داستان «مرگ در ميزند» نویسنده «رامين رجبي كلاشمي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «مرگ در ميزند» نویسنده «رامين رجبي كلاشمي»عصر يك روز تابستاني پس از آنكه از اداره آمدم،بعد از خوردن ناهار و يك چرت كوتاه با ماشينم رفتم تا مسافر كشي كنم. معمولا هميشه اينكاررا نميكردم.پس از چندين بار دور زدن دور ميدان اصلي شهر،تعدادي پسر و دختر جوان نظرم را جلب كرد.انگار منتظر تاكسي بودند.همراهشان كيف و ساكهاي كوچك و بزرگ بود.جلوي پايشان ترمز زدم.

گفتند آستارا. از آن مسير بخاطر طبيعتش خوشم مي آمد.وقتي سوار شدند فهميدم كه تئاتري هستند ،وقرار است در آمفي تئاتر ساحلي آنجا اجرا داشته باشند.در مورد موضوع نمايشنامه پرسيدم.يكي از آنها كه انگار كارگردان بود گفت:«در مورد اعترافات زناشويي دو زوج جوان مي باشد»

منم گفتم:«اوه، پس خيلي بايد جالب باشد».

يكي از خانوما گفت :«اگه دوست دارين بياين نگاه كنين.»

به شوخي گفتم:« نه ممنونم.منو به ياد زندگي زناشويي بي وقفه پراز سوالات بي جوابم مي اندازد.البته كمي هم خسته ام و حال ديدنش را ندارم.»

همگي سيگار روشن كردن.ماشينم شد عين انبار دود.آن دختر سيگار به من تعارف كرد.نا خواسته پس از گذراندن يك روز پر مشغله و خستگي زياد، دستش را رد نكردم.شروع كردم به پك زدن.

در حين برگشت گيج بودم.تمام اطراف دور سرم ميچرخيد.

دو طرف جاده طبيعت چشم نوازي داشت.از يك طرف پوشيده از درختان سر سبز و مزارع شاليزار و در پس آن در دور دست ها كوههاي پوشيده از جنگل و سرسبز به چشم ميخورد.طرف ديگر جاده كمي دور تر پهنه نيلگون درياي خزر سرتاسر جاده را دنبال مي كرد.

كنار خيابان پيرمردي قد بلند با ريش ها و موهاي بلند سفيد ايستاده بود.كت و شلواري سفيد رنگ بر تن و عصايي در دست داشت.منتظر تاكسي بود. دستي تكان داد. ظاهرش نظرم را جلب كرده بود.ايستادم تا سوارش كنم.صندلي جلو نشست.كيسه اي سر بسته همراهش بود.كيسه را زير پايش گذاشت.من هم زياد حالم خوب نبود .خوابم ميامد.پيرمرد اخلاقش خاص بود.اصلا جواب سلامم را نداد. كمي كه به راهم ادامه دادم،متوجه شدم پير مرد به صورت ترسناكي قرمز شده است.صورتش گر گرفته بود. انگار ميخواهد خفه شود.ناگهان با دو دستش گلوي خودش را گرفت و به طرز وحشتناكي نعره كشيد .ابتدا ترسيدم.دوباره آرام شد.گفتم پدر جان حالت خوب است؟جوابي نداد.من هم حالم خوب نبود.

پيرمرد ناگهان به آهسته گي با صداي خش دار و دورگه اي گفت:وقتشه

زير چشمي نگاهش كردم.كمي ترسيدم.

جلوتر دو زن جوان زيبا رو نظرم را جلب كردند.جلوي پاهايشان ترمز كردم.وقتي سوار شدند كمي از ترسم كاسته شد.منتظر عكس العمل پيرمرد بودم.از گفتن كلمه وقتشه مبهوت بودم.يعني منظورش چي بود.زنها با ناز و ادا سوار شدند.يكي كه پا به سن گذاشته بود، قدكوتاه ،كمي تپل و لپهاي برجسته سفيد وچشماني كشيده خماري داشت،لبانش برجسته و رژ زده بود.همينكه نشست از درون آينه لبخند شيطنت آميزي به من زد وسيگاري را روي لبانش گذاشت.آن يكي باريك اندام و چهره اي كشيده و چشمان عسلي با ابروهاي كوتاه و رو به بالا و پوستي برنزه داشت.خيلي مغرور به نظر ميرسيد. زن تپل به من سيگار تعارف كرد.منم بخاطر كشيدن آن افيون سرم گيج ميرفت.دستش را رد نكردم ويك نخ آتيش كردم.كمي آرام تر شدم.پير مرد سرش پايين بود انگار كه چرت ميزد.خيالم راحت شد.

ناگهان پير مرد صورتش آتشين شد و دوباره حالت خفگي و لرزش بهش دست داد،به طوري كه فكر كردم ديگر همين لحظه خواهد مرد.با صداي خفه و دورگه ي ترسناكي گفت :«وقتي نداري،خودت انتخاب كن.در حين رانندگي يا توقف ميكني؟»

من ترس برم داشت. نگاهي زير چشمي به او انداختم. بسيار ترسناك گشته بود.از درون آينه به زنها نگاه كردم.انگار هيچ اتفاقي نيافتاده است.آنها سيگارشان را ميكشيدند.وقتي متوجه نگاهم شدند زدند زير خنده.ازشان پرسيدم:« شما ميفهميد اين پدر چي ميگه؟»

جوابي كه آن دو نفر دادند انگار پتكي روي سرم بود.آن دو وقتي سوال مرا شنيدند،قيافه شان در هم رفت .سكوت كردند.با ترس گفتند:«چه كسي آقا؟شما حالتان خوب است؟اينجا كه كسي نيست»

من هم ديگر ناي حرف زدن نداشتم،راديو را روشن كردم.و گفتم منظورم راديوست.

دوست نداشتم كه آنها فكر كنند من ديوانه ام.نگاهي زير چشمي به بغل دستم انداختم.گفتم شايد كه توهم زده ام. ناگهان ديدم پير مرد نگاهي خشمناك به من كرد.و نعره اي كشيد.كيسه زير پايش تكاني خورد.داخل كيسه انگار كودكي بود كه با دهان بسته فرياد ميكشد.بدنم شل و سرد شده بود.ناگهان ديدم لباسهاي پير مرد خاموش و روشن ميشوند.با صداي گرفته گفت:وقت رفتن است

منم نفس عميقي كشيدم و گفتم :«الان نه.زوده.من از مردن نميترسم.ولي نه، چرا، در اين لحظه كمي ميترسم.ولي قبل از اينجا ترس از مرگ را كنترل كرده بودم»

نميدانم چرا شروع به سخنراني كردم پيرمرد كمي عقب نشيني كرد.

گفتم:«پدرم كارمند بود.مادرم زني خانه دار بود.در محيط نسبتا آرامي بزرگ شدم.نوجوان كه شدم به دليل زياد بودن اوقات بيكاري بيشتر به فكر كردن مشغول بودم.ولي فكرم براي تحليل و درك محيط پيرامون و مسايل انساني يارا نبود.چون در مدرسه معلمان سريع از روي هر موضوعي رد ميشدند.من حالت خوبي نداشتم.آن موقع ياس و ناميدي داشتم.افسردگي به سراغم آمده بود.تا اينكه وارد دانشكده شدم.باز هم مديون پدرم هستم.چونكه مجبور به كار كردن نبودم.اولين باري كه وارد كتابخانه دانشكده شدم يادم است.آه.. كتاب ها.مرا نجات دادند.چقدر دريچه هاي زيادي براي تحليل و نگاه كردن به محيط اطراف وهستي و مسايل هاي انساني بود.من يك تشنه بودم.»

پيرمرد گر گرفته بود.عرق از سرو صورتش ميريخت.من هم نميدانستم چيكار كنم.آن افيون باعث شده بود فكرم خوب كار نكن .هم ميترسيدم وهم نميترسيدم. او انگار فقط منتظربود هر چه سريعتر كاري بكند.ناگهان كيسه ي زير پايش تكاني خورد.انگار درونش موجود زنده اي دست و پا ميزد و نعره ميكشيد.نفس عميقي كشيدم .سرعت ماشينم را كاهش دادم.ناگهان از روي دست اندازي رد شدم و در اين حين همگي تكاني خورديم.

گفتم:«ولي اين مطالعه به تنهايي مزه اي نداشت.اين دريچه نگاه هاي زيبا به زندگي را مي بايست به اشتراك گذاشت.ابتدا با دختري زيبا رو اين احساسم را در ميان گذاشتم.او دانشجوي علوم تربيتي بود.الان او همسرم است.آه....نميدانستم هر لحظه مرگ مثل رفيق شفيق همراهم است. باز هم به تو مي گويم كه همچنان به تو فكر نميكنم..حتي همين لحظه...»

با همسرم قبل از ازدواج در مورد دانش و شخصيت و اخلاقيات و عشق و ايثار و محبت و هر چيزي در مورد خودمان صحبت كرديم.اما فراموشم شد سوالي از او بپرسم...شايد نيازي نيست كه پرسيده شود..نميدانم زنها شايد بدشان بيايد....كه آيا مرا فقط براي دانش و شخصيت و اخلاقيات انتخاب كرد؟ آيا ظاهر و سيماي من غريزه اش را بر مي انگيزد و باب ميلش هستم؟ نميگويم كه مرا در اين سالها با اين سوال ها عذاب داده ام. نه ...فقط گاهي ميپرسم كه نكند بخاطر بعد شخصيتم از ديگر بعدهايم چشم پوشي كرده است.ولي نه .... نميشود اين گونه پيش داوري كرد.»

ناگهان زن تپل آه بلندي كشيد و گفت:«شما حالتون انگارخيلي بده.با خودتون دقايقي ست كه صحبت ميكنيد.حرفهاتون رو شنيدم. آه..... هرچند دركش برام كمي سخته.ولي خيلي حسادتم ميشه.آه ...كه در زندگي ام هيچ وقت از من سوالي نپرسيدند.وهمه كس در مورد زندگي ام تصميم گرفتند الا من.آه....»

آهي از ته دل كشيد كه مرا از خود بي خود كرد.فقط آن جمله اش مرا بيشتر ميترسانيد كه ميگفت من با خودم عين ديوانه ها صحبت ميكنم.آه ... نكند پيرمرد خيالي است.يا واقعا خود مرگ است.

زن در ادامه گفت:«خيلي سخته.يادش بخير .اولين بار عاشق پسري هم سن خودم شدم.در آن موقع پدرم وقتي فهميد كتكم زد و بعد منو در آغوش گرفت و گفت كه نميخواهد مرا راحت از دست بدهد.سر آخر پسرك بعد رسيدن به كامش مرا رها كرد.من نتونستم اون پسرو بشناسم همانطور كه مفهوم صحبت هاي پدرم را نتونستم بدونم.ديگه من تصميمي نگرفتم.و سپس با پير مردي ازدواج كردم.هم مهر پدرانه اي داره و هم پول.ها ها ها ....»

زن خنده هايي توام با گريه ميكرد.ترسم بيشتر شد.پير مرد ناگهان دوباره بر آشفت.ونعره اي كشيد.

زن لاغر سيگاررا روشن كرد و به هركداممان يك نخ داد.همانطور ابروهايش را با غرور بالا انداخته بود.پك سنگيني زد و چشمانش را بست و گفت:«دوتا خواهر بوديم.كوچك كه بوديم پدرم زن ديگه اي صيغه كرده بود.واسه همين اوايل بحث وجدل بين مادر و پدرم بود.بعدش هم كه پدرم را كمتر ميديدم.خواهرم همان موقع ها ازدواج كرد .چون از من بزرگتر بود.من فرزند كوچك بودم.مادرم زن با سوادي بود.اهل مطالعه بود.هميشه برايم كتاب داستان مي خواند.هميشه يك سنگيني اي در دل داشت.حسرت گذشته اش را ميخورد.اينكه زياد خودش را وقف دانش كرده است.هيچ لذتي نبرده است.شيطنت هاي جواني نداشته است.مرا بيش از اندازه آزاد ميگذاشت و ميگفت كه نميخواهد مثل خودش من در آينده حسرت گذشته ام را بخورم.از يك طرف مرا با مطالعه آشنا كرد و از طرفي آزادي زيادي در اختيارم گذاشت.مادرميگفت: هيچي ارزش ندارد.تا ميتواني هر لذتي ميخواهي ببر.به بعد ازدواج هم فكري نكن.يادم است كه تازه جوان و پر از انرژي بودم بي مهابا هر كاري دلم ميخواست ميكردم.از طرفي نا خوداگاه مهر نداشته پدري آزارم ميداد.اولين بار در يك ميهماني شبانه پسركي خوش سيما را ديدم كه در حال ساز زدن بود.او انگار چيزي مصرف كرده بود بي دليل ميخنديد.از من دعوت كرد نزدش بروم.منم پذيرفتم.آن شب خيلي لذت داشت.منم كه مادرم آزادم گذاشته بود.آن شب را با آن پسرك سر كردم.من دخترانگي ام را از دست دادم.من فقط ميخواستم لذت ببرم.تا اينكه ....آه يك روز نا خواسته عاشق شدم.پسري در كتابفروشي مرا ديد و در مورد كتاب در دستانم پرسيد.من هم از تمامي جوانب از او خوشم آمد.بعد ها بيشتر همديگر را در آنجا ميديديم.زندگي برايم شكلي ديگري پيدا كرده بود.و از رابطه هايي كه با پسرهاي ديگر فقط براي لذت داشته بودم تاسف خوردم.تا اينكه با اين پسر عاشق در جنگلي قرار گذاشتم.آن روز خيلي زيبا بود.ولي آن هنگام كه فهميد من دختري باكره نيستم بسيار گريه كرد.او هراسان فرار كرد.از آن روزديگر از او خبري نشد.آن پسر حتي از اين شهر هم رفت .آه ...صد افسوس.....و بعد از فوت مادر من زن پير مردي شدم و هووي اين خانم...»

من ديگر گيج شده بودم قلبم تندتر از هميشه ميزد.اوضاي عجيبي بود.فشار و سنگيني نگاه زير چشمي آن پير مرد.هرلحظه منتظر بودم كه جانم را بگيرد واز طرفي حرفهاي دردناك اين دوخانم.دوباره كيسه زير پاي آن پير مرد تكاني خورد ونعره اي از درون آن برخواست.دوباره حالت خفه گي به او دست داد و صورتش عين آتش سرخ شد.با دودستش گلوي خودش را گرفت.من ديگر چشمانم خوب نمي ديد.سرم گيج ميرفت.ناگهان از بدن پير مرد نور سفيدي تابيد وسپس خاموش شد.

زن تپل اشك از چشمانش جاري بود.رو به هووي اش انداخت و گفت خواهرم بيا كاري كنيم.بيا امشب از شرش خلاص شويم.قلبم سياه شده است .ديگر نميخواهم.زن لاغر با وقار نگاهي به او كرد و دستان زن تپل را در دستانش فشرد.و اشك را از چشمان هوو اش پاك كرد و گفت با تو ميمانم.در آينه ديدم كه زن تپل چاقويي را از جيبش در آورد.و خنده هاي بلند و وحشتناكي ميكرد.زن لاغر چشمانش را بست.

ديگر ناي رانندگي كردن نداشتم. آهسته زدم بغل.با ديدن اين زن و خندهايش ترس تمام وجودم را گرفته بود.ناگهان خوني بر روي شيشه جلوي ماشين پاشيد.چشمانم را بستم.آه ...نگاهي به بغل دستم انداختم چاقويي در گلوي پير مرد نشسته بود.سريع از ماشين پياده شدم و با تمام توانم از ماشين دور شدم.

چشمانم را كه گشودم خودم را در تخت بيمارستان ديدم.انگار سالهاست كه بي هوش شده بودم.حالا كه خوب فكر ميكنم يادم مي آيد كه منظور آن دانشجويان از كشيدن گل چه بود.من فكركردم گل هم عين سيگار است.اوه..چقدر گيج و منگ بودم.از طرفي هم آن ماجراي مبهم ديروز.اوه... گيج شدم.

همسرم بغلم نشسته بود. ودستانم را ميفشرد.

همسرم گفت :«پليس دوتا خانومي را كه در ماشينت قتل كرده بودند دستگير كرد.آنها با شوهرشان با اين حقه كه عزراييل هستند خودروهاي مردم را مي دزديند.جالب اينكه پيرمرده به بدنش لامپ نئون چسبونده بود و توسط باطري روشنش ميكرده و مردمو ميترسونده.ولي تورو فكر نكنم ترسونده باشه با اين منطقي بودن هميشگي ات.ها ها ها..ولي ديشب اونا تو ماشينت شوهرشون رو كشتند»

گفتم:« اوه چه صحنه دردناكي بود...سرم درد ميكنه.اونا جلوي شوهرشون خيلي حرفا اولش زدند.تو ماشينم يه محاكمه متحرك بود.خيلي جالب بود.اون خانوما نهاني ترين حرفاي دلشونو زدند.»

-:«مثلا چه حرفهايي»

گفتم:«.ميشه چشمامونو ببنديم ومنم يه سري حرفاي دلمو بزنم»

-ديوونه

وقتي چشمهارو بستيم، گفتم: « قبلا به اين موضوع گاهي فكر ميكردم! ولي بعدش كم رنگ تر شد برام تا اينكه با اون پيرمرده به اصطلاح عزراييل مواجه شدم.بعدش همه افكار گذشته بهم يورش آوردن....من هميشه از اين ميترسم كه آيا با اينكه هميشه از من تعريف ميكني و هميشه به من احترام ميذاري نكنه فقط بخاطر شخصيتم باشه.خب منم مثل همه آدما غريزه دارم.ميخوام احساس راضي بودنت رو از همه ابعاد داشته باشم.بعد تيپم ،زناشويي...ميدونم كمي خودخواهانه ست»

چشمهارو كه باز كرديم ديدم كه زنم اشك از چشمانش جاريست

گفت:«خيلي خودخواهانه ويك طرفه حرف زدي.اگه هم از تمام ابعاد تورو قبول داشته باشم باز هم به نفع آرامش تو ميشه.من اون اوايل وقتي ديدمت بعد شخصيتت برام پررنگتر بود.خب اگه من خوشم نميومد جواب سلامتو هم نميدادم.هرچند منم براي خودم معيارهايي داشتم.من هم آرزوهايي داشتم!....امشب باعث شدي افكار گذشته به منم يورش بياورند!..گيج شدم..من بايد بروم و فكر كنم...»

همسرم از جايش بلند شدوتلو تلو خوران از درب بيرون رفت.من ماندم با مشتي از افكار.

سريع كاغذي را برداشتم تا شرح ما وقع را برايتان بنويسم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692