زنگ ساعت موبایل بلند شد. «دید دیررررری دی دید دیررررری دی» و با هر بار تکرار، صدایش بیشتر میشد. غلت زد و کلید قرمز سمت راست گوشی را فشار داد ... صدا خوابید. میدانست که یک دقیقه و سی ثانیه وقت دارد. یک دقیقه و سی ثانیهی دیگر دوباره صدا بلند میشد و یک دقیقه و سی ثانیهی بعد برای بار سوم ... و خلاص.
بالش را بغل کرد، پاهایش را جمع کرد و چسباند به شکمش و خوابید ... زنگ ساعت موبایل بلند شد. غلت زد و کلید قرمز سمت راست گوشی را فشار داد ... صدا خوابید. میدانست که یک دقیقه و سی ثانیه دیگر وقت دارد. طاق باز شد و لحاف سفید را تا زیر چانهاش بالا کشید و چشمهایش را بست. صدای یاکریم میآمد. نور بیرمق خورشید، آشپزخانه را دور زده بود، از پذیرایی گذشته بود، از کنار دیوار دستشویی زاویه زده بود و به اتاق آمده بود و روی دیوار سیاهِ روبهروی تخت المشنگه میکرد.
چشمهایش را باز کرد. به نور و دیوار نگاه کرد و گرد و غبار داخل نور را که هر چه به سیاهی دیوار نزدیکتر بودند بیشتر میشدند را دید و چشمهایش را بست.
زنگ ساعت موبایل بلند شد. دستش را دراز کرد و کلید قرمز سمت راست گوشی را فشار داد ... صدا خوابید. میدانست که دیگر خلاص شده است. کلاغها روی درخت چنار روبهروی خانهاش جشن گرفته بودند. قار قار میکردند و یاکریمها سرشان خم بود.
خسته بود. انگشتها را در هم قلاب کرد و دستهایش را به بالا کشید. پاهایش را کشید و به بدنش پیچ و تاب داد. لحاف موج برداشت و پاهایش بیرون افتاد. انگشتهای سیاه و بدون ناخن پاهایش را نگاه کرد. افتاده بودند؛ همهشان با هم! خندید. يك آن ذهنش به آبان 91 رفت ... و برگشت. و تنش مور مور شد. انگشتهایش را تکان داد. برایش جالب بود که همهشان با هم خم نمیشوند. لحاف را کنار زد و تن لختش را بغل کرد و به سقف خیره شد.
نمیخواست بیرون برود. میخواست خانه بماند و کارهایش را انجام دهد؛ قفسه کتابها را سر و سامان دهد. کمد لباسها را مرتب کند. جارو برقی بکشد. لامپهای سوخته لوستر را عوض کند. یخچال را از برق بکشد تا برفکهایش آب شود و ... کتاب بخواند، موسیقی گوش کند، فلان بازی کامپیوتری را تا مرحلهی آخرش برود و اگر سوخت باز هم از اول شروع کند و دلواپس وقت هم نباشد و مثل اسب سیگار بکشد و چایی بخورد. اصلاً میخواست علاف باشد و دور لانهی موشش بگردد و روی کاناپهاش ولو شود و به سه کنج دیوار نگاه کند و به هپروت برود و یاد بهارخواب خانه مادر بزرگ را زنده کند یا شاید هم برای هزارمین بار «شبهای روشن» را ببیند و سعی کند از زیر و ته سینما اقتباس سر در آورد یا «کاغذهای بیخط» را ببیند و بفهمد که فیلمهای فُرمال چه جور جانوری هستند. شاید کتاب صوتی بگذارد و بدون توجه به لحن افتضاح خواننده کتاب، «عزاداران بیل» را یک بار هم که شده تا آخر گوش کند و ...
- اینا اصلن به کی مربوطه؟ و خودش جواب داد: «نمیشه!»
بلند شد. شورتش را بالاتر کشید و رفت ... لپ تاپش را روشن کرد. مودم را روشن کرد. زیر کتری را روشن کرد. و رفت دستشویی ... صدای سیفون دستشویی که آمد و در توالت که به هم خورد سر و کلهاش پیدا شد. حوصله نداشت. کسل بود. به ساعت نگاه کرد. شش و نیم بود. اگر میخواست برود الان وقتش بود. خمیازه کشید و چای دم کرد و نصف ساقه طلایی را به دهانش گذاشت. دو به شک بود که برود یا نه.
- نمیتونم. حوصله ندارم.
از روی صندلی شلوارک طرح پرچم آمریکایش را برداشت و روی شورت طرح پرچم انگلیسش کشید و تی شرت سفیدِ طرح پرچم فرانسهاش را پوشید. نشست پشت میز ناهارخوری و لپ تاپ را جلوتر کشید. از وقتی که دو دلیاش را قورت داده بود دلشورهاش بالا آمد. سایتهای خبری را چک کرد و تیتر خبرها را سرسری خواند. فیس بوکش را چک کرد. آخرین مطلبش را 5 نفر share کرده بودند. 27 نفر like کرده بودند و 11 نفر هم comment گذاشته بودند. ایمیلش را چک کرد. خبری نبود. برای خودش چای ریخت و از گوشهی لیوان زرشکی مزهمزهاش کرد و ساقه طلاییاش را سَق زد و روی کاناپه ولو شد.
دلشوره داشت. میدانست که دردسر میشود. بدون اطلاع قبلی سر کار نرفته بود و این یعنی مهندس علیاکبر ربیع زاده دندانهایش را تیز کرده و آماده پاچه گرفتن است. و او حوصلهاش را نداشت. باید فکری میکرد و داستانی میساخت و شر را میخواباند ... مأموریت تبریز به یادش آمد. سهشنبه رفته بود تبریز و در راه غذا خورده بود و مسموم شده بود. با همان حال خراب رفته بود دفتر نمایندگی و کارها را انجام داده بود و حالش آنقدر بد شده بود که بر و بچههای نمایندگی، اورژانس خبر کرده بودند و ... مهندس همان شب - همان شبی که پیچپیچ دلپیچهاش ویراژ میداد و اسهال و استفراغ بالا و پایینش را یکی کرده بود- گفته بود که باید برگردد. که کار مسخرهبازی نیست و شرکت نمیتوانند علاف او بماند و کارها میخوابد و خط تولید فلان میشود و فروش ویژه داریم و تیزر رفتهایم و ... و در آخر هم تهدید کرده بود که مثل او زیاد است و اگر فردا سر کار نباشد پس فردا مستقیماً برود کارگزینی و تسویه حساب کند و او همان شب برگشت تهران و فردا رفت سر کار.
- باید یه کاری بکنم.
چه کار میتوانست بکند؟ مهندس همیشه میگفت: «اینجا موسسه خیریه نیست. باید کار بکنید. مثل شما زیاده و ...» و دستهای پشمالویش را روی سینهی تختش میگذاشت و صدایش را بلند میکرد و فریاد میزد: «لشکر ذخیره کار آقا. لشکر ذخیره کار بیرون در وایستاده آقا.» و صدایش را پایین میآورد و نجوا میکرد: «هر کی نمیتونه بره آقا.» و هیچکس نمیرفت.
سیگارش را روشن کرد. کام اولش را سنگین گرفت و با دودش بازی کرد. سرفهاش گرفت. بلند شد و روی کاناپه نشست و چشمش به تیتر یک صفحه حوادث روزنامهی دیروز افتاد: «مرگ خاموش چهار عضو یک خانواده بر اثر گاز گرفتهگی» نوک انگشت پاهایش ذُقذُق میکردند. مالیدشان. مورمورش شد. کمر سیگار را در استکان چایاش شکست و دراز کشید و به پنجره آشپزخانه خیره شد.
هوا خودش را گرفت و خورشید رفت پشت ابرها و او چرتش گرفت. به پهلو شد و خودش را جمع کرد تا قدش اندازه کاناپه شود و چشمهایش را بست. یاکریمها میخواندند، کلاغها میرفتند و میآمدند و قار قار میکردند و از خانهی نیمه ساز روبهرو صدای سنگ فلز میآمد.
چشم که باز کرد نگاهش به ساعت دیواری روی اوپن قفل شد. عقربههای ساعت روی یازده و بیست دقیقه جان داده بودند و او دلشورهاش به تهوع تبدیل شد.
بلند شد. دهانش تلخ بود. به آشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد و به کنسرو تن ماهیها نگاه کرد. عکس یک ماهی روی دیواره تُن لبخند میزد. زیر عکس ماهی نوشته شده بود: «مصرف دو وعده در هفته انواع ماهی، ضامن سلامت شماست.» و او فکر کرد که در هفته چند وعده تن ماهی میخورد.
- خيلي.
آسمان هنوز با خودش کلنجار میرفت. و او میدانست که کار از کار گذشته است. دندانهای نامرتب مهندس علی اکبر ربیع زاده را روی ساق پای راستش حس کرد و خندههای هیستریک دکتر سید حسن حسینی را شنید که با لهجه ترکیاش میگفت: «تکنیک و فن، منطق خاص خودش رو داره.»
دکتر دماغش را بالا کشید و آستینهای پیراهن پیرگاردینش را پایین کشید و ادامه داد: «این کارخونه با 600 تا کارگر در ماه 400 تا یخچال تولید میکرد. من که اومدم حالا با 300 تا کارگر در ماه 450 تا یخچال تولید میکنیم. این یعنی موفقیت.» دکتر سکوت کرد. و به همه ما که گوش تا گوش سالن سخنرانی سازمان مدیریت صنعتی نشسته بودیم نگاه کرد و ادامه داد: «دو سوم بخش اداری رو ریختم بیرون. اول 120 نفر بودن حالا کمتر از 40 نفر اینجاست. این یعنی ما منطق بازار رو درک کردیم. یعنی هزینههامون رو کم کردیم اما بازدهیمون کم نشد. و این یعنی موفقیت.»
دکتر حرف میزد و بچهها ریز ریز میخندیدند و یکی در این میان در آمد و گفت: «آقا یکی خودش رو خراب کرده» و سالن ترکید و همه رودهبُر شدند و چندتا از خانمها اوووه اوووه پیف پیف کردند و دکتر ادامه داد: «باید کار کرد. ما در حال رقابت هستیم. رقابت منطق خاص خودش رو داره. ما سر بار نمیخوایم. هر که نمیتونه بره.» و هیچکس نرفته بود و همه برای دکتر کف زده بودند و همان ماه نصف بر و بچههای واحد فروش تعدیل شدند و ماه بعد انباردارها کم شدند و ماه بعد سرویس ایاب و ذهاب حذف شد و رانندهها رفتند به امان خدا و ...
موبایلش را روشن کرد. تا گوشی بالا آمد اساماسها ردیف شدند. 5 تا تبلیغاتی، یکی از محسن، دو تا از میلاد، یکی هم از خانم شریعتی و چندتا از 989914.
محسن نوشته بود: «کی میآی؟ هنوز مهندس نیومده. با بچههای حراست حرف زدم. اگه اومدی از در پشتی بیا. ساعت نزن. بعداً درستش میکنیم.» ساعت دریافت را نگاه کرد؛ هشت و بیست و دو دقیقه بود.
میلاد نوشته بود: «سلام. کجایی تو؟» ساعت دریافت هشت و چهل دقیقه بود و یازده دقیقه بعد هم نوشته بود: «امروز نمیای؟ به مهندس چی بگم؟ میخوای بگم مریض شدی؟ برو الکی یه دکتر و گواهی بگیر. شر میشهها.»
خانم شریعتی نوشته بود: «سلام. خسته نباشید آقای مهندس. آقای مهندس ربیع زاده فرمودند فوراً با ایشان تماس بگیرید.» ساعت دریافت ده و بیست دقیقه بود.
- آقاي مهندس ... آقاي مهندس. هههههه
خانم شریعتی چند بار هم از دفتر زنگ زده بود. از این زنیکه خایه مال متنفر بود. از اینور ربیع زاده میرفت بالا و از اونورش میآومد پایین و جوری میپیچید به پر و پاچهی بچهها که پیچ نمیپیچید تو سوراخش.
مانده بود زنگ بزند یا نه که موبایلش زنگ خورد. «دام دارام دیریم دیرام دام دارام دیریم دیرام» حسن عباسیپور بود؛ معاون ربیع زاده. جواب نداد. عباسیپور دو بار دیگر هم زنگ زد.
رفت و از یخچال چند تا خیار کوچک برداشت. خیارها پژمرده بودند. مادرش صد بار گفته بود نباید خیارها را بشورد و در یخچال بگذارد؛ پژمرده میشوند. بویشان کرد. هنور بوی خیار میدادند و گازشان زد. تلویزیون را روشن کرد. کانالها را بالا و پایین کرد و روی BBC ماند. بازپخش برنامه آپارات بود؛ یک فیلم مستند درباره اقلیتهای مسلمان در برمه و تضادهایشان با اکثریت بودایی آنجا. این فیلم را چند شب پیش دیده بود. کانال را عوض کرد. VOAداشت اوباما را نشان میداد که به مناسیت عید پاک، کتاب داستانی دستش گرفته بود و داشت برای بچهها قصه میگفت و شکلک در میآورد و بچهها هم ریسه میرفتند.
- باید خودمو بزنم به مریضی. میلاد راس میگه. یه گواهی شر رو میخوابونه.
نه! نمیشد. حتی اگر مریض بود باید خبر میداد. الان از یازده هم گذشته بود. مهندس همیشه میگفت: «یه زنگ میزدی. یه زنگ که نمیکشتت؟ یه زنگ میزدی و میگفتی داری میمیری. اونوقت ما هم حساب کار دستمون میاومد.» باید یک کاری میکرد. ولی چه کاری؟ خودش هم نمیدانست.
سرش درد میکرد. دهانش خشک و تلخ شده بود. گرمش بود. نفسش بالا نمیآمد. بلند شد و رفت آشپزخانه و در کابینت را باز کرد و يك بسته قرص بیرون آورد؛ یک بسته پروپرانولول.
- چرا برم بيرون و گواهي بگيرم؟
باید داستان را جوری جفت و جور میکرد که یعنی حتی نمیتوانست زنگ بزند و خبر دهد که مریض شده. میخواست صحنه را این طور بچیند که قرص خورده و حالش بد شده و تمام.
رفت و یک لیوان آب آورد و تلویزیون را خاموش کرد.
همه میدانستند که قلبش ناراحت است و پروپرانولول میخورد. برای همین هم مطمئن بود که هیچکس شک نمیکند. بسته را باز کرد و کاغذ توضیحاتاش را در آورد و مچالهاش کرد و پنج خشاب از قرصها را در آب حل کرد.
- اگر بمیرم چی؟
یاد روز خاکسپاری پدر سعید افتاد. مادر سعید رفته بود و تو قبر خوابیده بود. اول فکر کرده بود خاک کنار قبر سست بوده و پیرزن سُر خورده و افتاده تو قبر. بعداً فهمیده بود - یعنی برایش گفته بودند- که این یک سنت است. میروند در قبر میخوابند که فشار قبر را برای مرده کم کنند. و او سنتها را نمیفهمید. زندگیاش هم برای همین خراب شده بود. سنتها را نمیدانست. آنهایی را هم که میدانست، نمیفهمید. مثلاً نمیدانست که روز خواستگاری وقتی پدر عروس و داماد مهریه را مشخص میکنند او باید جفت پا بپرد میان حرف بزرگترها و بگوید من هم فلان قدر رویش میگذارم که مثلاً یعنی دختری که انتخاب کردم خیلی باارزش است و من هم قدر این ارزش را میدانم و برای همین یک عمر سرکوفت شنیده بود. یا مثلاً نمیدانست که شب چله وقتی میخواهند بروند خانه عروس، هندوانهاش باید آنقدر بزرگ باشد که نگو و نپرس. نه اینکه هندوانهای بخرد اندازه طالبی و چهار سال از عمرش صرف اندازهگیری قطر هندوانه و طالبی بشود. یا آجیل شب یلدا چهار مغز است یا هفت مغر یا هزار مغر؟ خیلی چیزهای دیگر هم نمیدانست. مثلاً فرق دستبند و پابند را نمیدانست. اصلاً نمیدانست که چرا زنها پابند میبندند، آن هم طلا. زندگی معمولی را هم نمیفهمید. این که باید با یک صاحبخانه گداگشنه که تا دیروز آه در بساط نداشته اما صدقه سَر بعضی دورانها و اتفاقها، تقی به توقی خورده و با ارث پدری و وام و چُس خوری مال و مِنالی به هم زده و یکی دو تا مِلک دست و پا کرده و فکر میکند بیل گیتس شده چه کار باید کرد جز سکوت؟ و همین چیزها و خیلی چیزهای دیگر بود که زندگیاش را به اینجا کشانده بود.
مینا - زن سابقش- میگفت: «همیشه کوتاه میآی. هیچ وقت از حقت دفاع نمیکنی اما اگه من یه چیزی بگم که خوشت نیاد میخوای منو بخوری.»
- اگه بمیرم کی تو قبر من میخوابه تا فشارش کم بشه؟!
- همیشه کم میآری اما اگه مامانم یه چیزی بگه همونجا جوابشو میدی. جواب ندی میمیری آخه.
نمیمُرد. مطمئن بود. زمانی که عاشق پزشکی بود و میخواست دکتر بشود و به خیالش برود تو یکی از روستاهای شمال مطب بزند و روستاییها را معالجه کند و به جای حق ویزیت از آنها شیر و تخم مرغ و نان محلی بگیرد خوانده بود که پروپرانولول نمیکُشد. تنگی نفس میآورد و خسخس سینه. سر گیجه میآورد و سیاهی چشم و ضربان قلب را زیر 60 در دقیقه. و مصرف زیادش شاید باعث سکته قلبی شود.
لیوان آب را سر کشید و نصفه گذاشتش روی عسلی کنار کاناپه. به میلاد اساماس زد که «امشب بیا خونه. سور و سات دارم. اگه نبودم کلید همون جای همیشهگیه» و رفت و کلید در ورودی آپارتمانش را گذاشت زیر گلدانِ روی جاکفشیِ توی راهپله.
دروغ میگفت. سور و ساتی در کار نبود. نمیخواست بمیرد. میخواست حداکثرش سکته کند و شر را بخواباند. با خودش دو دو تا چهار تا کرده بود که اگر میلاد شب بیاید و وضع او را ببیند حتماً زنده میماند. به مادرش هم اساماس داد که فردا بیاید پیشش. با خودش حساب کرده بود که اگر میلاد نیاید حداقل فردا مادرش به دادش میرسد. مادرش بلافاصله برایش اساماس داده بود که «چیشده؟ حالت خوبه؟ نکنه فشارت رفته بالا؟ چربیات خوبه؟ زیاد سیگار نکش مادر. فردا قبل ظهر میام که برات غذا درست کنم.» اینها ملاکهای مادرش بود برای روبهراه بودن کار دنیا. یعنی اگر فشار و چربی آدم ok باشد و زیاد سیگار نکشد و غذا هم داشته باشد و البته کمی هم پس انداز همه چیز روبهراه است و شکر خدا.
خیالش راحت شده بود. یک سیگار روشن کرد، کام اولش را سنگین گرفت و با دودش بازی کرد. و با خودش گفت: «تکنیک و فن، منطق خاص خودش رو داره.»
رفت و لحافش را آورد. روی کاناپه دراز کشید. انگشتها را در هم قلاب کرد و دستهایش را به بالا کشید. پاهایش را کشید و به بدنش پیچ و تاب داد. لحاف موج برداشت و پاهایش بیرون افتاد. انگشتهای سیاه و بدون ناخن پاهایش را نگاه کرد.. خندید. افتاده بودند؛ همهشان با هم! خندید. يك آن ذهنش به آبان 91 رفت ... و برگشت. و تنش مور مور شد. انگشتهایش را تکان داد. برایش جالب بود که همهشان با هم خم نمیشوند. به پهلو شد و خودش را جمع کرد تا قدش اندازه کاناپه شود و چشمهایش را بست. و خوابید.
یاکریمها رفته بودند. قار قار کلاغها از دور میآمد و صدای سنگ فلز محو میشد.