داستان «بی حاطفه ها» نویسنده «مریم منشی زاده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «بی حاطفه ها» نویسنده «مریم منشی زاده»

طبق معمول دعوا بالا گرفت و هر چی دعوا بالا تر می گرفت مامان کمتر کوتاه می اومد، انگاری یه جور عهد با خودش داشت که طبق اون باید همیشه خشت اخر سقف دعوارو اون می گذاشت، البته اون موقع فکر می کردم فقط مامان من تنها تو خونواده شون اینجوریه اما بعدها فهمیدم این موضوع یه جورایی توی خانواده ی مادریم ارثیه، ژن هم از اون چیزاست که بهتره ادم بپذیرتش چون نمیشه باهاش کاری کرد مخصوصا اگه به خلقیات مربوط بشه، حالا اگه شکل و شمایل باشه میشه یه جراحی هایی روش انجام داد که البته موقته و بلافاصله خودش رو می ندازه تو نسل بعدی و ابرو ریزی، بگذریم، مامان خشت اخر رو در دست گرفته بود که دیدیم اینبار بابام زده به سیم اخر و به قول خودش " کودتا" کرده، این واژه ی "کودتا"هم از اون تکیه کلامهای باحال بابام بود که باهاش ماجراها داشتیم.

خلاصه اقاجون، که همون بابام بود و ما اینجوری صداش می زدیم ، بعد از شکستن چند ظرف نه چندان گرانقیمت به قصد گرفتن زهر چشم ، که افاقه هم نکرد، ناگهان به طرف اشپزخونه پرید و گالن نفت رو با یک بسته کبریت بر داشت و داد زد" من این زندگی رو اتیش می زنم " و منظورش از زندگی فرش و مبل و اسباب اثاثیه ی منزل بود ، اما وقتی داشت سعی می کرد نفت رو بپاشه روی اثاثیه ی منزل، و واقعا هم "سعی "می کرد، چون دلش نبود این کار رو بکنه، چشماش دنبال یه دستی بود که بیاد و جلوش رو بگیره.

اقا دو تا نکته هست که باس همین وسط دعوا بهش اشاره کنم چون بدجوری رفته رو مخم، اول هم دومیش رو می گم و بعد هر جا ضرورتش پیش اومد اولی رو هم می گم، نمی دونم این چه حکمتیه که توی همه ی دعواها وقتی یه نفر افه ی یه حرکتی رو میاد که نمی خواد انجامش بده و هی هم دنبال یکی می گرده که بیاد جلوش رو بگیره، تا طرف مورد نظر از راه می رسه و جلوی شخص بی اعصاب رو می گیره ناگهان موضع شخص عصبانی عوض میشه و حس حق به جانبی شدید و مظلومیت و این حرفها می گیردش و در جا تصمیم قطعی به انجام کارش می گیره.

در مورد اقاجون هم همین اتفاق افتاد و تا داداشم دست بابام رو گرفت که نکن، ناگهان قطعیت در چشمهای اقاجون موج زد و در حالی که تو همون وضعیت موضعش رو هم عوض می کرد به سمت اتیش زدن یه زندگی کم خرج تر، رو به مامان داد کشید که "اهاه فهمیدم مشکلت چیه؟ تو از حسودی لباسای من داری دعوا می کنی!!!!!!!!

اینو از کدوم جیبش کشید بیرون کار ندارم ، فقط بگم از اون حرفهایی بود که باعث شد مامان به جای خشت اخر سقف، تصمیم به ساخت یه دوبلکس فوق مدرن بگیره. حالا ماجرای لباسها چی بود؟

غروب همین روز کذایی که بابام اومد خونه غیر از شیرنی و بستنی که جزو خریدهای همیشگیش محسوب می شد ، دو سه دست کت شلوار شق و رق اتو کشیده که با روزنامه کاور شده بود ، در دست داشت که چند وقت پیش پارچه اش رو داده بود خیاط تا براش بدوزه و حالا حاضر شده بود و مثل جهاز تازه عروس سر دست وارد خونه ی ما شد .کار خیاط حرف نداشت و اقاجون هم لباسهارو هی پرو کرد و با انواع کلاه های پوست اصل روسی که جزو افه هاش بود، ست کرد و چندین عکس به یاد ماندنی هم در گوشه کناره های قشنگ خونه باهاش انداخت و بعد لباسها رفتن توی کمد واسه وقتش.

اینکه می گم عکس منظورم سلفی و گوشی های باحال و دوربینهای دیجیتال نیست ، دارم درباره یه ماجرا توی اولین سالهای بعد جنگ حرف می زنم، البته این جنگ که می گم واسه خانواده ی ما که همیشه درگیر جنگهای داخلی بودیم ،چندان جدی به نظر نمی رسید ، اما به هر حال دوربین ما از اون دوربین دستیا بود که باید سر فرصت می رفتی عکاسی و بسته به پولت یک حلقه فیلم 12 یا 24 تایی ، می خریدی، بعد می بردی توی یک اتاق خیلی تاریک کورمال کورمال فیلم رو می نداختی توی دوربین وبعد هر یه دونه عکسی که می گرفتی ، دکمه ی بالای دوربین رو خرت و خرت می چرخوندی تا بره عکس بعدی، این مراحل اولیه بود بعد باس صبر می کردیم تا موقعیت دیگری پیش بیاد و دوباره ودوباره عکس بندازیم تا وقتی که همه ی بیست و چهارتا فریم فیلم عکاسی تموم بشه ، بعد صبر می کردیم تا یه موقع که وقت کردیم دوربین رو ببریم عکاسی فیلمش رو تحویل عکاس بدیم، بعد باز صبر می کردیم تا نوبت چاپ فیلممون بشه که اصولا یه دو هفته ای وقت می گرفت و بعد می رفتیم عکاسی و صبر می کردیم تا عکاس با ژست مخصوص همه ی ادمهایی که، یه کاری رو بلدن که بقیه بلد نیستن، توضیح بده چند تا از عکسها نور و مور و همه چیش درست بوده و از چاپ در اومده که اصولا از هر بیست و چهارتا یه ده دوازده تایی درست بود و بقیه یا تیره و تار بود یا دوبار روی هم عکس انداخته بودیم و مخلص کلوم، کلا نسل صبوری بودیم.

بگذریم ، خلاصه ماجرای حسادت که بابام می گفت از اینجا اب می خورد، راستش یادم نیست دعوا از کجا شروع شد اما مطمئنم ربطی به لباسها نداشت ، اما بابام ربطش داد تا زندگی رو اتیش نزنه! در نتیجه زندگی خلاصه شد توی لباس نوهای بابام که در یک حرکت انتحاری از توی کمد کشیدشون بیرون و برد انداخت وسط حیاط، یه جایی دور ازبقیه ی زندگیه قابل اشتعال و یک کمی نفت با دست لرزون ریخت روشون وکبریت رو روشن کرد و انداخت.

متاسفانه این جور مواقع هیچ وقت مثل فیلمها نیست و همه چیزدقیقا درست عمل می کنه ، کبریت با اولین اصطکاک روشن شد ، از اون فاصله ی بالا و با اون شدتی که پرت شد ، نه خاموش شد و نه افتاد روی موزاییک حیاط یا یه گوشه ی نفت نخورده از لباسها،بلکه صاف افتاد همونجا که باید می افتاد و لباسها اتیش گرفت، همون دقیقه پشیمونی رو می شد توی چشمای بابام دید اما نمی شد کم بیاره،چون هم مرد بود و هم ایرانی؟

اقاجون از این کار خودش شاکی شد و یه بار دیگه موضعشرو عوض کرد و داد زد : این جوری نمیشه ، من این زندگی رو اتیش می زنم و بر گشت سمت زندگی ! توی این گیر و دار داداشم که دوسالی از من بزرگتر بود واز اول دعوا بین مامان و اقاجون می دویید و گاهی جلوی اینو می گرفت و گاهی جلوی اون، دست اخرموفق شد گالن نفت رو از بابام بگیره .

این گالن که می گم یه گالن پلاستیکی گمونم صورتی رنگ بود که مثل ابپاش یا شبیه تر بگم افتابه یه لوله ی باریک و بلند داشت که بشه باهاش نفت ریخت توی بخاری. بخاری هایی که اکثرا " ارج " بودن و در طرح و نقشهای انصافا قشنگ، و عجیب هم خونه رو گرم می کردن، اون مطلب اول که گفتم بعدا می گم همین گالنهای نفت بود، همه یه این مدلیشو توی خونه داشتن و چند تا هم فلزیش رو توی حیاط یا انباریاشون. جنگ بود و نفت هم مثل همه چیز کوپنی بود، مثل پنیر و ماست و نون و روغن و برنج و گوشت و ...زندگیامون.

ما یه تانکر توی زیر زمین داشتیم که هر وقت نوبتمون می شد نفت رو از همون کوچه با لوله منتقل می کردیم به تانکر و من و داداشم موظف بودیم نوبتی هر شب یکیمون بره از زیر زمین نفت بیاره و بخاری ها رو نفت کنه، اخه بخاری ها از این غروب تا اون غروب نفتشون تموم می شد،

داداشم که موفق شده بود گالن رو از بابام بگیره بابام روخیلی ملایم و محترمانه هول داد سمت سالن داخل خونه و همونطور که می رفت رو به من داد زد: خاموش کن اون اتیش لامصب رو، بدو، و بعد همه جا اروم شد. همه داخل خونه بودن جز من که ماموریت خاموش کردن اتیش رودر حیاط خونه بر عهده داشتم .

از پای پله های ایوان یا همون بهار خواب و بالکنی که شما میگید تا انتهای حیاط که شلنگ اب منظم و مرتب به شکل دایره های کاملا یک اندازه حلقه شده بود و به دیوار اویزون شده بود، کلی راه بود. حیاط خونه مون یه حیاط خیلی بزرگ بود که وقتی از پله های ایوان میومدی پایین ، و در این لحظه ی خاص ، از کنار لباسهای در حال سوختن می گذشتی ، سمت چپت کنار دیوار غربی راه پله های زیر زمین بود که اونم چون خیلی بزرگ بود، دو تا راه پله داشت یکی داخل خونه توی اشپز خونه و دیگری همین که دارم می گم و به جای نرده هم یک باغچه ی بلند و باریک از سنگ مرمر با ارتفاع تقریبا نود سانت داشت که تا جایی که یادمه لاله عباسی توش کاشته بودیم ، همون سمت چپ رو ادامه که می دادی دو تا باغچه ی بزرگ بود که توش کلی گل و گیاه و انواع درخت داشتیم ، درخت انگور، درخت البالو، به و انجیر، که بعدها اهنگ " دیوار" فرامرز اصلانی همیشه منو یاد این درخت انجیر می انداخت، سمت راست هم قسمت باز حیاط بود که میشد پنج شش تا ماشین توش پارک کرد و در انتها بعد از باغچه و قسمت پارکینگ دیواری بود که شلنگ اب بهش اویزون بود و کنج جنوب غربی حیاط هم یه توالت اضافه، می گم اضافه چون توی خونه دستشویی توالت داشتیم ولی اون قدیما توی همه ی خونه ها یه همچی توالتی هم پیش بینی شده بود که من هیچوقت نمی فهمیدم ضرورت ساخت این یکی چیه؟ که البته الان دیگه می دونم ، حالا وسط دعوا اینهمه توصیف حیاط واسه چیه؟ عرض می کنم ، می خوام حساب کار دستتون بیاد که لباسها کجا در حال سوختن بود و من از کجا باس بهشون اب می رسوندم، اگه دست داداشم بود دو دقیقه ای کار رو به انجام می رسوند اما کار افتاده بود دست منو ، منم مثل سنگ ایستاده بودم، سرد و عصبانی و پر از کینه، لگدی به لباسها زدم و سلانه سلانه رفتم ته حیاط، یادمه وسط راه روی پنجه ی پا بلند شدم تا سرم بره لای برگای درخت نمی دونم چی چی ، و حتی یه دستی هم به برگها کشیدم و با درخت حال و احوال کردم و بعد لبخند زنان راهم رو ادامه دادم،گمونم درخت به مون بود، همچی سر فرصت شلنگ رو از میخ دیوار بر داشتم و دونه دونه حلقه هاش رو باز کردم که مبادا اب گیر بکنه و از اون سر در بیاد، بعد با دقت و حوصله ای که از من بعید بود، یک سر شلنگ رو به شیر دستشویی زدم و خوب محکمش کردم ،

اروم شیر اب رو تا نصفه باز کردم ، چون اون سر شلنگ رو یادم رفته بود دست بگیرم و می ترسیدم اگه اب رو زیاد باز کنم وحشی بشه و شتک بزنه به سر و صو رتم و کل حیاط و، نتونم کنترلش کنم. دست اخر هم شلنگ به دست با ارامش برگشتم این سر حیاط پای لباسهایی که می سوخت، غیر از من و داداشم دو تا خواهر کوچکتر هم داشتم که اصلا یادم نیست کجای خونه بودن و چه می کردن، احتمالا وحشت زده از اینهمه تناقض بین شادی و شیرینی غروب و خشم وقهر و اتیش سر شب ، یه گوشه ای گیر اورده بودن وگریه می کردن،

می دونید، کسی اون وسط دنبال مقصر نبود، اول، انقلاب، بعد، جنگ، بعد، قحطی وقتل و اعدام و انتقام، و این وسط بابام هم به خاطر اقتصاد بیمار رایج، ورشکسته بود و چهار سال بیکاری در پیش داشت، اتفاقهایی از نوع دو دست لباس نو و یک جعبه شیرینی اینهمه بغض و بی عدالتی و خشم فرو خورده رو از گلوی مردم پایین نمی برد.

انگشت شصت دست راستم رو روی خروجی اب شلنگ تنظیم کردم تا اب پخش بشه و بهتر عمل کنه و طوری روی اتیش اب می پاشیدم انگار توی یک صبح دلانگیزبهاری در حال اب دادن به گلهای مورد علاقه ام هستم وبا همون ژست وایستادم تا اتیش خاموش بشه، اما اتیش توی خونه زودتر خاموش شد و داداشم دوان دوان اومد توی حیاط، از اینکه اتیش هنوز روشن بود حسابی جا خورد منو هول داد عقب و در حالی که شلنگ رو از دستم می گرفت نهیب زد: چه غلطی داری می کنی؟ بدو شیر رو تا اخر باز کن. و خودش با اب و با پا باقی مونده ی کت شلوار ها رو خاموش کرد.

ده روز بعد بابام خوشحال و خندون اومد خونه و گفت : عکسا حاضر بود از عکاسی گرفتم. همه دور هم جمع شده بودیم و عکسهارو نگاه می کردیم که رسیدیم به عکسهای اون غروب کذایی ، وجدانا کت شلوارها خیلی به بابام می اومد و عکسای خوبی هم شده بود. بابام با حسرت به عکسها نیگاه کرد و در حالی که لبخندی هم به لب داشت نچ نچ کنان گفت : بی حاطفه ها، چرا هر چی دست دست کردم پیت نفت رو از من نگرفتین؟ عجب کت شلوارای قشنگی بود و اه کشید.

بابام به گالن می گفت پیت، و منظورش از حاطفه هم عاطفه بود اما نباید جمع می بست، من فقط کاری رو کرده بودم که اون موقع توی کشور شایع بود: تماشای سوختن.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692