داستان «چند کیلوگرم دانش و دیگر هیچ» نویسنده «سید حسام الدین پورعباسی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «چند کیلوگرم دانش و دیگر هیچ» نویسنده «سید حسام الدین پورعباسی»روایت واقعی؛

 

بالاخره روز مصاحبه رسید، سه ماه بود كه گاه و بيگاه تمام فكرم برای مصاحبه دكتري امروز 21 تير 1394 در تلاطم بود. هر روز خدا خدا مي‌كردم زودتر مصاحبه تموم بشه؛ همه چيز يه طرف، ماه رمضون، گرماي تابستون، کم‌خوابي شب و ضعف روز بعد بد جوری آدمو خالی میکرد. از راننده آژانس دو بار پرسيدم آقا مسير رو بلديد ديگه! اونم هر دفعه جواب داد: آره پاي كوهه، از سيمون بوليوار بريم بهتره. هر دو بار هم با اعتماد بنفس یک متخصص شهرشناسی در مورد آدرس دعوتنامه غر زد. من هم که فقط سعی مي‌كردم تمركزم به هم نريزه تا از هر چيز منفي حتي يه اعتراض تا حدودي درست هم دور بمونم.

شوخي نبود که! تو سه ماه گذشته همه كتابهایی که قسمت های مهمش رو علامت زده بودم دوباره مرور کردم و حالا که به کارهایآکادگی برای امروز نگاه میکنم هم حس خوبی داره هم خنده ام میگیره. هزار بار از خودم پرسيده بودم چه سوالایي به انگلیسی پرسیده میشه؟ همین هفته پیش به صرافت افتادم جزوه روش تحقیقم که خلاصه برداری کردم 30 صفحهاش مونده و دغدغه ای شده بود که عین میخ های خاموطی چارتاق قدیمی یه لحظه ازم جدا نمیشد. اصلاً انگار قفل شده این لامذهب، برچسب شماره صفحه برا پوشه مدارک هم هنوز اون چيزي كه مي‌خواسم پيدا نشده بود، كارهاي اداره، چاپ كتاب كه حتماً بايد تو مصاحبه داشته باشم، مدرك آزمون زبان كه نمي‌دونسنم تا روز مصاحبه صادر مي‌شه يا نه، يكي دو تا از مقاله‌هام هنوز سوابقشو پيدا نكرده بودم، گواهينامه‌هاي داخلي و بين‌المللي بعضي‌هاش بود بعضي‌هاشم باید خونه دنبالش می گشتم، سوالهاي آمار و دسته‌بندي كردم كه دوباره بخونم، تو این حیری ویری فقط خيالم از دانش مسايل روز و قدرت بيان راحت بود كه برام مثل يه جرعه نفس خنك زير خروارها آوار نگراني می موند.

هر چي بود تا ديشب سعي كردم همه چيز واسه یه خواب راحت شب مصاحبه مهیا بشه. الان كه دارم سعي مي‌كنم با يه موزيك لايت چشمامو ببندم و از آفتاب آرامش بگيرم خوشحالم كه همه چي مرتبه. الان از هر انديشمند كارآفريني که بپرسن هم نظرياتشو از بَرم، هم موفقيت‌های کاربردی نظراتش رو و هم كتابهاش رو مي‌شـناسم، برا اول تا آخر یه روش تحقيـق عالی تو ذهنم نقشه دارم، زبان رو مي‌تونم با آرامـش صحبت كنم، حتی بابت لباس مصاحبه هم خيالم راحته كه كفش و كمربندم با هم و رنگ زمينه ساعتم و پيرهنم هم ست شده.

آخه همه مقاله ها و راهنماهای آزمون دكتري به اهميت ديسيپلين ظاهري تأکید داشتند. در اين حين و بين بودم که بوق ممتد راننده آژانس چرتم رو پاره كرد و بعد هم چند تا فحش ممتد و کشیده كه مثل صداي تلمبه های آب قديمي با یه ریتم پشت سر همی نثار اول و آخرِ جد و جده و نیاکان و اولاد و اسلاف نسبی و سببی ماشين جلويي شد! اول خواستم عصباني بشم، ولي ترجيح دادم خنده‌ام بگيره، بعد هم با يه نگاه به راننده فهموندم كه آروم بودن هم به اندازه به موقع رسیدن برام مهمه. بنده خدا ديگه تا محل مصاحبه كه رسيدم هيچي حرفی نزد. وقتی رسیدیم با يه حالت متفاوتی که می خواست بگه من فقط اون چند تا فحشي كه شنيدي نيستم گفت:

- شرمنده داداش! من مسافر اينجا زياد آوردم، خودشون سرويس دارن، از اینجاش دیگه ما رو داخل راه نمي‌دن. بعد هم گفت ایشالله که کارت بشه.

خلاصه بعد از جداشدن توأم با خاطره خوب از راننده تاکسی، تابلوهاي به طرف سرويس مصاحبه دكتري را دنبال كردم و سوار يه اتوبوس قديمي شدم. چند نفري كه بيشتر شبيه كادر اداري و تأسیساتی دانشگاه بودند هم داخل اتوبوس نشسته بودند. همینطور که راننده داشت با صدای قیژ ممتد، ترمز دستی رو برا حرکت خالی می کرد، مرد ميانسال ژوليدهای با ته ريش سيخ سيخ که انگار مزرعه سوزنی فیلم هری پاتر رو از روش ساختن و کاملا با شلوار قهوه‌اي ساب رفته ای که معلوم بود نه از سر نداری که از سر فقری که دکتر شریعتی ازش می نالید پوشیده شده، از صندولی کناری بلند شد و اومد نشست کنار دستم. فکر کردم از اون كارمندهاي تأسيساتیه دانشگاهه كه معمولاً با دانشجوهای تازه‌وارد سر صحبت رو باز می کنند وعین پیرمرد خنزپنزری کتاب بوف کور شروع میکنن به سیاه نمایی و خالی کردن دل آدم و تهش هم میگن: حالا ناراحت نباش اگه هر کاری داشتی به خودم بگو.

هنوز ننشسته بود که رو کردم به من و گفت:

- تو هم براي مصاحبه اومدي!

با نگاهي كه سعی داشتم «شما» رو به جاي «تو» در برخورد اول يادآوري كنم گفتم: چطور مگه؟

بدون اينكه اصلاً به سوالم توجه كنه ادامه داد:

- رشته‌ات چيه

سعي كردم جلو خنده‌امو با حرف زدن بگيرم و همینطور که سعی میکردم خنده‌ام رو صمیمانه نشون بدم، گفتم:

- كارآفرينی بين‌الملل

سری تکون داد و با یه حالت مطمئنی از اونایی که تو لحنشون میگن هیشگی اندازه من این مطلبی که میخوام بگم را نفهمیده گفت:

- نمي‌دونم تو همون شهرستان ها چهار تا استاد نیست كه ما بايد اين همه راه بيایم تا تهران.

من که حالا بهت زده شده بودم گفتم:

- ببخشيد شما هم براي مصاحبه اومديد!!

بی درنگ جواب داد: آره بابا! البته رشته‌ام توسعه است!!

كه البته منظورش كارآفريني با گرايش توسعه بود. ديگه چيزي نگفتم. مرد ژولیده هم شروع كرد به غر زدن در مورد خرج‌هاي الكي كه براي ساختن همچين دانشگاهي شده و در نهایت تا ترش بودن ماست شب گذشته خونشون هم ربط داد به بی توجهی مسئولین به یافته های علمی آدم هایی مثل خودش.

مگه مي‌شه! من انتظار دانشجوهاي مرتب با كت و شلوار مناسب و سر و صورت آنكارد و بوي ادكلن تأثيرگذار رو داشتم که مثل خودم دارن سعی می کنن استرسشون رو پنهون کنند. خلاصه با اين فكرها به درب ساختمان محل مصاحبه رسيديم. خليلي دوست داشتم رقيباي واقعی خودم رو ببينم. يكي دو تا آدم شيك و مرتب كه ديدم یه کم حالم بهتر شد. آسانسور كه به طبقه نهم رسيد دور تا دور پاگرد دايره‌اي طبقه رو دنبال برگه مربوط به راهروي مصاحبه گشتم، ورودي‌ راهرو يه مردي پشت ميز چرت می زد. خيلي آروم سرم رو نزدیک کردم و عین مادری که میخواهد بوسه آخر رو قبل خواب نثار گونه کودکش کنه در گوشش نجوا کردم

- آقا! داداش! اخوی! ببخشيد میتونمم یه سوال بپرسم؟

چشماشو باز كرد و همین طور که سعی میکرد پاهای از این ور میز در رفته و گردن تا دسته صندلی فرورفته اش رو جمع و جور کنه گفت:

- چرا نمیشه! ما از صبح زود اومديم علاف اين مصاحبه‌هاييم!

بعدم كه فهميد براي مصاحبه اومدم به كاغذ روي ميز اشاره كرد و گفت جلو اسمتو امضا كن. بعد همینطور که دستاشو از دو طرف باز میکرد وسط خمیازه ای که عین لنگه های سنگین دروازه کاخ روتردام باز میشد و همه امحاء و احشاء داخلش هم قابل رویت بود گفت:

- كارت شناسايي‌ات هم بده ببینم. منم طبق دستور ایشون همين كارو كردم.

وقتي به اتاق 306 كه محل مصاحبه بود رسيدم ديدم پنج نفري پشت در اتاق منتظرن، دو نفر اول هم قبل از رسیدن من رفتن تو. بعد از یه سلام دم صبح خیلی سریع پرسيدم:

- بچه‌ها چطوري متوجه بشيم ساعت چند نوبت ما ميشه

يكي از دانشجوها که آرومتر از بقیه به نظر می آومد با خنده و نگاهی که انگار داره به تارزان تازه به شهر برگشته توضیح می ده گفت:

- نوبت چيه در رو باز مي‌كنه هر كي دم در باشه مي‌گه بيا تو. بعد هم همه خندیدن

من باز هم يه كمي گيج شدم. همش فكر مي‌كردم وقتی برسم به محل مصاحبه جايي براي نشستن هست و نظمي براي وارد شدن! ولي خب چه میشه کرد، الان فقط نباید بگذارم چيزی تمرکزم رو بهم بزنه اصل قضیه حتما موقع مصاحبه اتفاق می افتاد و اون موقع همه این مسایل حاشیه ای فراموش میشد. برا اینکه حال و هوام رو عوض کنم رفتم سراغ بچه های دیگه ای که برا مصاحبه اومده بودند تا به خیال خودم یه گپ و گفتی باهاشون بکنم.

اولین سوالمو از پسر جوونی که به یه حالت گستاخانه ای روی شوفاژ کنار دیوار نشسته بود و هر لحظه احتمال می رفت دکمه شلوارش که با فشار مضاعف فشردن دست هاش داخل جیبش بیشتر هم شده بود از نخ ها جدا بشه و همه بریم به فکر پیدا کردن سنجاق قفلی برای دکتر آینده، پرسيدم:

- شما چيزي همراهتون نياورديد؟ رزومه ای، کتابی چیزی....!

قبل از اینکه بیچاره سعی کنه یه جوری نشیمنگاهش رو با یه پرتاب سینه به جلو برای راحتر جواب دادن جابهجا کنه یکی دیگه از مصاحبه شونده ها که مشخص بود شب قبل هم تا ساعت دوازه و یک داشته هر چی تو سریال ها جذاب تر به نظر میومد رو خوب اسکن میکرده و حالا از بی خوابی خمیازه اش شبیه دهنه های پشت سر هم آسیاب های آبی جلو چشم آدم هی پایین و بالا می شد همینطور که سعی داشت دستش رو جلوی دهنش بگیره و نشون بده چقدر آدم با فرهنگییه گفت:

- من که فقط مدرك تحصيلي و مقاله‌هامو آوردم؛ با بقيش كاري ندارن.

ناخواسته و بدون اینکه به حرف های مرد خمیازه ای واکنشی نشون بدم سرم رو چرخوندم سمت يكي دو نفري که مدام با موبايل صحبت مي‌كردن. يكيشون داشت میگفت: حاجي اگر اجازه بفرمایید وقتي رفتم تو موبايلو مي‌دم خودتون هم باهاش یه صحبت داشته باشید. از اون یکی دیگه که تازه حرف زدنش تموم شده بود بلافاصله پرسیدم: - شما میدونی چي بايد با خودمون مي‌آورديم؟

راستش با این سوال تکراری فقط مي‌خواستم مطمئن بشم سه تا پوشه 40 صفحه‌اي از كنفرانس‌ها، نمايشگاههاي بين‌المللي، مقالات، ترجمه، كتاب، مدرك زبان، كارهاي بين‌المللي، دوازده سال سابقه مرتبط با رشته‌ام كه به طرزی بسيار دقيق و هوشمندانه و توأم با وسواس خاصي توي صفحه‌هاي پلاستيكي پوشه چیده بودم و به شماره صفحه مزین و به فهرست مطالب منظمی هم آراسته بودم، كم و كسري نداشته باشه. البته «پلن بی» هم داشتم که اگه ایرادی در پوشه ها و سوابق و مدارک مشعشع تا خرتناق مرتبط با رشته ام حاصل شد ازش استفاده کنم. «پلن بی» شامل دو تا پاپكوي كيفي می شد که داخلش سه نسخه از كتابهام، اصل مجله سازمانی كه عضو شوراي سياستگذاريش بودم، به همراه همکاری در كتابهاي در حال ترجمه و مجلاتي كه مقاله و ترجمهای ازم چاپ کرده بودند رو هم آورده بودم. به هر حال با جوابي كه دوست اخیر بهم داد تقريباً آدرس رو درست گذاشت كف دستم! دوست موبایلی خيلي آروم و با یک نگاه عاقل اندر صفیح به بار سنگین سوابق در دست و زیر بغلم که تداعی کننده نگاه نعل بند به اسبش بود گفت:

- رزومه و سابقه و اينا همه حرفه، اصلش اینه که هر استادي يه سهميه داره ....! بعد هم در ادامه نطق کوتاه و فراموش نشدنی که ارایه داد حرفهايي از تأثیر سهمیه و سفارش ها و دانشجویان بومی و توصیه نامه و قس و علی هذا داد كه هر كدومش وسط گرمای تابستون برای من حکم چالش آب يخ بود که چند وقت پيش در در فضای مجازی دیده بودم.

براي اينكه از حرفهاي بچه‌هاي پشت خلاص بشم بلافاصله بعد از اولين دو نفري كه از اتاق مصاحبه اومدن بيرون تا ديدم كسي عزم مصممي براي رفتن به داخل نداره خيلي مطمئن و بي‌توجه به حرفهايي كه شنيده بودم رفتم داخل. وارد که شدم، بر اساس آداب معاشرت حرفه‌اي ‌خواستم با نگاه كردن به چشم تك تك مصاحبه‌كننده‌ها بهشون یه سلام پرانرژي هدیه کنم ولی هنوز يادداشت‌هايي مربوط به مصاحبه دو نفر قبلي رو جمعبندی میکردند. به هرحال سلام دادم و اونها هم همونطوري كه سرشون پايين بود گفتن سلام. فقط نفر کنار دیوار با اشاره دست به من فهموند که بايد روي صندلي جلوي میز ایشون بشينم. دلهره ام بیشتر شده بود، فضاي مصاحبه اصلاً شبيه چيزي كه تصور مي‌كردم نبود. همیشه فکر مي‌كردم در اتاق مصاحبه شبیه چیزی که از فیلم ها دیه بودم، چند تا استاد با فاصله حداقل دو متري پشت ميزی كه بالاي سكويي بلندتر از زمين محل استقرار صندلي مصاحبه‌شونده است نشسته‌اند و من روي صندلي كه ميز كوچكي جلوش هست فرصت پيدا مي‌كنم تا همه مدارك و سوابقم را آماده كنم و بعد باید به اساتید که هر کدام در يك حوزه خاص پرسش مي‌كنند پاسخ بدم.

فکر می کردم از لحظه ای که وارد بشم چند تا استاد کت و شلوارپوش با تجربه در حین مصاحبه تخصصی همه موارد عمومي مثل ادب، شخصيت، وضع ظاهر، قدرت بيان، صميميت و صداقت و چيزاي شبيه اون رو هم ارزيابي مي‌كنن. ولي حالا با اشاره سرد يك دست اين طرف ميزي با عرض 70 سانتيمتر كه شلوغي و بي‌نظمي ازش مي‌باريد نشسته بودم و اون طرف میز مردی عبوس و بي‌تفاوت نشسته بود که عصبی بود و به نظر می آمد به زور چماق و کشون کشون تا محل مصاحبه امده باشه. هنوز کامل رو صندولی ننشسته بودم که بدون هيچ مقدمه ای گفت:

- اصل مدرك ارشد رو با ريزنمرات بزار رو میز.

مدرك رو دادم به خودش و با احتياط و کسب اجازه يكي از پوشه هاي مدارك و سوابقم رو هم گذاشتم روي ميز و گفتم:

- همه مدارك اينجا هست، تقديم كنم. كه خيلي سريع گفت:

- نه بابا لازم نيست چیزی اینجا بزارید! مقاله چي داري. داشتم جواب میدادم:

- پنج تا داخلي تو روزنامه های اقتصادی .....! كه حرفم رو قطع كرد و گفت:

- نه! اینها نه! مقاله فصلنامهداخلی چي داري، يا بين‌الملل در سطح ISI وهمچين چيزيایی. خلاصه به زحمت دو تا از مقاله‌های مربوط به هند رو قبول كرد و یه نمره ای رو برگه جلو دستش ثبت کرد.‌ بعد بلافاصله گفت:

- كتاب! من هم كتابم رو بهش نشون دادم ولي توجهي نكرد! دوباره گفتم:

- آقاي دكتر اين كتاب هم هست! همینطور که یه نگاه سطخی به کتاب انداخت با پوزخندي به استاد كناري گفت:

- كتاب تأمين مالي آورده براي كارآفريني. من هم که دیگه کم کم داشتم کلافه می شدم خيلي جدي گفتم اگر عنوان رو کامل بخونید اين كتاب با محوريت كسب و كارهاي خرد و كوچك نوشته شده یعنی تأمین مالی برای کارآفرینان و با کمی عصابیت ادامه دادم: آقای دکتر این کسب و کارها رو که رباط اداره نمیکنه قطعاً همین کارآفرینان باید کسب و کاها رو اداره کنند.!

آخرش با كلي قسم و آيه و دليل و به كمك اشاره يواشكي استاد كنار دستی، دوباره يه عددي رو این بار داخل كادر مربوط به نمره كتاب روي برگه جلوي دستش نوشت كه هیچ وقت نخواستم بفهمم چند از چند بود. همونطور که داشت نمره کتاب رو ثبت می کرد پرسید:

- مدرک زبان چیزی داری؟ وقتي مدرک رو دادم دستش یه نگاه خیلی مطمئنی به مدرک انداخت و آخر یه هوم هوم ممتد که یعنی دارم سبک سنگین می کنم خیلی کشیده و پر طمطراق گفت: نه! بعد هم اضافه کرد فقط تافل يا آيلتس. باز اصرا و چونه زدن که آقاي دكتر من ترجمه دارم، انگلیسی راحت صحبت مي‌كنم، چند ماهی هند دوره های تخصصی بودم این هم مدرکش مگه بدون تسلط به زبان میشه رفت یه دانشگاه خارجی نشست سر کلاس. همینطور میخواستم ادامه بدم که كه سريع گفت نه اينا كه قبول نيست بعد كه نگاه متعجب و توأم با عصبانيت منو ديد با اشاره به استاد كنار دستش گفت: رشته‌ات رو به انگليسي تعريف كن و ادامه داد: براي آقاي دكتر بگو. من هم شروع كردم به تعريف كردن كه آقاي دكتر کنار دستی وسط تعريف با يه مهربوني كه توأم با دلجويي بود گفت قبول، لازم نيست ادامه بدي! بعد هم به دو نفر کنار دستش اشاره کرد و گفت: کار شما این طرق تموم شده برو خدمت آقايون. خلاصه كيف و سه تا پوشه و دو تا بسته كتابها و مجلات رو برداشتم و مثل دست فروشی که خبر رسیده مأمورهای شهرداری دارند می رسن با عجله و چنگ و دندون بساطم رو جمع کردم و اومدم روي دو تا صندلي اينطرف‌تر كه دو تا استاد ديگه نشسته بودند دوباره پهن کردم

همنطور که داشتم بساطم رو برای جابه جا شدن جمع می کردم میشدم مرد عبوس بهم گفت: بگو يكي ديگه بياد داخل. من هم بعد از پهن کردن فرآورده های علمی و تحقیقاتی روی میز خریدارهای جدید همين كار رو كردم. به خودم گفتم: اگر یه صندلی و میز کوچک برا دانشجو نگذاشتن شاید واسه اینه که اون موقع نمیشه دونفر دو نفر مصاحبه کرد! بگذریم. دوباره مدرك تحصيلي و ريز نمرات رو خواستن. استادي كه حالا روبروم نشسته بود و ظاهراً شاهد برخورد استاد قبلي بود خيلي آروم بهم گفت استرس نداشته باش و بعد با يه حالت خبري گفت: اين قسمت خيلي مهمه. استاد مسن‌سال كنار دستش همينطور كه داشت ريز نمرات و مدارك رو از دستم مي‌گرفت نگاهی به صورتم کرد و گفت پايان‌نامه‌ات هم بده. من هم براي اينكه نظم كارم رو نشون بدم كيف مداركي كه پايان‌نامه داخلش بود رو با اطمينان باز كردم و مجدداً پایان نامه کارشناسی ارشد رو دادم خدمت این یکی استاد.

هنوز مدرک تحصیلی و پايان‌نامه رو خوب وارسی نکرده بود که سريع گفت: ارشدت كه فرق داره! من هم که از قبل برای این سوال آماده بودم توضيح دادم كه چرا ارشدم با گرايش دكترام مي‌تونه مرتبط باشه. یه نگاه استاد به موضوع پایان نامه ام که خیلی غیرمعمول به نظر می رسید کافی بود تا بحث زاویه پیدا کنه روي پايان‌نامه من كه حالا براي استاد مسن که گویی تاریخ شفاهی از اتفاقات جامعه دانشگاهی براش زنده شده جالب به نظر می رسید. فکر کنم برای همین بود که بعد از خواندن چند سطر از چکیده پایان نامه با يه تعجب پرسيد:

- چطور همچين موضوع حساسي رو ازت قبول كردن؟ گفتم:

-استاد حقوق بين‌الملل ما آدم متهوري بود و قبل از اينكه از دانشگاه جدا بشه؛ چند تا پايان‌نامه متفاوت که به خطوط قرمز نزدیک بودند را تأييد كرده بود. بعد استاد جونتر که سعی داشت به فضای غیررسمی پیش آمده بین من و استاد مسن تر ملحق بشه با کنجکاوی پرسيد:

- استادی که گفتی الان هم تدریس میکنه؟ من هم داستان جدا شدن استاد حقوق بین الملل از دانشگاه و کوچ ناخواسته اش به خارج از كشور رو با حسرت تعريف كردم. حالا نگاهشون به من معصومانه‌تر شده بود. از فرصت استفاده كردم و با حالت گلايه‌آميزی گفتم حالا ميشه خواهش كنم دو دقيقه وقت بديد تا من هم خودم را عرضه كنم. استاد جونتر كه متوجه دلسردي من از اينكه همه چیز شبیه هیچه شده بود با یه لبخند صمیمانه گفت:

- بله! حتماً! شما اصلاً سه دقيقه صحبت كن.

تو اون سه دقیقه هر چي تونستم از سوابقم، تجربه كاري مرتبطم، ارتباط شغلي با رشته انتخابی، دوره‌هاي آموزشي داخلی و بین المللی، نقشهام براي پايان‌نامه دكتري و هر چیزی که ببشه باهاش کسی و قانع کرد کخ من به درد این رشته و آدم هایی که با کار من سروکار دارند میخورم رو، با آب و تاب کامل و بدن حتی یکی مکث یا تپق شرح دادم. استاد جوانتر كه متوجه تلاش خالصانه من در اون بل‌بشو براي اثباتم شده بود ضمن نگاه دلسوزانه خیلی آروم و زیر لب گفت:

-تو چرا تا الان دکتری نخوندی و ادامه داد: مي‌توني يكي از نظريه‌پردازهاي این رشته رو تشريح كني. در جواب خیلی مطئمن و با صمیمیت گفتم:

بله و هر كدام از نظريه‌پردازهاي سه رويكرد اصلي این رشته رو كه بخواهيد هم تشريح مي‌كنم.

بعد از اینکه دو سه تا نظريه پرداز رو ازم پرسيد رو به استاد مسن تر کرد و گفت: استاد اگر شما سوالی ندارید من هم کار دیگه ای با ایشون ندارم. استاد مسن تر هم گفت: نه بنده هم سوالی ندارم. تشكر كردم و كتاب شعرم رو به استاد مسن‌تر تقديم كردم و به عنوان حسن ختام گفتم: شما كه اهل دل هستيد حداقل اين كتاب و بخونيد.

دیگه بساطم رو کامل جمع کرده بودم و داشتم از اتاق خارج می شدم که استاد جوونتر پرسید انتخاب اولت کجا بوده؟ با یه حالت افسرده و به هم ریحته ای گفتم: یادم نیست! ولی اون مصمم بود که جواب درست رو از من بگیره، واسه همین با لحنی که یعنی دیگه حاشیه نرو گفت: مهمه! من هم شهر اول انتخابی رو که اتفاقا خوب هم یادم بود بهش گفتم و دوباره خداحافظی کردم.

وقتی اومدم بيرون حس آدمی رو داشتم كه ساعت دوازده شب بعد از ديدن فيلم سرگيجه اثر آلفرد هيچكاك از سالن سينماي سن‌پطرزبورگ پاشو داخل خیابان های سرد و لغزنده شهر ميگذاره. همه چيز مثل فيلم سينمايي جلوي چشمم رژه مي‌رفت، اصرارم به نگاه كردن به رزومه‌اي كه با حساسيت و دقت خاصي اون هم بعد از خوندن چند تا مطلب درباره رزومه‌نويسي آماده كرده بودم به جايي نرسيده بود، سه تا پوشه همشكلي كه تمام مدارك و سوابقم رو با دقت در برگهای پلاستیکیش جانمایی کرده بودم و برای دقیق بودن همه چیز دو تا پنج شنبه و جمعه از کله سحر تا بوق سگ گردن راست نکرده بودم مورد توجه قرار نگرفت و حتي حاضر نشدند يكي از پوشه ها رو بگيرند. جواب همه اصرارهاي من هم ختم می شد به دو كلمه؛ لازم نيست.

پيراهن آستين كوتاه و خلق تنگ استاد کنار دیوار،كت آويزون به پشتي صندلي استاد کنار دستی، میز شلوغ و بی نظم و ....! تو اين هاج و واج بودم كه ياد كرنومتر ساعتم افتادم. وقتی قطع‌اش كردم باورم نمي‌شد كل مصاحبه من كمتر از 10 دقيقه طول كشيده بود چيزي كه بخاطرش يكسال برای کنکور مطالعه كردم و سه ماه هم همه مدارك و مستندات و هر چيزي كه فكرش رو برای مصاحبه بکار گرفته بودم حال کمتر از ده دقیقه فرصت ارایه پیدا کرده بود. تازه خلاصه مفید این ده دقیقه هم دو سه دقیقه ای بود که با چاشنی شانس بدست آورده بودم. هنوز از راهرو به لابی طبقه نرسیده بودم که دوتا از دوستان اداری رو ديدم که دست بر قضا هم رشته بودیم و آنها هم برای مصاحبه آمده بودند. از دوست میانسال که دو تا كتاب زیر بغلش بود و سعی داشت به طرز قابل نمایشی اسمش روی کتاب معلوم باشه پرسيدم: کتاب كار خودته؟ با لبخندی توأم با چشمك اداری که مهنی اش رو خوب می دونم چیه گفت: آره دیگه، اسم من رو جلده.

دوست جوونتر هم كه تا یه روز قبل یادش نبود که امروز مصاحبه است و تماس اتفافی و اصرار من راضی اش کرده بود که تشریف بیاره وسط حرف ما پرید که: میگم من تو دانشگاه خودمون مي‌تونم ادامه تحصيل بدم، فقط اومدم ببينم اينجا چه خبره، میخوام بگم که اگه قبول بشم هم نمیام چون آقاي دكتر فلانی به دكتر بهمانی زنگ زده گفته اين از بچه‌هاي دانشكده است و هواشو داشته باش ولی با این شهریه من نمیخوام بیام واسه همین می ترسم بعداً زشت بشه. در هاج و واج اخلاق گرایی دوست شفیقم بودم که نظرم جلب شد به دوست میانسال که اتفاقا مدير میانی وزارتخانه هم بود و ناشر کتابش هم انتشاراتیِ همان وزارتخانه و سير تا پياز رشادت های علمی که در طبع و نشر اثر انجام داده بود رو هم با چشمك و لبخند برام حلاجي كرده بود، دیدم گوش شیطون کر، اینقدر خونسرد و آرام به نظر می رسه که علی رغم عرف اداری که همیشه رعایت میکرد این بار با يه پيراهن آستين كوتاه و بدون کت برای مصاحبه تشریف آورده بود. من که دیگه مثل همفری بوگارد در آخرین سکانس فیلم کازابلانکا شاهد رفتن عروس بخت با نقش دوم فیلم بودم با یه لحنی که معلوم بود از لج خودم دارم می پرسم گفتم:

- از شما بعيده حاجی چرا كت نپوشيدي براي مصاحبه. اینار هم جواب دو كلمه بود؛

- دلت خوشه‌ها! بعد هم شرحی مختصر امر به ابلاغ فرمودند از تماس معاون وزارتخانه به رئيس دانشگاه و سفارش ایشون که از مفاخر وزارتحانه هستند و تحصیلات تکمیلی که انتخاب فرمودند از شاه کلیدهای کمک به مردم در آنیده خواهد بود و خلاصه طوري حرف زد گویی همين كه برای مصاحبه قدم رنجه فرمودند لطف بزرگي به دانشگاه و کشور شده.

يادم افتاد دو ماه پيش كه رفته بودم دفتر همین دوست صاحب کتابم داشت در مورد قيمت با كسي كه قرار بود مقاله ISI رو به مصاحبه‌اش برسونه چک و چونه مفصلی می زد که نه آقا! الان سر انقلاب رد بشی پنجاتا از همین برگه ها که شما داری میزارن کف دست آدم. والا من زمان کم دارم که حاضر شدم اینقدر پرداخت کنم. طرف مقابل هم که از دانشجوهای ممتاز از شهرستان اومده بود که وقتی پاشون به تهرون میرسه تازه می فهمن هزینه یعنی مقاومت چندانی نشون نداد. اون روز وقتی دوست صاحب فضل و کتابم با مخالفت من براي سفارش مقاله به آشنای فامیلشون مواجه شد خيلي دلسوزانه رو به من كرد و گفت حالا هي شعار بده تا همه ازت رد شن.

وقتی از ساختمان محل مصاحبه بیرون آمدم و از اون ارتفاع داشتم به شهر نگاه می کردم یاد تصویر دانشجویی كه داشت با موبایل می گفت رفتم تو زنگ مي‌زنم خودتون هم یه صحبتی داشته باشد بیشتر از هر چیزی آزارم می داد. نیم ساعت پیش، بعد از دو نفر اول، هر دوی ما با اطمینان رفتيم داخل اتاق مصاحبه! یادم آمد درست همون لحظاتي كه داشتم براي اثبات تواناییم در زبان انگلیسی و و مقاله هام و یا ارتباط كتابی كه به خاطرش دو ماه خارج از كشور بودم سرسختانه‌ تلاش مي‌كردم، او به فاصله دو صندلي كه بعداً من رفتم نشستم موبايلشو داد به استاد جوانتر و بعد از مكالمه استاد با شخص اون طرف خط که با نگاه سرسری ایشون به مدارك تحصيلي و ريزنمرات دوست موبایلی همراه شد یه حداحافظی محتاطانه ای کرد و خيلي مطمئن بلند شد و رفت. اين همون لحظه‌اي بود كه به من در حال جمع کردن بساط علم و تجربه گفتند قبل از اينكه بشيني يكي ديگه رو صدا كن بياد داخل.

دیدگاه‌ها   

#3 سیاوش 1400-07-16 22:18
درود بر دکتر پیرعباسی عزیز
توصیف بسیار جالب و جذابی از روز مصاحبه دکتری داشتید؛ الان در قطار مطالعه کردم، با خواندن این نوشته ، فاصله ای که باید برای رسیدن به شهر اودنسه طی کنم، کوتاه تر شد. همیشه سلامت باشی دکتر
روزهایتان به شادی انشالله
#2 سید علیرضا صیدایی 1397-08-14 15:21
با سلام .
یکی از نشانه های نویسندگی حفظ و نگهداری خوانده ای داستان،رومان،و غیره از ابتدا تا انتها میباشد.
و این که خوانده را در وقایع تلخ و شیرین حساس و روزمره شریک کرده و از عادی ترین مسائل با نگاهی کارشناسانه عبور دادن یک هنر است.
که شما برادر عزیز به شیوای و زیبای تصویر های خلق کرده در ضمیر ناخداگاه خوانده ترسیم و برای مدتی طولانی با قلم توانای خود در ذهن خوانندگان حکاکی کردید .
#1 مهدی 1395-08-16 13:43
واقعا دمش گرم. الحق خوب نوشت و شجاعانه. امیدوارم این ادم ترغیب بشه و توسط استیدی که به دنبال نقد نویسان با استعداد برای مشکلات اجتماعی هستند دیده بشود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692