابام، بالای سر آقا، دو زانو نشست و صورتش از شدتِ تکانها و چینخوردگیهامحزون مینمود. جسد، نزدیکِ درِ اتاق دراز به دراز افتاده و رویش پارچهٔ سفیدی شبیه ملافه پهن شده بود. حلیمهخانم، مادربزرگ ناتنیام که حاصل دوران جوانی و عاشقی آقا بود، در این دوران پیری نمیتوانست از رختخوابش که به رقتبارترین شکل بر روی زمین انداخته شده بود بلند شود. در عوض، مادربزرگ تنیام،
جیران خانم، وقتی دوسال پیش، در حالی که هنوز سرزنده و روی پا بود و هیچ کس گمان نمیکرد ناخوش شود، در یک سپیده دم قلبش از کار افتاد و به همان جایی رفت که آقا معلم گفته بود. جسد آقا با رختخواب حلیمهخانم یک متر فاصله داشت و اگرچه آقا را رو به قبله خوابانده بودند، اما بدنِ ازکارافتاده و نیمهجانِ حلیمهخانم که به
سمتی دیگر ولو شده بود، هنوز انگار تا رو به قبله شدنش ماهها مانده بود. عموعیسی و عموموسی کنار من نشستند. عمو اسلام هم با کفشی نوکتیز و چرمی در راهرو قدم میزد و در فکر فرو رفته بود و منظرهٔ چهرهٔ سیاه و شانههای افتاده و قد کوتاه و صدای کفشهایش بر هراسِ من افزوده بود. با دیدنِ جوراب و زانو و برجستگیهای شکم آقا، اشک دانهدانه از کنارههای بینی سُرخورد و چکهچکه روی شلوارم افتاد. صدای گریههای بابا بالاتر میرفت و حلیمهخانم هم که شنیده بودم چندین سال است درد کمر و پا و دست امانش را گرفته، با آوازی بُریده میگفت: «آقا جان! دور[1]!» سرش را روی بالش به راست و چپ تکان تکان میداد و زار میزد. عموعیسی و عموموسی، درِ گوشی، پچپچ میکردند. با گذشت یک ربع ساعت، عموموسی رو کرد به بابام و گفت: «چرا انقدر دیر کردید؟ میخواستید اصلاً نیایید دیگه!». عموعیسی هم گفت: «یوسف! تو برای آقا چه کار کردی؟ هیچ میدونی چه بلایی سرش آوردی؟ فکر میکنی خیلی خاطر تو رو میخواسته! کور خوندی!». بابام اصلاً لام تا کام حرفی نزد؛ اما صدای گریههاش پایین آمد و انگار فهمید که باز هم اینها نمیخواهند دستکم این شب، دست از سرش بردارند. عمواسلام با آن هیکل لاغرمُردنیاش جلوی در اتاق آمد و انگشتاشارهاش را به سمت بابا گرفت و گفت: «فکر کردی یک مقدار ریشِ فلفلنمکی گذاشتی و توی خونهٔ این و اون روضه خوندی میتونستی توی دل آقا جا باز کنی؟ ما هیچ موقع سراغ نداشتیم که آقا دربارهٔ تو چیزی گفته باشد. حتی نشنیدیم که سر نماز دعات کرده باشه». عمو موسی نفسش را بیرون داد و گفت: «این پیرمرد، ماهی یکبار، این راه را تا خانهتون میآمد تا پسرش رو ببینه، اما تویِ قدرنشناس یکبار شد از اون برج غرورت پایین بیایی و کلهت رو کج کنی و بیایی اینجا». عمو عیسی دستش را روی شانه سمت چپ بابام گذاشت و گفت: «وقتی وصیتنامه رو خوندیم اون وقت دو هزاریت میفته که نباید با آقا این طور تا میکردی. نشد بیای به ما بگی ابولی خرت به چنده! خجالت بکش یوسف!». تا پیش از این، هیچ وقت ندیده بودم که کسی به بابام اهانت کند. سنی نداشتم و نمیتوانستم به خودم جرأت بدهم و از بابا دفاع کنم. بابا سعی کرد از این گوش بشنود و از آن در کند. با صلواتی که زیر لب زمزمه کرد، گردن کشید و گفت: «آقایون! حسابهای شخصیتون رو الآن پاک نکنید. احترام من رو حفظ نمیکنید حداقل به حرمت آقا...». زن و بچههای عموها، با سر و صدای زیاد از پلکان پایین آمدند. عموعیسی که از همه مُسنتر بود و ریشش را معلوم بود صبح سه تیغه کرده، از جا پرید و جلوی آنها رفت و گفت: «مگر نگفتم پایین نیایید. نمیخواهم چشم ناپاک این مرتیکهبه شما بیافتد. بابام همانطور که بالای سر آقا نشسته بود به روی خود نیاورد. اما یادم آمد که روزی مأمورهای انتظامی، بابام را جلوی در خانه گرفته بودند، فقط به جرم اینکه با شلوار کُردی نشسته بود و چشمش به این وَر و آن وَر میچرخید و ظاهری مشکوک داشت. بعد از یک روز بازداشتی، به خانه بازگشت. پیش از همه، عموموسی از این موضوع به وسیلهٔ دوستانی که در محل ما داشت، اطلاع پیدا کرد و این ماجرا را پیراهن عثمان کرد و تمام نزدیکان فهمیدند مخصوصاً آقا که وقتی به او گفتند، فقط با تکاندادن سر و سکوتی یک روزه، همه چیز را فیصله داد. مهتاب خانم، زن عموعیسی، که گویا بابام را بیسروزبان و شاید مؤدب دیده بود، جلو آمد و گفت: «آقا به خاطر شما و کارهاتون سکته کرد. دلش خوش بود که پسرهاش هستند، هر چند پول و پَلهای ندارند. کاری کرده بودید که این پیرمرد، آخرِ عمری سر سفره یا توی مغازه به این و اون بگه پسرم سری به من نمیزنه». بابا با تأنی سرش را رو به طرف مهتابخانم برگرداند و گفت: «این طور نیست. عاقبت همه چیز مشخص میشه». عموموسی که صورتش از خشم و کینه سرخ شده بود گفت: «بله! وقتی همه اعتراف کردند که باعث و بانی سکتهٔ آقا بودی، اون موقع همهچیز مشخص میشه». رقیهخانم، زن عمواسلام، دست دخترانش را گرفت و همه را کنارزد و گفت: «آقا یوسف! همین شما بودید که پشت اسلام لیچار میبافتید و زبان درازی میکردید و کاری کرده بودید آقا هم رفتارش با من و اسلام عوض بشه. آخه چه هیزم تری به شما فروخته بودیم. همین شد که، دو سال پیش، آقا ما رو از خونه بیرون کرد و آواره شدیم. وقتی هم دید که با دهنکجی جواب اعتمادشون رو میدید و سری به ایشون نمیزنید متوجه شدند که مشکل از شما آب میخوره، نه اسلامِ عزیزِ من. دست آقاعیسی و آقاموسی درد نکنه که ریش سفیدی کردند و برگشتیم اینجا». بابام که چشمانش به نقشهای قالیِ کهنهٔ اتاق دوخته شده بود، آهسته و با صدایی نامفهوم گفت: «الله اعلم. هر چه دلتان میخواهد میگوییدها!». مرضیهخانم، زنِ عموموسی، که پشتِ درِ سبز، بیرونِ ساختمان ایستاده بود و داشت صداها را بادقت میشنید، دست راستش را که همچون گیره به چادر گرفته بود پایین آورد و با کفشهای پاشنهبلندش، راهرو را طی کرد و سرش را توی اتاق کرد و گفت: «این بود جوابِ اون همه کمکهایی که شب عروسی و عقدتون، آقاموسی به شما کرد. کاسهٔ چه کنم چه کنمتون به راه بود. موسای من دستتون رو گرفت و به آب و نوایی رسیدید. دست آخر به آقا گفتید که ما رو از این خونه بیرون کنند تا شما و زنتون بیایید اینجا. کور خوندید!». بابام گفت: «شما این چیزها رو از زبانِ کی شنیدید؟ از خود آقا؟». مرضیهخانم با تردید گفت: «بله از ایشون، شما کاریتون نباشه». بابا با کوهی از غم و غصه بلند شد و در همان حالتی که نیمخیز بود گفت: «نمیدونم آگه آقا اینها رو به شما گفته، چرا اینطور دربارهٔ من فکر میکرده! هرچند میدونم روحِ اون مرحوم از این حرفهای پوچتون بیخبر بوده». با خود میگفتم ای کاش همین امشب همه اینها بفهمند که حق با بابام است. آرزو داشتمهر طور هست آبروی ازدسترفتهٔ بابام را برگردانم. نمیخواستم ببینم وقتی سالهای بعد دارد من را نصیحت میکند احساس شرم کند و خودش را بازندهٔ میدان روزگار بداند. دوست داشتم همان شب، عموها و زن عموها اقرار کنند که آقا یوسف از همه مردتر و پاکتر است. صدای آژیر آمبولانس، مثل اینکه بخواهد در گوشهایم دِرِیل فرو کندو پیچ و مهرههای فکرهایم را از هم جدا کند، از بیرون شنیده شد. ناگهان زنعموها که انگار تا الآن باورشان نشده بود چه اتفاقی افتاده با جیغ و نالههای کرکننده، خانه را روی سرشان گذاشتند. بابا رفت و برانکارد را آورد. دقیقاً کنار جنازهٔ آقا گذاشت. عدهای از زنان و مردانِ همسایه هم آمده بودند. حلیمهخانم با صدای خفه و خراشداری گفت: «عیسی، موسی، اسلام، قرآن اُخو[2]». اسم بابام را صدا نزد. بابام را دیدم که در راهرو ایستاده و پشتش را به دیوار تکیه داده بود و بیاختیار گریه میکرد. صورتش خیس شده بود و بر سینه و حاشیههای بالای کتش، رَدّ دانههای اشک پیدا بود.. عموعیسی در پایینِ پای آقا نشست و با آوای خفیف و قفاخوردهای قرآن خواند. عمواسلام کنارِ بالاتنهٔ آقا نشسته بود و در حالی که دو دستش را به روی رانهای پایش میزد، پشت هم یکریز میگفت: «آقا! دور!». بچهها بین دست و پاها میلولیدند و هر کدام با دیدن این منظرهٔ تأثرانگیزِ جنازه و شیون و زاری، هراسان گریه میکردند. جسد را که بسیار سنگین بود در یک پوشش پلاستیکی گذاشتند و زیپ آن را بالا کشیدند و روی برانکارد گذاشتند و سه بار یا حسین گفتند و در راهرو قرار دادند. کنار بابام بودم و دستانِ نرمش را محکم گرفته بودم و هر لحظه عمیقتر به صحبتهای معلممان پی میبردم. بابا خواست لبهٔ کناری برانکارد را بگیرد که موسی سقلمهٔ سختی به پهلوی راست بابا زد و گفت: «هیچ لازم نکرده دستِ تو به این برانکارد بخوره. آقا به فرزندی مثل تو نه توی این دنیا نیاز داشت و نه توی اون دنیا. برو بیرون وایسا!». بابا گردنش را که خم شده و دستانش را برای گرفتن برانکارد آویزان کرده بود عقب داد و وقتی چهرههای این جماعتِ دلچرکین را دید، با بغض، درِ سبزِ قُراضه را باز کرد و بیرون رفت. جَلدی به دنبال بابام دویدم و دلم از این همه بیاحترامی خون شده بود. جنازه را بیرون آوردند و جمعیت زیادی که، آن موقع شب، از روی داد و فریاد و نالههای توی اتاق، جلوی خانهٔ آقا ازدحام کرده بودند، همراه عموهام، برانکارد را روی دوش گرفتند و سه بار یا حسین گفتند و داخل آمبولانس گذاشتند. بعد از چند دقیقه سکوت مطلق، همسایهها تسلیتگویان از آنجا دور شدند و عموعیسی به عنوان بزرگتر خانواده، به برادران و نزدیکان درجهیکی که حضور داشتند اعلام کرد که هزینههای کفن و دفن و سوم و هفتم و چهلم به عهدهٔ خودش و اسلام و موسی است و از این زمان به بعد، یوسف هیچ ارتباط و نسبتی با آنها ندارد. عمواسلام و موسی گفتند که برای اینکه شائبهای پیش نیاید بهتر است تمام خویشان و آشنایان به اتاقِ آقا بیایند تا وصیتنامه با صدای بلند قرائت شود و همگی بدانند چه کسی مرحوم ابوی را رنجیدهخاطر کرده و فتنهها و دوبههمزنیهایی بین برادران بر پا کرده است. من شنیدم که زنعموهایم داشتند به هم میگفتند که آقا یک ریال هم برای یوسف کنار نگذاشته است. در همان اتاقِ تنگ و تُرش نشستیم. حالا که پیکر آقا را برده بودند امکان این را داشتم جزئیات اتاق را زیر نظر بگیرم. روی درگاهِ ورودیِ اتاق نشستم. بوی عفن کفشها آزاردهنده بود. بابا چشمانش را بسته و به دیوارِ راهرو تکیه داده بود. اتاقِ آقا طاقچه داشت. روی طاقچه، آینه بزرگ و گِردی گذاشته بودند. دو لوح افتخار، در بالای آینه، بر سینهٔ دیوار دیده میشد که گواهِ خوشخدمتیهایِ آقا در زمانِ ریاستِ نیروی پلیسِ ناحیهٔ پنجِ منطقهٔ هفده بود.نورِ مهتابی پِرپِر میکرد. یک گوشه از اتاق، یخچالِ زردنبو و عتیقهای بود که آقا در زمانِ جوانی از ادارهٔ محل کارش هدیه گرفته بود و هنوز از آن کار میکشید. زیرمیزی تلویزیون پُر از لیوان و استکان و بشقابهای چینیای بود که اصلاً نتوانسته بود بر ظاهر ترحمانگیزِ آن اتاق، جلوهای درست و حسابی بدهد. یکی در میان، پُشتی گذاشته بودند و هشت نفر از پیرزنان و پیرمردان به آنها تکیه داده بودند. سکوت بر اتاق حاکم بود، و بوی رطوبت و نور مهتابی و وسایلِ محقّرِ اتاق و چشمهاییکه داشت درانتظار خواندن وصیتنامه از چشمخانه بیرون میزد، بیگانگیِ من را با اتاق بیشتر میکرد. نگاهشان به دست و دهان و حرکات عموعیسی بود. عمو اسلام و عموموسی، کنار من، دوزانو نشستند. عمو عیسی، درست در همان محلی که آقا درازکش به آن دنیا رفته بود، نشست و وصیتنامه را به دستش گرفت و بادی در گلویش انداخت و گفت: «آروم بگیرید! بگذارید این متن رو بخونم». کاغذِ وصیتنامه دو تای بزرگ خورده بود و عموعیسی که معلوم بود پیش از آن، از محتوای وصیتنامه مطلع نبوده و خواندنش برای او تازگی دارد، تاخوردگیهای کاغذ را باز کرد و با صدای بلند و تیزش شروع به خواندن کرد:
جوانی و میانسالی من در کمال آسایش و معنویت گذشت. بی تردید، تا الآن که هفتاد و سه سال از عمر فانیام گذشته است، حلیمهخانم را بسیار زحمت دادم و از او صمیمانه سپاسگزاری میکنم. درود بر جیران خانم که تا چهل سالگی همدم من بود و دریغا که روزگار فانی، اختلافاتی را بین من و او دامن زد. باری، تا سی و پنج سالگیام اوضاع خوب بود تا اینکه هرسال شما فرزندانمبه ترتیب: عیسی، اسلام، موسی و یوسف به دنیا آمدید. از آن زمان تااکنون، بگومگوهای شما من را آزردهخاطر کرد. هر روز یک داستان تازه از حسادت و توهین میشنیدم. با این حال، باید به صراحت بگویم که یوسف مستثنا از این قضایاست. آن روزی که برای این پسر، قصهها ساختند که چشم و دل ناپاک است، خودم میدانستم که این وصلهها به او نمیچسبد. به یاد دارم که یکی از همکاران قدیم من که یکسالی میشود ریق رحمت را سرکشیده است، پیش من آمد و گفت که همان دو سال پیش، از مقامات آگاهی شنیده است یوسف را اشتباهاً به جای کسی دیگر دستگیر کرده بودند. اما شما گمانِ بد به او داشتید و حرفهای من را نمیپذیرفتید. پسران من! دنیا فانی است. حسادت دردی است که دنیا را برای ما فانیتر میکند. وقتی حسد میورزیم خود را فریب میدهیم و وقت آن را نمییابیم تا به زشتیهایمان برسیم. آشکارا دریافته بودم که علت مخاصمتِ شما با یوسف، دانش و تحصیلات و زندگی پرنعمت او است.موسی! عیسی! اسلام! حسادتهای شما قلب من را به درد آورد. باید به شما بگویم که همین یوسف گاهگاهی با من تماس میگرفت و احوال شما را میپرسید، اما شما در خانه من بودید و یک دقیقه هم برای مصاحبت با من وقت نداشتید. این پسر چون میدید اگر پیش من بیاید با او بدرفتاری و تلخمزاجی خواهید کرد، تلفنی با من در ارتباط بود و گاهی میشد روزی یک ربع با هم اختلاط پدری-پسری میکردیم.
شاید درکش برایتان سخت باشد اما با کمکهای مالی و خیرخواهیهای یوسف و اندک پساندازهایِ حقوق بازنشستگیام، آپارتمانی پنجواحده در یکی از مناطق خوش آب و هوای شهر ساختهایم؛ و البته فعلاً، به تشخیص من، سندِ تمام واحدهای آن به نام یوسف است؛ با این حال، او از همان زمانی که پیِ ساختمان ریخته شد، عاجزانه به من اصرار میکند که برای هر کدام از شماها یک واحد در نظر بگیریم. خواستهٔ دیگر او این است که برادرانش، اجارهنشینِ پدر و خودش نباشند و بتوانند بدون پرداخت حتی یکریال در آنجا ساکن شوند. من نیز احتمالاً تا یک روز دیگر، اگر این عمرِ فانی، مهلتی بدهد، درخواست او را اجابت میکنم و با هم به دفترخانهٔ اسنادرسمیمیرویم و شماها را هم صدا میکنم تا بیایید و سهم خودتان بگیرید و خیالتان هم از بابتِ آیندهینامعلومتان آسوده شود.
در آخر متذکر میشوم که تمام سه اتاقِ طبقه دومِ همین خانه بهشما میرسد؛ به شرط آنکه ماهانه یک سومِ درآمدتان را خرجِ حلیمهخانم و دواهایش کنید؛ در غیر این صورت یوسف حق دارد همان سه واحد را هم تصاحب کند. گرچه میدانم قلب او بسیار رئوف است و دست شما را خواهد گرفت.اتاقِ خودم که یادگارِ ایام جوانی و عاشقی است، به حلیمه خانم میرسد.
دیدگاهها
بسیار دقیق به توصیف شخصیت ها پرداخته بودید و در بیان جزئیات لوکیشن ها هم ، عالی بودید.
به امید نشر تمام داستانهاتون...[بسیار از شما ممنونم. سرفراز باشید.]
بسیار دقیق به توصیف شخصیت ها پرداخته بودید و در بیان جزئیات لوکیشن ها هم ، عالی بودید.
به امید نشر تمام داستانهاتون...
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا