از سوراخهای ریز توری که پنجره را مشبک کرده بود، سنگینیِ نگاهش محسوس بود. چشمهایم را به زمین دوختم. انگار متوجه عطر کاغذ تانخورده نیستم. نمیدانم نگاهش به من بود یا نبود ولی حس میکردم همیشه مرا میپاید. نگاهش را که به میز جلویش دوخته بود، بالا گرفت، چشمهایش را سمت من متمایل کرد و با لبخند شیطنت آمیزی پرسید:
_ " حلقه که دستته واسه چیه؟ "
- " حلقه س دیگه، همینجوری "
_ " اِ؟ چه خوب "
_ " ناراحت نشو حالا. حلقه رو وقتی بچه بودم، توو زلزلهی بم که واسه کمک رفته بودیم، دیدم. پدرم ندید، از زیر خاکا درش آوردم. اون موقع اندازهی دستم نبود، الان اندازه س. "
تهوع و انزجارش از اینکه حلقهی مردهای را دستم کرده بودم را نتوانست از چهرهاش پنهان کند. خریدار همیشگی کتابفروشی شده بودم. از کتاب کمک درسی تا خیام و همه. دوست داشتم اوضاع مالی هانیه را سر و سامانی میدادم که مجبور به کار تووی کتابفروشی نباشد، عاشق ادبیات بود ولی مجبور شده بود رهایش کند. خودم هم اوضاع مالی به سامانی نداشتم. نباید کنکور را از دست میدادم. همیشه نگرانی کنکورِ من، ته دلمان بود. اگر کنکور خراب میشد همه چیز را باخته بودم. درس نمیتوانستم بخوانم. ذهنی نبود، تمام تن و ذهنم خواستن هانیه بود. تمام وجودم آرزو و حسرت شده بود، آرزو و حسرت هانیه
ماجرای من و هانیه از همه پنهان بود. همیشه روابط عاشقانهی رفقا را مسخره میکردم و میگفتم باید گلی چید و رفت و پابند نشد، حالا پابندترین شده بودم. هانیه اصراری به اسیر کردن من نداشت، در قید این حرفها نبود. رفت و آمد و اص رار من باعث همه چیز شد. به چیزی که میخواستم باید میرسیدم.
حالا حتماً از خواب پا شده بود، صورتش را میشست، آن رژ لب ملایم براق کنندهی همیشگیاش را میزد، موهای ریز و بور بالای لبش تووی نور روز مثل زنبورهای کوچک عسل بودند. موهایش تووی خواب هم نمیتوانستند بیشکل باشند، شکلی بودند که تووی آشفتگیشان هم نظم و قاعدهای بود. کفشهای پاشنه بلندش را پایش میکرد که برسد به کتابفروشی هدیه. بعد مرگ پدرش دانشکده ادبیات را رها کرده بود و رفته بود دنبال
کار. همه رفته بودند پی زندگیشان، هانیه بود و یک مادر پیر. مادرش نیاز لازمی به هانیه نداشت، به قدر خودش بود. هانیه مانده بود و هانیه.
بیرون که با هم بودیم عذاب وجدان کنکور را داشتم و وقتی هم که درس میخواندم فکر و ذهنم هانیه بود.
جلوی موهاش همیشه رشته رشته بود، رشتههایی که ریشههای قلبم را میکشیدند.
بار آخر که دیدمش، تولدم بود. اصرار کرد که ببینمش، بعد فهمیدم تولدم بوده. بیشتر از همیشه میخندید، عادت به گریه نداشت، شگردش خنده بود. بدون آن که حرفی به میان آمده باشد در دل با هم قراری گذاشته بودیه، قرار این که به هم هیچ هدیهای ندهیم. شاید چون اوضاع مالیمان در حدی نبود که بهترینها را به هم هدیه بدهیم، هانیه منزجر و متنفر از کارهای به قول خودش حقیر و کوچک بود، همیشه قناعت و به کم قانع بودن دیگران را مسخره میکرد. هر چیزی که بهترینش نمیتواند باشد، پس نباشد. فقط حس و حضور ما با هم بهترین بود، پس میتوانست باشد و بود. دو کوچه پایینتر از خانه یشان منتظرش بودم. گونههای برجستهاش همیشه سرخ بودند، مخلوطی از خون و برف و عسل بود، چشمهایش شبیهترین چیز به عسل بودند. عسلی که رقیق و در شُرُف چکیدن باشد. به من که رسید:
_ "چرا اینجوری نگام میکنی؟ زشته، مگه آدم ندیدی؟ "
جوری با لبخند و خنده میپرسید که عاشقانهترینها را بگویم، که گفتم و میگفتم. حقیقت امر همانها بود که میگفتم، بی هیچ دروغی. دروغی نبود که بگویم. حسم از نگاهم پیدا بود. برای همین هیچ وقت دوستان زیادی نداشتم.
خواست جایی، گوشهای از شهر تولدی بگیریم، قبول نکردم، دستهای کوچک و سفیدش تووی جیبهای مانتویش بود، گفتم: " حوصلهی تولد و شمع و این بساطا رو ندارم. بیا همینجوری قدم بزنیم. "
ناراحت و آزرده، گفت: " تولدته، چرا بچه می شی؟ این حرفا از من گذشته ولی تو هنو جوونی "
خندید، همیشه بحث سن را پیش میکشید. چیزی انگار آزارش میداد. گفتم: " وضعیتی داریما، یعنی چی از من گذشته؟ شش سال از من بزرگتری، حالا هی من رو بچه فرض کن و بگو از من گذشته. باشه بابا ما بی تجربه و تو بزرگ. همه میخوان خودشون رو بچه نشون بدن، این واسه ما شده مامان بزرگ "
با پاش زد به پام که یعنی تولد بگیریم، گفتم:
" بی خیال تولد شو. اصن یادم نبود تولدمه، تا تو گفتی، مهم هم نیس. این داستانا برا ماها نیس. وقتی یه چیزی رو نمیتونی درست و حسابی داشته باشی، ینی مال آدمایی مث تو نیس. پس بی خیالش، بریم بچرخیم "
آن شب با هم کل شهر را زیر پا گذاشتیم. خرداد بی خدایِ جیرفت غبارآلود و لزجتر از همیشه بود. خیس عرق بودیم، میگفتیم و میرفتیم. انگار به زمین قیر پاشیده بودند. پا که زمینمیگذاشتی، کندنش سخت بود، کِش میآمد. نگران بود از این که شش سال از من بزرگتر بود، نه، دقیقاً شش سال و پنج ماه. میگفت که دلگرمش کنم و میگفتم که دلگرمم کند. وقت جدا شدن طوری بغلش کردم که نفسمان به شماره افتاد. گفت:
_ " چرا اینجوری ای امشب؟ انگار میخوای گریه کنی؟ "
خندیدم، حس بی خیالی گرفتم و گفتم:
_ " من هر وقت توو زندگیم چیزی رو خیلی خواستم و دوس داشتم یا تکراری شده یا دیگه تکرار نشده، تو که تکراری نمیشی ولی میترسم این شبا دیگه تکرار نشه"
مثل همیشه چشمهای عسلیاش برق زد و خندید. گفت:
_ "هر آبی دیر یا زود از آسیاب می افته"
همیشه از این حرفها میزد که لج من را دربیاورد. که بعد من بگویم حالم از حرفش بد شده و سعی کند بخنداندم تا از دلم در بیاورد. شاید هم نه، میگفت که گفته باشد. کلاس تمام شده بود. سایه نگاه دزدیده و پر نخوتی به من کرد و از کلاس رفت بیرون. سال اول دانشگاه، تووی غربت تهران، نگاه آشنای سایه برایم اشنایی جنوب را داشت ولی اهل جنوب نبود. موهای طلایی و ریز بالای لبش برایم آشنا بود، صدایش آشناتر. تردد دختری مثل سایه که همیشه تاری روی دوشش بود، تووی دانشکده فنی، چیزی نبود که بشود ندیدهاش گرفت. فکر سایه تووی سرم افتاده بود. ولی روی حرف زدن با سایه را نداشتم. بچهها هم اگر تووی خوابگاه صحبتی از دخترهای کلاس میکردند، من بی تفاوت تر از همه و همیشه جلوه میدادم که حرفی نباشد. دوست نداشتم درگیر رابطهای باشم ولی فکرم درگیر بود و دست بر نمیداشت. وقتی فکری میشدم هیچ چیز راه علاجش نبود، هیچ چیز زیبا نبود، خوش صداترین سازها به سروصدا میماندند. اطلاعاتی از موسیقی داشتم ولی هیچ وقت استعدادی نداشتم که موزیسین شوم. شاید یک بار این نیمچه اطلاعات موسیقیایی به کارم امده باشد که آمد.
هزار بار دیدمش، نگاهش میکردم. او هم نگاهم میکرد. شاید هم نگاه نمیکرد و نگاهش خیال من بود. وقتی دوست داری نگاه کسی متوجهت باشد خیال میکنی نگاهت میکند، شاید نگاهش اتفاقی به تو افتاده باشد. به نگاه زنها اعتباری نیست. میترسیدم که غرورم را له کند یا برای دوستهایش تعریف کند و مضحکهی بچهها بشوم. بالاخره یک روز دل را یک دله کردم که موقعیتی پیدا کنم و سر حرف را باهاش باز کنم.
تووی بوفهی دانشگاه نشسته بود. میل به هیچ نداشتم اما مجبور بودم قهوهای سفارش بدهم و پشت میزی اطراف سایه بنشینم. با دوستهایش نشسته بود. نشستم تا دوستهایش بروند اما خودش رفتنی نبود. نمیدانم به خاطر من نشسته بود یا نه. دقیقهای گذشت و من دل نمیکردم که نزدیک بروم و از طرفی میترسیدم که بلند شود برود. اگر میرفت و حرفم را نمیگفتم، به خاطر این زیانکاری خودم را نمیبخشیدم. کج و معوج رفتم طرفش، اجازه خواستم که بنشینم، اجازه داد، نشستم. سر صحبت را باز کردم که عاشق موسیقیام و از تفاوت و تشابهِ تارِ علیزاده و لطفی گفتم و از پنجههای شهناز و... . از اطلاعاتم خوشش آمده بود، او هم مثل من از فضای خشک و نا صمیمی دانشکده فنی به تنگ آمده بود، اما مشکل اینجا بود که از استهزای نگاهش و حرکت انگشتهایش میشد فهمید که حوصلهاش از این حرفها سر رفته و میداند که این بساط تار و موسیقیِ من وسیله است نه هدف. دستم را خوانده بود.
با ترس و تپق حرف آخر را گفتم که تنها هستم و تنها کسی که دلخوشم کرده به دانشگاه، اوست. اخم کرد و خودش را جدی و رسمیتر از قبل گرفت. گفت: "شما که حلقه دستتونه؟ "
قلبم نزدیکِ ایست بود، گفتم: " وضعیتی داریم با این حلقه، یَنی یَنی وختی بچه بودم مریضی خیلی بدی گرفتم. چند شبانه روز تب کردم. مادرم اینو تبرک کرده بود و نذر کرد که اگه خوب شدم همیشه دستم باشه "
با دستش بازی میکرد و لبش را میجوید.
گفت که او هم تنهاست ولی تنهاییش را دوست دارد و بدش میآید از دخترهایی که اول دانشجویی یادشان میرود برای چه دانشگاه امده اند. جوری اخم میکرد، انگار هرگز لبخندی به لب نداشته. شمارهام را گرفت و گفت شاید تماس بگیرم. تماس نگرفت و من گرفتم. دیگر بحث از خجالت گذشته بود. شروع کار خجالت و ترسی دارد، وقتی که تووی دل ماجرا بروی، نه ترسی ست و نه خجالتی. کم کم بعد کلاسها معطل میکرد که با هم بیرون بیاییم ولی جوری که انگار قصدی در کار نبوده، من هم اصراری نداشتم که قصدی بودن یا نبودن ماجرا را به رخ بکشم. دل تووی دلم نبود. نمیدانستم چرا جذب سایه شده بودم، انگار صدایش را قبلها شنیده بودم. بعدها هم که به خودش گفتم، گفت حتماً دچار دژاوو شدهای. راست میگفت او اهل شمال بود و من اهل جنوب. قطعاً هرگز ندیده بودمش ولی آشنا بود. حتی شاید شبیههانیه بود. تک تک اعضا و صداش مثل هانیه بود اما همهی اینها با هم و در ارتباط با هم، هانیه نبود.
کم کم طوری شده بودیم که زمان کلاس آمدن و رفتنمان را با هم هماهنگ میکردیم، شبها تا دیر وقت بیرون بودیم. دو دانشجوی غریب شهرستانیِ عاشقِ هنر، هم را پیدا کرده بودند. روز تولدش سه تار اعلایی هدیه دادمش. جز سه تار یک رژ لب براق کنندهی ملایم هم کادو گرفتم برایش. اما دوست نداشت. رژ لب سرخ دوست داشت، رژ لب سرخ که میزد، احساس غریبگی میکردم. اصرار که میکردم، اخم تر و عصبیتر از همیشه بود. میخندید اما خندههایش میماسیدند. خندههایش خنده نبود. شاید من اشتباه فکر میکردم. من دنبال آشنایی آمده بودم که ظاهرش آشنا بود، شباهتی با انچه میخواستم نداشت. حتماً من هم شباهتی با انچه میخواست نداشتم. عاصی از این بود که میخواهم جوری حرف بزند یا بخندد یا بپوشد که من میخواهم. من چیزی نمیخواستم. شاید میخواستم سایه به ذهن من شببیه ترین باشد. کم کم از من فراری بود، بار اخری که با هم حرف زدیم. از زور عصبانیت نزدیک بود تشنج کند.
موهاش را که باد بیرونشان میریخت، چپاند تووی روسریاش. گفت: "تو چی میخوای از من؟ ولم کن بابا. من هر جور دلم بخواد لباس میپوشم، دلم میخواد همیشه اخم باشم. به تو ربطی نداره."
خون از سر گوش هام میخواست بترکد بیرون. گوش هام گر گرفته بودند. حرفش بدجور خجلم کرد. دوست داشتم هیچ نگویم و بروم. شاید چیزی نداشتم که بگویم. خودم را جمع و جور کردم که مثلاً مصمم به نظر برسم. گفتم: " من حرفی نزدم. فقط گفتم شاید اونجوری بهتر باشی".
گره روسریاش را سفتتر کرد، دیگر تقریباً جیغ میکشید، گفت:" بهتر و بدترم رو خودم می دونم. بابام به من امر و نهی نمی کنه چه برسه به تو. معلوم نیست این چیزا رو کجا دیده، حالا میخواد منم همون اداها رو در آرم."
رفت. من هم رفتم. شاید درست میگفت. ما چیزی از هم میخواستیم که نبودیم. سایه چیز زیادی نمیخواست اما من میخواستم نزدیکترین چیز به سایهی من باشد که نبود، نمیتوانست باشد یا شاید نمیبایست باشد. هر چه بود تمام شده بود. سایه از من متنفر شده بود و من هم میلی به درست کردن اوضاع نداشتم. نبودِ سایه اذیتم نمیکرد اما از این که کاری کرده بودم که از من متنفر بشود احساس بدی داشتم. جای معذرت خواهی نبود. اگر جوری رفتار میکردم که انگار هیچ نبوده و نشده، بهتر بود.
دستهایم تووی جیب پالتو فرو رفته بود و نگاهم به زمین، که دستی روی شانهام خورد. چندتا از بچههای کلاس بودند. یکیشان گفت: " کجا میری تنها؟ وایسا با هم بریم. "
لبخند تصنعیای زدم که مثلاً از دیدنتان خوشحال شدهام. گفتم:" خوابگاه نمی رم. میرم انقلاب کتاب بخرم."
اول رفتم خوابگاه کوله پشتی دانشگاهم را گذاشتم و بعد پیاده رفتم. خیابان جمهوری سرد و شلوغ بود. هندزفری تووی گوشم بود. به زحمت میشد از بین مردم رد شد. سردی هوا انگار روی جمهوری لایهای از مه کشیده بود. این قدر تووی پالتو فرو رفتم که انگار پالتو جزیی از پوستم شده بود. صدای گرم شجریان تووی گوش هام زمزمه میکرد: " در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست "
هندزفری را تووی گوشم فروتر کردم. ولیعصر هم طی شده بود، دیدم که تووی انقلاب هستم. باد یک دسته کاغذ را از جایی آورده بود، کاغذها فرشِ سنگفرش انقلاب بودند. وسطِ فرشها خالی بود. ماشینی روی ترمز زد، جیغ ترمز نگاهم را طرف ماشین چرخاند. بچه گربهای زیر چرخهای ماشین له شده بود. خونش رویِ آسفالتِ یخیِ انقلاب ریخته بود. از خون گرمش بخار بلند میشد. بخارِخونِ بچه گربهی دی ماهِ تهران، بویِ شرجیِ خردادِ جیرفت داشت. راننده تندتر رفت، رفت و دور شد. دستم عرق میکرد. حلقه تووی دستم لق میزد.
هانیه از عابر بانک آن طرف خیابان پول میگرفت. باد موهای بور و طلاییش را از روسری بیرون میریخت. تلاشی به جمع کردنشان نشان نمیداد. هانیهها تووی خیابان بودند اما هانیه نبودند. پیشانی هانیه صاف و بلندتر از همیشه بود.
هانیه تووی تنگنای مالیِ بعد مرگ پدرش ادبیات را رها کرده بود، نمیخواستیم من هم دانشگاه را از دست بدهم. اولین بار تووی همان کتابفروشی دیدمش. دستفروشی تووی گاریای که جلویش بود حلقه و گردنبند و بدلیجات می فروخت، پرسیدم:
_" آقا اون جلو چرا اینقد شلوغه؟ اتفاقی افتاده؟ "
_ " همهی خیابون شلوغه. اون جام مث همین جاس. من شلوغی نمیبینم داداش. "
هر وقت تنها بیرون میرفتم، حواسم جمع بود که هر اتفاق جالبی می افتد برای هانیه تعریف کنم. بعضی وقتها که موضوع جالبی بود، نمیتوانستم صبر کنم و همان جا برایش پیام میفرستادم. بیشتر این پیامها را نگه داشته بود و بعضی وقتها نشانم میداد.
خردادِ جیرفت گرم و بی رمق کننده تر از همیشه بود. بدون هیچ قراری میخواستم از راه دور و بی حرف تووی محل کارش ببینمش. نمیشد حرف زد. نباید کسی میدانست. حتماً هانیهای که همین چند ماه گذشته، پدرش را از دست داده بود باید تووی تنهایی میماند و میپوسید تا غمِ فقدانِ پدر، ابراز شود.
جلوتر شلوغ بود. جلوی عابر بانکی همه جمع شده بودند. مردی که از همان شلوغی برمی گشت، نزدیکم میشد.
_ "آقا، اون جلو چی شده مردم جمع شدن؟"
دستی به پیشانیاش کشید که عرق هاش پاک شوند.
_ " یه از خدا بی خبر زده به یه دختر خانوم و فرار کرده، دختره هم در جا مرده، میگن توو همون کتابفروشی که جلوتر از صحنهی تصادف هس، کار میکرده "
کتابفروشی های خیابان انقلاب همه شکلِ هم بودند، بویِ کاغذ سوخته میدادند.
رفتم تووی کتابفروشی. دستهایم غرقِ عرق بودند.
حلقه را گذاشتم روی پیشخانِ کتابفروشی.
فروشندهی پشتِ پیشخان مات نگاهم کرد، دهانش نیمه باز مانده بود:
_ "می تونم کمکتون کنم؟ چه کتابی میخواستید؟ "
مبهوت نگاهش کردم: " گور به گور "■