میز نهارخوری چوبیشان را گذاشته بودند توی هال. چوبهای میز، رنگ آبی روشن داشتند با نقش گل و مرغ. هال و پذیرایی را با یک پرده حریر سفید از هم جدا کرده بودند. من قوز کرده بودم روی یک مبل طرح لهستانی که کنار پاسیو بود.
پاسیو گلدانهای فیکوس و حوض داشت. حوضشان فواره داشت. کاشیهای آبی داشت با دو تا ماهی سیاه و قرمز. خانه و وسایلشان قدیمی بود و تمیز و خوشبو.
زل زده بودم به پنکه سقفی خاموش و فکر میکردم به این که از آخرین باری که پنکه سقفی بالای سرم چرخیده چند سالگذشته!
بعد از ظهر یک جمعه کشدار هفته آخر تابستان بود و من با حورا آمده بودم خانهشان تا پدرش را ببینم. حورا تقریباً همسن و سال من بود و یکسالی میشد که در شرکت محل کارم استخدام شده بود. فکر میکنم تلخی زیاد من کنجکاویاش را تحریک کرده بود تا بخواهد با من دوست شود، شاید سر در بیاورد که پشت قیافه همیشه بغ کرده این زن سی و پنج ساله چه حجم عظیمی از اضطراب انباشته شده. زیبا نبودولی مهربان بود و دوست داشتنی. عکس دخترکوچکش را که دیدم اول به زورلبخندزدم ولی بعدش دلم گرفت و زدم زیرگریه. بعدش او حرف زد و من لبخند زدم. روزهای بعد او حرف زد و من چند کلمه حرف زدم. چند هفته بعد من حرف میزدم و او لبخند میزد. این آخریها من حرف میزدم و او با قیافهای متفکر، لبخند هم نمیزد. همه چیز را فهمید. چرایی تلخیام را. انزوایم را، زندگی زناشویی سردومشکل رحم رشدنیافتهام را. گفتم که دکترپیشنهاد رحم اجارهای داده وهمسرم گفته برویم خارج. گفتم که پولش رانداریم، که به سعید گفتهام همین جا بمانیم فوقش هزینهاش 16 تا 20 میلیون بشود آنرا هم میشود وام و قرض گرفت ولی نگفتم که یک چیزی ته نگاه همسرم دیدم که تا به حال ندیده بودم، که میترساندم.
گفتم که هراسان ماندهام چه کسی راپیداکنم حاضرشودازبچه داخل شکمش بگذرد. نگفتم که شوهرم گفته روح بچه که4ماهگی اش میرودتوی جسمش چه؟ فقط یکبارازحوراپرسیدم روح که می ایداین دنیا ادرس بهش یدهند؟
مثلامیگویندتوبایدبروی روح بچه اقای محمدزاده بشوی که
نطفهاش قرار است توی شکم همسرش خانم نسرین عضدی باشد و تو بایدبروی توی جسمش، حالااگر این نسرین عضدی بچه هاش را امانت گذاشت توی رحم خانم ندا تجدد چه؟ یکباره روح ادرسش راگم نمیکند. آدمی همین است دیگر. دلش که به یقین نباشد به هر چیزی شک میکند به هول و ولا می افتد و فکر میبافد, وقتی هم که سر در نمیآوری آرامش نداری، آرامش که نداشته باشی خوب تلخ میشوی دیگر.
حوراگفت من ازاول میدانستم یک چیزیت میشود بیاخانه پدرم. طبقه پایین خانه خودمان است. پدرم مردخوبی هست. سالهاستهمه فامیل ودوست و آشنا وغریبه می ایند پیشش. بعد از مرگ مادرم بیشتر هم رغبت دارد با مردم بجوشد.. مشکلاتشان را میگویند پدرم یا راه حل بهشان میگوید یا سبک میشوند. یکدفعه ازدهنم پریدکه پدرت اینده نگری میکند؟ خوب شداین جمله لیزخورد روی زبانم وگرنه اصلش این بودکه میخواستم بگویم مگرپدرت کف بینی میکند. حورا گفت همه میگویند که پدرت کرامت دارد. یعنی دست و نفس و زبانش به خیر است. میدانی پدرم خیلی ریاضت کشیده و مطالعه داشته، تجربههای زیادی هم در زندگیش پشت سر گذاشته، حقیقتش را بخواهی من که تنها فرزندش هستم هم از جزئیات این که چطور شده که با بقیه تفاوت دارد نیستم.
حالااینجابودم که ببینم کرامتی که حوراگفته بودپدرش داردیعنی چه. پنکه سقفی نمیچرخید، سرمن میچرخید.
حوراسینی شربت به دست ازاشپزخانه امدتوی هال. اشپزخانه شان اپن نبود. چقدرخوب نعمتی است که اشپزخانه ادم اپن نباشد. اصلاً اپن بودن حس عریانی به ادم میدهد. جلوی چشم همه بروی وبریزی وبپزی واگرهم گندی زدی بازجلوی چشم همه باشی. فقط یک جرعه ازشربت آبلیمو راخورده بودم که صدای پدر حورا از پشت پرده حریر سفید آمد که دخترم بیا اینجا! رفتم داخل. پدرش آن تصویر کلیشهای ابروها و ریش و موهای بلند سفید را نداشت. سرش کم مو بود و ریشهای جوگندمیاش انگار دوروزی بود تراشیده نشده بود، ولی همان نگاه آرام مورد انتظار را داشت. روی زمین نشسته بود و پشتش یک مخده قرمز ترکمن بود. رحلی جلویش باز بود با کتابی قطور. نفهمیدم چه کتابی است. فقط متوجه شدم که بعد از ظهر جمعه راست آمدهام وسط راز و نیازش. بیمقدمه گفت حورا راجع به شما به من گفته دخترم.
گفتم بله پدر آمدم که برایم دعا کنین این گره کور من وا بشود یک جورهایی. نفسی بیرون داد و گفت دعا میکنم امید به خدا امید به خدا. همین بود. کل صحبتش در حد همین چند کلمه بود. آب دهنم پایین نمیرفت فکر کردم آبلیموی شربت مانده بوده یا لیمویش زیادی تلخ بوده چون زبانم به تلخی میزد.
بعد دخترش را صدا زد تا از من پذیرایی کند که با شتاب گفتم ممنون صرف شده و بدون درخواست او دوباره حرف زدم. مو به مو همه چیز را برایش گفتم و پدر حورا سر تکان داد بعد بلند شدم و تشکر کردم و امدم بیرون. کیفم رابرداشتم و رفتم سمت حیاط که حورا داشت باغچهها را آب میداد. بوی گل حیاطشان را برداشته بوداصلا تعجب نکرد فقط لبخند زد. گفتم ممنونم لطف کردی بعد یاد مکالمه کوتاه پدر کم حرفش افتادم و گفتم ببخشید حورا جان پدرت چطور شده که اینقدر با کرامت شدن؟ تلخ بودن لحنم را خودم هم حس کردم.. حورا هم حس کرد... ادامه دادم خب البته نگاه و شخصیتشان طوریاست که خیلی به ادم انرژی و روحیه میدهند. اسمان خاکستری بود و قطره بارانی روی دماغم افتاد گفتم برو داخل دیگر نمیخواهد به گلها آب بدهی حورا لبخند زد و گفت الان که باران بگیرد پدر میاید تا زیر باران برایت دعا کند میگوید باران را فرشتهها به زمین میآوردند. باران که میبارد اسمان پر از فرشته میشود. باغچهشان پر از گل بود محمدی و شب بو و اطلسی وگلهای دیگری که اسمشان را نمیدانستم ولی از همه بیشتر گلهای رز داخل باغچهشان بود. همیشه گل رز را دوست داشتم به نظرم رز لطیفترین گل دنیاست. رزا اصلاً لطیف نبود. پوست خیلی سفید و دماغ پهن و موهای کوتاه پسرانه داشت و برعکس خواهر بزرگترش که یکی از زیباترینهای دبیرستان بود، رزا خیلی چاق بود و قد کوتاه. پرحرف و با نشاط بود. صدای بلندی داشت و موقع خندیدن مقنعه کوتاهش را مچاله میکرد توی دهنش تا بتواند صدای خندههای بلندش را کنترل کند ودر نتیجه خوشخنده بودن ذاتیاش، بیشتر وقتهاجلوی مقنعهاش خیس بود. سر خیلی بزرگی داشت و همینطورگردن کوتاهی که باعث میشد آن سر بزرگ، باز هم بزرگتر به نظر برسد. درهرصورت برای شیطنتهای سن و سال نوجوانی ازآن مدل دخترهایی بود که همه جوره قابلیت دست انداختن را داشت.
همان یکی دو ماه اول سال تحصیلی آنقدر بچهها سر به سرش گذاشتند که خواهر بزرگترش مجبور شد به همه بگوید که رزای مفلوک، یکساله که بوده تصادف سختی کرده، و با وجود آن ضربه شدید به جمجمه در کمال حیرت زنده مانده و دیگرهیچ جوره شبیه به بقیه نیست. بیشتر معلمها دوستش نداشتند و اصرار میکردند که این دختر کند ذهن شایسته نیست در دبیرستانی درس بخواند که نام پرطمطراق یکی از بهترین دبیرستانهای دخترانه شهر را یدک میکشد. دختر رک و صریحی بود با یک عالم از حرفهای نامفهوم و غریب. ارتباط برقرار کردن با رزا خیلی سخت بود. در تمام مدت دبیرستان با هیچ کسی دوست صمیمی نشد. بهترین حالت رابطهای که ممکن بود اتفاق بیافتد همکلام شدنی از روی ترحم و دلسوزی و نیت ثواب بود. رفتار رزا پیچیده و غیر قابل پیش بینی بود و با هیچ منطقی جفت و جور نمیشد. یک امتحان سخت ریاضی را 19 میگرفت امتحان آسان بعدی را 5. رزا از نظر ما کند ذهن بود چون تشخیص نمیداد وقتی مشهورترین دبیر ریاضی که با منت قبول کرده برای ما کلاس فوق العاده بگذارد در حال رونمایی از یک فرمول طلایی تستی هست دستش را نباید بلند کند و بگوید که اقا ما یک فرمول اختراع کردیم از این که شما نوشتید خیلی اسانتر هست و واقعاً هم اینکار را کرده باشد وناخواسته غرور انبوه دبیر ریاضی را بزند و خرد و خاکشیر کند.. از نظر ما رزا شایستگی حضور بین ما دانش اموزان تیزهوش و مایه افتخار را نداشت چون نمیفهمید وقتی که دبیر شیمی عصبانی سرکلاس میآید و داد میکشد که فکر کردید من نفهمیدم چی شده که همه مثل هم جواب دادید! من از یک جاهایی شنیدم که شما تقلب کردید وسوالها را گیر اوردید و در همان حال هم ما داریم با ارنج بهم میزنیم و هر هر به زیپ باز شلوار و تار موهای پریشان سر تاس و عرق کرده دبیرمان که عین رب گوجه فرنگی، قرمز و کبود شده، میخندیم دستش را نباید بالا بیاورد و در حالی که اشک میریزد بگوید که شما چی فکر کردید آقای محترم! من یک آریایی اصیلم و معتقد به پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک هستم آن وقت تقلب کنم، دزدی کنم؟ دزدی خیلی وحشتناک هست دروغ هم همین طور... تا کلاس منفجر شودو ما هم مثل اینکه به اوج یک نمایش طنز رسیده باشیم از خنده ریسه برویم. رزا قابل ترحم بود چون آن ژنهای به ارث برده یا ضربه تصادف، قدرت آن جنس تحلیلهایی را از او دریغ کرده بود که ما با داشتن همان قابلیتها ازآن دختربه مراتب زیرکتر و دروغگوتر بودیم.
. سال دوم دبیرستان که بودیم تنها دختر چشم سبز مدرسه عکس عروسی خواهر چشم آبی و مو خرماییاش را آورد و با فخرفروشی به ما نشان داد و گفت ببینید خواهرم چقدر خوشگل هست توی عروسی همه میگفتند خواهرم با آن لباس پف کرده درست عین فرشتههاست فکرکنم توی عروسی من هم همین حرف را بزنند. و در حالی که ما با حسرت به عکس خواهر دختر چشم سبز نگاه میکردیم و احساس جوجه اردک زشت بودن را داشتیم، رزا که کنار من بودمظلومانه و با دقت به عکس زل زد و بعد با صدای بلندی گفت ببین خواهرت خیلی خوشگله ولی شکل فرشتهها نیست. دختر چشم سبزبا تمسخر نگاهش کرد و گفت مگر توتا حالا فرشته دیدی؟ رزا با هیجان گفت اره اینقدر هستند از کف دست من که چاق هست هم نه.. از کف دست تو هم کمی بلندتر.. پرواز میکنند.. خیلی هم مهربانند اصلاً هم تو نمیتوانی بفهمی چقدر خوشگلند.. بعد هم اینکه از بوی خوب هم خوششان میآید. دخترچشم سبزعکس خواهرچشم ابی اش را توی کیفش انداخت و از پشت سر رزا که مقنعهاش راتوی دهانش مچاله کرده بود به ما پوزخندی زد وبا انگشت دو بار به پیشانی خودش زد و بعد انگشتها را به سمت اسمان گرفت و خندید یعنی که این دختر عقل درست و حسابی ندارد و ماهم پشت بند این حرکت بامزه بلند بلند خندیدیم و صدای خنده رزا هم از همه ما بلندتر بود.
رزا دیپلم نگرفته از مدرسه ما رفت. بعد از آن دیگر هیچ وقت رزا را ندیدم و حتی به یادش هم نیافتادم تا 18 سال بعد، یک روز بعد از ظهر تابستانی که کنار حورا زیر باران ایستاده بودم.
باران کم کم شدیدتر میشد و پدر حورا پنجره پذیرایی را داشت باز میکرد. آرام گفتم پدرت فرشتهها را هم میبیند؟ حورا گفت فقط یکبار به من گفته که آنها را میببیند که ظریف و کوچک هستن و از زیباترین زنهای عالم هم زیباترند. لبخند زدم و گفتم برایم اشناست خیلی قبلها هم شنیده بودم حورا گفت از کی؟ گفتم از رزای ریاضت نکشیده و کرامت نداشته.
حورا مات نگاهم کرد و به رزهای باغچهاش خیره ماند. از حورا تشکر کردم وبرای پدرش دستی تکان دادم و وارد کوچه شدم. هوا دم کرده بود ومن فکر میکردم و فکر میکردم به انبوه چیزهایی بی جواب، به دست و پا زدن برزخ میان شک و یقین که ناجواب مانده و به گمانم همچنان هم خواهد ماند. به فرشتههای سرگردان، به روحهای سرگردان، به ادمهای سرگردان.
شب که میخواستم بخوابم حورا تلفن زد و حالم را پرسید. تشکر کردم و حال پدرش را پرسیدم. گفت همین حالا پایین بودم. خواست که تنهایش بگذارم. توی اتاقش عود روشن کرده، همه خانه خوشبو شده فکرکنم دارد برای تو دعا میکند. بعد مکثی کرد و ادامه داد فقط ببین یادت باشد فردا که امدی شرکت دقیقاً از اول برایم بگو دکتر دقیقاً گفته شرایط بچه دار شدنت چه طوری است.■