قصة كوتاه«هزار و يك شب» نوشته «ن.يوسفي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

قصة كوتاه«هزار و يك شب» نوشته «ن.يوسفي»

بر ننویي كه ميان دو درخت چنار آويختهاند، دراز كشيده‌‌اي، تنهايي در باغي در شمال شهر و نزديك كوهپايههاي البرز؛ ميان انبوه گلها و گياهان و رايحة سرمستكنندة يك صبح بهاري. تنهايي با قامتي باريك و بلند، با تن مهتابي و چشمان آبي، گاهي كه در آينه خودت را مينگري ميانديشي كه اگر مرد بودي ميتوانستي با اين چهره بسياري از زنها را جذب خودكني اما براي مردها؟ حداقل مردان اين ديار- بيش از اندازه لاغر و نحيفي. شايد هم از اين روست كه تو را بيشتر از آن كه زني زيبا ببينند ،موجودي نيمه زميني قلمداد ميكنند كه تصادفاً راهش به اين سرزمين افتاده است...

***

كتابي كه جلد چرمين قهوه فام داشت و بر جلدش نقش رقاصه‌‌اي شرقي بود با تنگ شرابي در دست و پيرمردي كه كنار جوي آب نيمخيز شده قدح خالياش را سوي او دراز كرده و با ديگر دستش شاخه‌‌اي گل رُز را ميان دو انگشت باريك و بلندش گرفته ديده ميشد. اين روزها غرق در اشعار حافظ بود و انگاري صداي آرامبخش جويباري كه زمزمهكنان از وسط باغ عبور ميكرد و صداي برخورد بيل كج و معوج پيرمرد باغبان به خاك نرم، جزو لاينفكي از اين اشعار جادويي محسوب ميشد.

افكارش درهم و برهم بود انگاري بيش از آنچه كه انتظار داشت تحت تأثير اسرار انگيز اين سرزمين جادويي قرار گرفته باشد. جايي كه مردمانش هر چيز ساده‌‌اي را تصويري محو از چيزي به مراتب باارزشتر قلمداد ميكردند. اصلي كه كسي چندان كنجكاو نبود پي به كنه آن ببرد.

اينك تحت تأثير غزلهاي سكرآور حافظ كه انگاري طعم گس شرابهاي شيراز را داشت احساس ميكرد كه به تدريج بيرنگ و بيرنگتر شده و به موجودي ديگر تبديل ميشود.

***

هفتهها قبل وقتي گام در اين خانه گذاشت، آنجا را بيش از اندازه ساده و ابتدايي يافت اما به تدريج متوجه برخي جوانب پنهاني خانه شد. آن وقت حس كرد كه دارد در خانه‌‌اي از قصههاي پريان زندگي ميكند؛ اطاقهايي با كاشيهاي آبي فام را كشف كرد كه سرتاسر ديوارها و حتي سقفش از هزاران آينه كوچك پوشيده بود كه در كنار هم اشكال گوناگون هندسي ميساختند. درهاي چوبي را گشود كه بر كنده كاريهايش ميشد نقش سادة گل و بوتهها را يافت بعد در زيرزمين به حوضي پر از ماهيهاي كوچك سرخرنگ برخورد و رقص نور بر ديوارهايي كه هركدامشان به نقشي ديگر آراسته بودند و در ميان شاخهها و برگهاي ترسيمي ميشد ماري ظريف و سبزرنگ را ديد كه با چشمان قرمز و شيطانياش انگاري از وراي نقشها او را مينگريست.

كنار حوض بر قالي ابريشمين نشسته و غرق در حركات آرام و موقر خدمتكاراني ميشد كه به آرامي گام برميداشتند و در برابر ارباب خارجيشان سراپا آمادة فرمانبرداري مينمودند.

آن دم بود كه حس كرد روح زجركشيدهاش از پي سالها جستجو آن چه را كه ميخواسته يافته و يا حداقل به آن بسيار نزديك شده است. هنگامي كه سالها قبل انگلستان را به قصد قسطنطنيه ترك ميكرد هيچگونه نقشه‌‌اي خاص نداشت. شايد عده‌‌اي او را دختري جوان و بيتجربه قلمداد ميكردند كه به دنبال دنياي قصههاست جايي كه تنها ميشد در رمانهايي كه خوانده بود بيابد اما بعد از آن كه وي يكي بعد از ديگري شهرهاي شرق را زير پاي گذاشته و از قسطنطنيه راهي حلب و شام شد، همه پذيرفته بودند كه او در پي چيزي مهمتر است، چيزي كه شايد خود نيز قادر نبود نام درستي بر آن بنهد!

هنگام عصر، بيحركت و مخمور انگاري تحت تأثير رايحة ترياكي كه در منقل ميسوخت و از ايوان خانه اي كه بر باغ پر درخت مشرف بود، در سرتاسر باغ انتشار مييافت. پيرمرد از دود دمي برگرفت و برخاست و خدمتكاران را صدا زد تا بساطش را جمع كنند. بعد رو به مهمان خارجياش كرد و گفت: «حالا وقت آن است كه در سالن بنشينم و كمي هم كه شده زبان فارسي تمرين كنيم!»

اين جمله را به زبان فرانسوي بيان كرده بود، اما نور آفتاب آفلي كه از بالاي شانههاي پهن پيرمرد بر چشمانش ميتابيد مانع از آن شده بود كه چهرة او را هنگام اداي اين جمله- كه چندان هم بدون غلط ادا نكرده بود- مشاهده كند اما از طنين صداي گرم او ميتوانست بفهمد كه آن لبخند نرم و نمكين پيرمرد بر لبان درشت و كبودش جاخوش كرده است و چشمان سياهش همچون اخگري در دل شب مي درخشند.

برايش آمد و شد روزهايي كه جز سكوت تنهايي چيزي را يدك نميكشيدند اين تجربه باارزش را فراهم آورده بود تا در جستجويي دروني در پي انگيزه‌‌اي باشد كه او را از زادگاهش تا اينجا كشانده بود و از كانون گرم خانواده‌‌اي كه او را بسيار دوست داشته بودند به ميان مردماني كه با تمامي گفتهها و اعمالشان برايش بيگانه مي نمودند پرتاب كند؟

پيرمرد ميزبان او بود. ميزباني كه در ضمن نفوذ سياسي داراي علقههاي قوي فرهنگي با تمدن باستاني ديارش نيز بود. از اين رو بود كه ميخواست او را در فراگيري زبان فارسي ياري دهد: «اگر زباني را بدون راهنمايي حاذق ياد بگيريد، نتيجهاش مثل زبان فرانسوي بنده خواهد شد كه پر از غلط است!»

و اين بار او را در سايه روشن سالن ديده بود كه با لبخندي پهن بر لبانش او را مينگريست. اگرچه زبان فرانسوي پيرمرد پر از عيب و ايرادهايي دستوري بود اما آنقدر از ته دل و صميمي ادا ميشد كه مي شد همة گفتههايش را حس كرد طوري كه گاهي فكر ميكرد پيرمرد مانند پرنده‌‌اي است كه ميخواند و كلمات را نه با معني بل با عشقي كه بارشان كرده به گوش مخاطب ميرساند.

پيرمرد اين بار به فارسي گفت: امروز شما غمگينتر از هميشه هستيد!

زن احساس ميكرد كه درونش همچون تالاري است كه بعد از سالها آمد و شد بسيار و تجربه كردن چهرهها و گفتههاي متعدد اينك در كمال خاموشي و سكوت انتظار آن را ميكشد تا پذيراي مهماناني جديد و ناشناخته باشد.

پيرمرد گفت: شايد هم اين غم غربت باشد...

با خود انديشيد آيا حقيقتاً غمگين است؟ ويا اگر نيست چرا اينقدر غمگين مينمايد؟ آيا دلش به شهرش و خانوادهاش و دوستانش تنگ شده است؟ آيا نيرويي قدرتمند از اعماق به سطح ميآيد و او را با خود به آن ديار فراموش شده و دوران كودكياش ميكشد!

پيرمرد اين بار به زبان فارسي شعري را قرائت كرد: (گشته چون برگ خزاني ز غم غربت /آن رخ روشن چون لالهي نغماني)

نميتوانست همه گفتههاي او را بفهمد. پيرمرد كه متوجه نگاه استفهامآميز او شده بود با مهرباني گفته بود: ناصرخسرو... او هم غريب است... شعر او غم غربت را در خود دارد... رخ روشن و زيباي شما هم انگاري تحت تأثير اين غم به زردي زده است...

سكوت طولاني ميانشان را انباشت بعد پيرمرد و اين بار به زبان فرانسوي كه بيايرادتر از قبل بود گفت: بوي كوهستان را ميشنويد؟اين نسيم از قلههاي يخ زدة البرز ميآيد!

اينبار او سعي كرده بود تا به سختي هم كه باشد به زبان فارسي پاسخ دهد: من بوي كوهستان فهميد اما برف نديد!

پيرمرد با لبخندي پاسخش داده بود: باد را نميبيند اما كشتزار به احترام او قد خم ميكند... برف را نميبيند اما نسيم بوي آن را ميآورد... آفريدگار را نميبيند اما طبيعت گواهي به وجود او ميدهد!

پيرمرد چه ميخواست بگويد؟ شايد قصد داشت از رازي كه سرزمينش در خود پنهان داشت دم بزند اما بعد منصرف شد و به موضوع ديگري پريد: امروز ميخواهم برايتان از شهرم طهران دَم بزنم!

وقتي طهران ميگفت صدايش ميلرزيد. همچون عاشقي كه از معشوقش ميگفت اما او نميتوانست دليلي براي اين عشق بيابد. در قياس با قسطنطنيه و يا اصفهان و حتي حلب و شام طهران شهري بود بيش از اندازه ساده بدون هيچگونه ويژگي خاص چه چيز اين شهر پيرمرد را عاشق خود كرده بود؟ شايد هم همين جنبهاش بود كه پيرمرد را عاشق خود مي ساخت؟ شايد هم همين جنبهاش بود كه پيرمرد را جذب ميكرد اين بيويژگي كه عليرغم همة چيز او را هم به خود جذب مينمود آيا راز نهفته اين نبود، همين دوست داشتن بيآن كه بداني چرا؟

با كلام پيرمرد از طاقها و برجهاي دروازههاي شهر عبور كردند از خندق خارج شهر، از كوچه پس كوچههايي كه از ميانشان جوي آب ميگذشت و بعد صداي پيرمرد كمكم شروع به خاموشي نهاد و شهر بيرنگتر و بيرنگتر شد تا جايي كه جايش را به شهرهاي ديگر داد اما او كماكان از پي پيرمرد از كوچه پس كوچههاي خاكستري عبور كردند. غباري كه در هوا بود با نسيم گرمي كه ميوزيد به چهرهشان ميزد، ساختمانهاي نيمه ويران را در دو سوي جاده پشت سر نهادند و از ميدان خلوتي در سكوت بعدازظهر عبور كردند. باد وزيد و مشتي خاك را در هوا به رقص درآورد. وارد كوچه‌‌اي ديگر شدند كه دو سويش را ديوارهاي بلند كاهگلي فرا گرفته بود. بعد از لاي دري نيمه باز وارد باغي شدند كه قبل از سبزياش سرمايش را حس كردند از ميان عطر گلهاي بديع گذشته و درست در وسط باغ در برابر حوض سنگي و فواره‌‌اي كه آب را تا ارتفاع بالا به هوا پرتاب ميكرد بر نميكتي سنگي ، كودكي عباپوش و موفرفري را ديدند كه انتظارشان را ميكشيد و تا چشمش به چشم آنان افتاد از جاي برخاست و سيني مالامال از ميوههاي درشت و آبدار را در بغل گرفته گامي به سويشان انداخت و گفت:

- بفرماييد... بفرماييد!

چهرة او خالي از احساس بود و صدايش مانند صداي دختر بچهها، اما بفهمي نفهمي بر پشت لبان كلفتش جاي پاي نشانههاي بلوغي زودرس را مي شد ديد. ناگهان دريافت كه پيرمرد ديگر آنجا نيست. سعي كرد به ياد آورد آخرين بار وي را كجا ديده است اما انگاري ذهنش يخ زده باشد و بعد كه به خود آمد ديد پسرك عباپوش هم غيبتش زده و آنجا بر روي نيمكت سنگي و سياه رنگ تنها سيني مملو از ميوههاي آبدار به حال خود رها شده است...

***

در سكوت باغ تاكي انتظار كشيد نميداند؟ بعد چند زن جوان با لباسهاي رنگارنگ و دامنهاي بلندشان كه بر زمين كشيده مي شد پيدايشان شد. بين خود با زباني كه نميتوانست بفهمد و بيش از زبان آدمي به زبان پرندگان ميمانست حرف ميزدند- شايد هم آواز ميخواندند- بعد دست همديگر را گرفته به گرد او دايره‌‌اي ساختند و شروع كردند به چرخ زدن. با هر چرخش آنان كمي بيشتر از كودك عبا پوش، پيرمرد و حوض سنگي، باغ سبز در ميان كوير، كوچه پس كوچههاي حاشيههاي بيابان، شهري در كوهپايه شهري بدون ويژگي خاص، شام و حلب و قسطنطيه و دورتر و دورتر ميشد و حس ميكرد مرزهاي نامرئي حوادث در هم ميآميزد ذوب شده حل شده و از نو شكل ميگيرند...

***

اينك در بغداد هستي. در شهري كه سالها قبل در جستجوي آن سفر شرق را آغاز كردي اما نميتواني به ياد بياوري كه قبل از اينكه به اينجا بيايي كجا بودي طهران؟ قسطنطيه؟ شام؟ و يا قرار است بعد از اينجا به كجا بروي طهران؟ قسطنطنيه؟ شام؟ حلب؟...

آيا تصاويري كه در ذهن داري خاطرات غبارگرفته باقي مانده از حوادث پيشين است يا شبه خيالي از خوابي كه ديده‌‌اي و يا آن چه فكر ميكني در آينده خواهي ديد؟

با خود ميانديشي سالها قبل در كانتي دورهم١ هنگام غروب به ننوي كه ميان دو درخت آويزان بود از كتابي با جلد چرمين خوانده‌‌اي: هر انسان در ته دل خود آواره است و يا حداقل دوست دارد خود را آن طور احساس كند؟

فكر ميكني آيا اين احساسات دروني، اين ترحم پنهان به خود به خاطر فراق از خانه، اين غم غربت شايد همگي شبيه سازي اسطوره‌‌اي باشند از حسي كهن تر همان كه آدم نسبت به آن منزلگاه رها كرده ازلياش در درون خود حمل مي كرد؟

ناگهان به ياد پيرمرد ميافتي؟ حالا كجاست؟ آيا حقيقتاً وجود داشته؟ آيا نميتواند بخشي از روياهاي شبانه تو باشد. رويايي بدون واقعيت؟

انگاري صداي گرم او را از دوردست ميشنوي: ناصرخسرو غم غربت را مثل نيش عقربي كه دائم جگرش را ميسوزاند در درونش حس ميكند...

اين آوارگي خود خواسته اين غم غربت آيا نميتواند وديعه باستاني دور افتادن از منزلي حقيقي باشد؟ اينك آواره‌‌اي، از شهري به شهر ديگر ميروي. كتابهايت بار چند شتر از پي تو ميآيند. آوارگي تو اختياري است انگاري با دست خود جگرت را در برابر عقرب گشوده‌‌اي تا نيشش را در آن فرو ببرد.

ناگهان از لابهلاي درختان مرد جوان پديدار ميشود. انگاري او را سالهاست كه ميشناسي آيا او نميتواند جواني آن پيرمرد باشد؟- پيرمردي كه چهرهاش را به سختي به ياد مياوري!- شايد هم بزرگسالي آن كودك عباپوش است كه بر روي نيمكت سنگي انتظارت را ميكشيد؟

حالا كه فكر ميكني درمييابي كه شايد خودت هم ديگري باشي. سايه زني جوان كه در بالكن خانهاش در كانتي دورهم در يك غروب پاييزي به سفري به شرق ميانديشد.

شايد اصلاً همه اينها خود يكي از آن قصههاي شرقي باشد كه آنقدر تكرار ميشوند كه رفته رفته جاي حقيقت را ميگيرند، دروغي كه نه تنها شنوندهاش را ميفريبد بل كاربه جايي ميكشد كه گويندهاش را هم فريب ميدهد. باوري غلط اما قوي به همزادي شرقي كه تو را از پي خود از شهري به شهري ديگر ميبرد تا جزوي از قصه شهرزاد-آيا همزاد شرقي تو مي تواند او باشد؟- باشي كه به خليفه باز ميگويد خليفه‌‌اي كه شايد جواني آن پيرمرد باشد و يا پيري آن كودك عباپوش؟

خليفه جوان بر روي نيمكت سنگي مينشيند، تو زيرپاي او مينشيني و شروع ميكني به بازگويي قصههاي ديگر. قصه‌‌اي به ظاهر متفاوت با هزار شب قبل اما با مفهومي مشابه، برايش از كانتي دورهم ميگويي از كتابي چرمين و از باغي در طهران و دري كه به كوچه پس كوچههاي شهري كويري گشوده ميشد، حوض آبي رنگ با ماهيهاي قرمزرنگ و نقش گل و گياه بر ديوارها و ماري سبز با چشمان قرمز كه از آن سوي نقشها با تو سخن ميگويد شايدم خود تو و خليفه بخشي از قصه‌‌اي بيانتها باشد كه در كريدورهاي تودرتوي كتابخانه بغداد ميگذرد...

-: آه خليفة بيچارة من باز خوابتان برد و من يك شب ديگر از مرگ را ربودم و به زندگيام اضافه كردم اما نميدانم آيا مرگ را فريب دادهام يا زندگي را؟ شايد هم همه چيز خود بخشي از فريبي بزرگتر باشد؟ ...

استانبول ١٣٩٣

١-County Durham

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692